زندگی با همان ریتم روزمره در جریان است. چراغها گاهی سبز و گاهی قرمز. تاکسیها دنبال مسافر ترجیحاً دربست. بوق و سرو صدای ماشینها و ترافیک روان و باد تقریباً سردی که هرازگاهی لرزه ای میاندازد ومیرود.
شهر بوی محرم گرفته. بیاغراق هر کس در تکاپوی کاری است که مختص این روزهاست. دکههای کوچکی که به زور چند داربست روی هم سوار شده است، تقریباً هر چند متر یک بار کنار خیابانها ردیف شدهاند. اکثراً هم راه افتادهاند و رونق دارند. از دور بخار سماورهای بزرگ پیداست.
سماورهایی که غل غل میکنند و بخارغلیظشان با موسیقی نوحه غم انگیزی که از داخل دکه پخش میشود، در هم میآمیزد و در فضا پخش میشود. لامپهای بزرگ و ریسههایی که تا شعاع چند متری این دکهها پیداست هم خیابان را عجیب نورانی کرده. از آن نورهای زودگذری که دلت نمیخواهد به این زودیها تمام شود و تو دوباره مسیرت را در تاریکی قبلی ادامه دهی.
پسرهای جوان با شوق و حرارت زیادی به سرعت چای را در لیوانهای یک بار مصرف میریزند و سینی را پر میکنند و به وسط خیابان میروند و بین اتومبیلهای گذری پخش میکنند. میانگین سنی شان خیلی بالا نیست. شاید از ۱۶ ساله بینشان باشد تا نهایت ۳۰ ساله. همه جوان و پرجنب و جوش. کسی چه میداند شاید هم هر کدام با دلی پر از نیت و آرزوهای جوان…!
آرزوهای جوانی که در کنار تمام روزها و ساعتها و لحظهها با تمام جوانی کردنها از کنار هم میگذرد و انگار به دل این روزها هم سرایت میکند و یکدل و پرشور برای حسین (ع) میتپد. بوی اسپند و صدای مداح در فضای کوچهها پخش شده و هرازگاهی هم کوبههای یک طبل بزرگ به آن اضافه میشود. چراغهای روشن جلوی هیأت مثل امیدی محکم در دل سیاهی شب چشم را نوازش میکند. پارچههای سیاه و سبز که دیوارها را پوشانده است و داربستهایی که هر یک پرچمی را به آسمان بردهاند. صداها گرچه خیلی واضح نیستند، اما میتوانی کلمات را تشخیص بدهی. «اشکان بیا این ور، این طرفشو بگیر، نه، نه، از چپ ببر بالا… صافش کن…»
همه سرگرم کاریاند، کاری که معلوم نیست، کارفرما و کارگرش کیست، حقوق و مزایا، بیمه و اضافه کاری چقدر است و آنقدر پرشور و با علاقه که اگر اهل اینجا نباشی و ندانی و نپرسی فکرت
به درآمدهای آنچنانی میرود.
کمی آن طرف چند نفر مشغول آماده کردن چادر بزرگی هستند. نزدیک تر میروم و پای حرفهایشان مینشینم. «ما هر سال از ۱۰ روز قبل از شروع محرم با بچهها جمع میشویم و چادر هیأت را سرپا میکنیم و تا آخر شام غریبان هم همه کارهاشو انجام میدیم. من این کارو دوست دارم، با عشق میام و چون با عشق میام خسته نمیشم. خب به هر حال هر کاری سختیها و مشکلات خاص خودشو داره اما این روزها که میشه ما همه مشکلات دیگه یادمون میره و لحظه شماری میکنیم برای این روزها…
جواد از روی چهارپایه بلند فلزی بالارفته و مشغول سفت کردن پیچهای لامپ است. در حالی که بندهای کتانیاش را سفت میکند، به سؤالها میخندد. همان خنده آشنا، خندهای که به تو میگوید، این هم پرسیدن دارد؟ « خب منم مثل بقیه، آدم دوست نداره چراغی که با دستهای خودش روشن شده خاموش بشه، ما هر سال با بچه محلهامون تو محله سنگلج جمع میشیم و تمام خرده کارها رو انجام میدیم، راستشو بخوای نمیدونم چرا، اما انگار یه جورایی خیلی به اینجا عادت کردیم.» وانمود میکند، سرش شلوغ است، شاید برای اینکه فرصتی باشد تا رطوبت چشمهایش را پنهان کند یا چیزی را که میخواهد نگوید. نمیدانم. «راستش از فکر اینکه تا چند وقت دیگر و بعد از دهه این بساط جمع بشه تا سال بعد، خیلی دلم میگیره… خیلی…»
فرقی نمیکند شمال یا جنوب. شرق یا غرب. این روزها هر طرف شهر که بروی حال و هوا همین است. هر کس غرق کاری است. یک جو همگرایی عجیب برای جا نماندن از قافله محرم. حس و هوایی که فقط باید کفش به پا کنی و راهی این خیابانها شوی تا از نزدیک لمس کنی واقعیت شبهای پاییزی غرق در عزا. همه سرگرم کاریاند، اصلاً انگار خود به خود، کاری برای انجام دادن و کمک کردن دست و پا میشود؛ کاری که سهمی میشود از رنگ یک فصل، فصل محرم فصلی آشنا حتی برای آنها که میخواهند باشند و نمیدانند چرا…
چند جوان مقابل تکیه ای جمع شدهاند و با چند پر رنگی مشغول تزئین علم کوچک جلوی هیأت هستند. پارچههای سبز و سیاه و قرمز را با حوصله و سلیقه سالهای قبل روی تیغههای فلزی علم میگذارند و جای پرچمها را تنظیم میکنند.
از داخل هیأت هم مدام صداهای مبهم به گوش میرسد :«یک دو سه، یک دو سه… آزمایش میشه…» باندهای بلندگو تقریباً تنظیم میشود و صدای نوحه نامفهومی از داخل پخش میشود.
بین تمام این آدمهایی که هر کدام مشغول کاریاند وجه اشتراک تنها لبخند آشنا و قرمزی هرازگاهی چشمهاست؛ چشمهایی که در هوای غم گرفته یک عصر پاییزی بهانه بیشتری برای باریدن دارند. باران آرام آرام بر سر شهر میگرید. بوی برگهای باران خورده و اسپند در هم میآمیزد و مدتها درفضا باقی میماند و به دنبال آن بویی که انگار بوی محرم است.
صدای مداحی از داخل هیأت بلند میشود. «مظلوم حسین، غریب حسین…». صدای طبلها و سنجها اوج میگیرد. جمعیت یکی یکی وارد میشوند. پیرمردی مقابل در ایستاده آرام اشک میریزد و سینه میزند. چند نفر هنوز مشغول جابه جا کردن علم هستند. باران نم نم میبارد و رد پایش روی پرچمهای جلوی هیأت میماند. زن مسنی عبور میکند و پارچه سبز یاحسین را میبوسد.
علم تقریباً خیس خیس شده است. اما همه چیز عادی است، نه کسی از باران بیزار است و نه به دنبال سرپناه. اصلاً انگار درست همین حالا همه چیز کامل شد. همه چیز برای یک محرم پاییزی و شهری که بدون بهانه آرام آرام در سوگ یک تاریخ میگرید… خیابان تمام میشود. درست ابتدای یک چهارراه؛ چهارراهی که ماشینهایش دیگر مثل عصر برای رسیدن عجله ندارند.
شیشه اکثر ماشینها نیمه پایین است و هر رانندهای به گوشهای زل زده و صدای نوحه را دنبال میکند. نوایی که آرام اما پرشور برای یک شهر بارانی، مصیبت یک دشت سوزان را روایت میکند…
yjc.ir