در ادامههنگامی که شمر [مأمور رفتن به کربلا شد] و نامه را از ابنزیاد گرفت، به همراه عبداللهبن أبی محلبن حزام که عمهاش امالبنین، دختر حزام، همسر امیرمؤمنان و مادر عباس و عبدالله و جعفر و عثمان بود به پا خاستند. عبداللهبن ابیمحل (به ابنزیاد) گفت: اصلحالله الامیر، فرزندان خواهر ما [۱] همراه حسین هستند، اگر صلاح میدانی امانی برای آنان بنویس. ابنزیاد با خوشرویی پذیرفت و به کاتب خویش دستور داد که امانی برای آنها بنویسد. عبداللهبنابیمحل آن اماننامه را توسط غلامش، کزمان [۲]، به کربلا فرستاد. کزمان فرزندان امالبنین را فراخواند و گفت: این اماننامهای است که دایی شما فرستاده است. آنان گفتند: به دایی ما سلام برسان و بگو ما را به امان شما نیاز نیست؛ امان خدا از امان پسر سمیه بهتر است.
در ادامه، حوادث روز تاسوعا را با استناد به کتاب «تاریخ قیام و مقتل جامع سیدالشهدا» (زیر نظر حجتالاسلام مهدی پیشوایی) بررسی میکنیم:
۱ـ آمدن شمر به کربلا
شمربنذیالجوشن عصر پنجشنبه نهم محرم، با فرمان جدید عبیدالله به کربلا رسید و نزد عمربنسعد رفت و نامه ابنزیاد را تسلیم او کرد. وقتی ابنسعد نامه ابنزیاد را خواند، به شمر گفت: وای بر تو، خدا آوارهات کند و زشت باد فرمانی که برای من آوردی! به خدا قسم، گمانم این است که تو ابنزیاد را از آنچه برای او نوشته بودم، رویگردان کردهای و کاری که امید داشتیم با صلح و خوبی پایان یابد، بر ما تباه ساختی؛ به خدا سوگند، حسین هرگز تسلیم نمیشود؛ زیرا او روحی تسلیمناپذیر در کالبد دارد.
شمر گفت: بگو چه خواهی کرد؟ فرمان امیرت را اجرا میکنی و با دشمناش میجنگی؟ یا کناره میگیری و لشکر را به من وا میگذاری؟ عمر گفت: نه، تو لیاقت چنین امری را نداری. من خود آن را به عهد میگیرم و تو فرمانده پیادگان باش.
۲ـ ردّ اماننامهها
پس از آن، شمر برابر لشکر امام آمد و فریاد زد: خواهرزادههای ما کجایند؟ [۳] عباس و جعفر و عثمان، فرزندان علیبنابیطالب، به سوی او رفتند و گفتند: برای چه کار آمدهای و چه میخواهی؟ گفت: شما ای خواهرزادگان من، در امانید. یکی از آنها به او گفت: لعنت خدا بر تو و آن امان (که برای ما آوردهای)، اگر واقعاً تو دایی ما بودی، آیا حاضر میشدی ما در امان باشیم و فرزند رسول خدا در امان نباشد؟
۳ـ تحرک برای آغاز جنگ
پس از آنکه شمر، حکم جدید را در نهم محرم به کربلا آورد، عمربنسعد برای نبرد با لشکر حسینی آماده شد. سعدبنعبیده میگوید: با عمربنسعد (برای خنک شدن) پاها را در آب گذاشته بودیم، که شخصی پیش وی آمد و آهسته در گوش او گفت: ابنزیاد، جویریهبنبدر تمیمی را نزد تو فرستاده و دستور داده است که اگر (هم اکنون) با حسین نجنگی، گردنت را بزند. عمربنسعد با شنیدن این خبر، با شتاب، سلاح خویش بر تن کرد و بر اسب خود سوار شد و با آن لشکر انبوه آماده با حسین گردید. پس فریاد بر آورد یا خیل الله إرکبی و أبشری؛ «ای لشکریان خدا، سوار شوید که شما را بشارت باد». آنان پس از نماز عصر، به سوی خیمههای حسینی حرکت کردند.
امام حسین (ع) جلوی خیمه خود نشسته بود و در حالی که به شمشیر خود تکیه زده و سر را به زانو گذاشته بود، به خواب سبکی فرو رفته بود. حضرت زینب (س) چون سر و صدای دشمن را شنید، نزد برادر شتافت و عرض کرد: برادر جان، آیا سر و صدا را نمیشنوی که نزدیک شده است؟ امام حسین (ع) سر برداشت و فرمود: هم اکنون رسول خدا (ص) و پدرم علی (ع) و مادرم زهرا (س) و برادرم حسن (ع) را در خواب دیدم که به من گفتند: به زودی نزد ما خواهی آمد، به خدا سوگند این امر نزدیک است و در آن شکی نیست. حضرت زینب (س) به صورت خود زد و ناله و فریاد سر داد. امام فرمود: خواهرم صبر کن و آرام و خاموش باش و فریاد نزن که دشمن ما را شماتت نکند.
۴ـ مهلت خواستن امام حسین (ع)
عباس (ع) پیش آمد و عرض کرد: برادر جان، لشکر دشمن به سوی تو میآیند. امام حسین (ع) از جای خویش برخاست، فرمود: برادر، جانم به فدایت، سوار شو و از ایشان بپرس چه پیش آمده و چه میخواهند؟ عباس (ع) با بیست سوار از جمله زهیربنقین و حبیببنمظاهر نزد لشکر ابنسعد آمد و به آنان گفت: چه پیش آمده و چه میخواهید؟ گفتند: از امیر دستور رسیده که به شما پیشنهاد کنیم به حکم او تن دهید، و الا با شما جنگ کنیم. عباس (ع) فرمود: شتاب مکنید تا نزد اباعبدالله روم و سخن شما را به ایشان عرضه بدارم. آنان ایستادند و عباس (ع) نزد امام حسین برگشت و جریان را به اطلاع امام رساند.
در این فرصت، همراهان عباس (ع) در برابر لشکر کوفه ایستادند و به گفتوگو با آنان پرداختند. حبیببنمظاهر به زهیربنقین گفت: اگر مایلی با این قوم سخن بگو؛ و اگر خواهی من سخن میگویم. زهیر گفت: تو آغاز کن که این پیشنهاد از توست. حبیب رو به لشکر ابنسعد کرد و گفت: به خدا سوگند، فردای قیامت نزد خدا بد مردمانی خواهند بود آنان که فرزند پیامبر و خاندانش و مردان پاک این سرزمین را، که سحرخیز و دائمالذکر هستند، کشته باشند. عزرهبن قیس پاسخ داد: تو زیاد از خود تعریف میکنی. زهیر گفت: البته خداوند او را تزکیه و هدیت کرده است. ای عزره، تو را نصیحت میکنم، از خدا بترس و از کسانی مباش که به همراه گمراهان برای کشتن پاکان کمک میکنند. عزره گفت: ای زهیر، تو از شیعیان این خاندان به شمار نمیرفتی، بلکه عثمانی بودی! [۴]
زهیر گفت: مگر نه این است که با این همراهی من استدلال میکنی که من از شیعیان این خاندان هستم؛ اما به خدا سوگند، هرگز برای او نامه ننوشتم و کسی را نزد او نفرستادم و برای یاری رساندن به وی، به او وعده ندادم. لیکن در راه به او بر خوردم و چون او را دیدم، به یاد پیامبر و جایگاه او نزد پیامبر افتادم. چون آگاه شدم که به سوی دشمنانش و گروه شما روان است، تصمیم گرفتم او را یاری کنم و جزء حزب او باشم و جانم را فدایش کنم، تا حق خدا و پیامبر را که شما ضایع کردید، حفظ کنم.
در این هنگام عباسبنعلی (ع) نزد امام حسین (ع) رفت و سخن آن لشکر را به عرض آن حضرت رساند. امام حسین (ع) که توسط برادرش عباس (ع) از جریان آگاه شد، فرمود: پیش آنان برگرد، و اگر بتوانی تا فردا از ایشان مهلت بگیر و آنان را از ما بازگردان، تا اینکه امشب برای پروردگار خود نماز گزاریم و دعا کنیم و از او طلب آمرزش نماییم؛ زیرا خدا خودش میداند که من نماز و تلاوت کتابش و دعای بسیار و استغفار را دوست دارم.
فارس/پس عباس (ع) پیش لشکر کوفه بازگشت و چنین گفت: اباعبدالله از شما میخواهد که امشب را باز گردید تا در مورد این مسئله بیندیشید؛ زیرا دربار ه این موضوع با هم گفتوگویی نکردایم. چون صبح شود، همدیگر را ملاقات خواهیم کرد؛ یا آنچه را که شما میخواهید میپذیریم، یا آن را رد میکنیم.
عمربنسعد به شمر گفت: نظر تو چیست؟ گفت: فرمانده تویی و اختیار با توست. گفت: کاش نمیبودم، سپس رو به لشکر خود کرد و گفت: نظر شما چیست؟ عمروبن حجاج زبیدی گفت: سبحانالله، به خدا قسم، حتی اگر آنان تُرک و دیلمی [۵] بودند و این درخواست را میکردند، سزاوار بود آنان را اجابت کنی [چه رسد که از خاندان پیامبرند]. قیسبناشعث گفت: درخواست آنان را بپذیر! به جانم سوگند، صبحگاه فردا با تو خواهند جنگید، عمر گفت: اگر میدانستم چنین میکنند، امشب را مهلتشان نمیدادم.
پینوشتها:
۱- در منابع کهن و اصطلاحات قبیلهای و عرفی، اینگونه تعابیر معمول است و معنای اصلی خود را ندارد؛ مثلاً مقصود از «اُختنا» در اینجا، دختر یکی از اعضای قبیله ماست. کلمه «دایی» نیز که در ادامه گزارش تکرار شده است، همینگونه معنا میشود.
۲- ابناعثم و خوارزمی، نام او را «عرفان» نوشتهاند.
۳- امالبنین خواهر شمر نبود، بلکه هر دو از قبیله کلاب بودند و به این مناسبت بود که فرزندان او را خواهرزاده خواند.
۴- پس از قتل عثمان و بیعت مردم با امیرالمومنین علی (ع) مسلمانان با دو عنوان شیعه (دوستدار و هواخواه) علی و شیعه عثمان شناخته شدند و تمایز یافتند. اما اینکه زهیر طرفدار عثمان بوده باشد، در جای دیگری نیامده است و گویا این اتهام را عَزره برای تخریب شخصیت زهیر مطرح کرده است؛ در حالی که در زندگی زهیر چیزی که بر عثمانی بودن وی دلالت کند دیده نشده است و خود وی در جواب عزره هم نگفت: چنین بودهام و اکنون برگشتهام. از سخنان او و همسرش هنگام پیوستن به اردوی حسینی استفاده میشود که او با مقام اهل بیت آشنا بوده است.
۵-دیلمی بودن، کنایه از شدت دشمنی است.