«خرداد ٨۴ – لابی هنل گلشهر- پسرک موفرفری خوشتیپ کرده و رو به روی من می نشیند. شلوار سفید و صندل لا انگشتی و پیراهن زرد نارنجی. اعصاب هم ندارد.
نمی دانم دقیقن از چه چیز کلافه است، شاید چون مهماندار هتل گوش به حرفش نمی دهد و صدای تلویزیون لابی را کم نمی کند یا شاید هم چون دیر برای پذیرایی از ما می آید (درست یادم نیست). می توانم نوار را گوش دهم و آنجا که پسرک زیر لبی مهماندار هتل را می نوازد انتخاب کنم تا یادم بیاید چرا کلافه شد. می ترسم از گوش دادن دوباره کاست. می ترسم صدایش گلویم را فشار دهد.
پسرک موفرفری جواب سوالاتم را داد و آخرش گفت: «خانوم شما واقعن فوتبال می بینین؟»
پسرک موفرفری قدر خودش را ندانست، از این تیم به آن تیم، از قرمز به آبی و از آبی و به ملوان و دست آخر باز هم کری برای آبی ها و … پسرک موفرفری بیشتر اسیر حاشیه های فوتبال شد تا خود فوتبال.
پسرک موفرفری حالا دیگر نفس نمی کشد. پسرک موفرفری جوان تر از آن است که نفس نکشد. پسرک موفرفری از دست رفت، حیف … حیف. ???»