آنا روزگار کودکی اش را با سه خواهر و برادرش در محیطی آرام سپری کرد، وقتی ۱۴ ساله شد پدر و مادرش هر یک دل در گرو آدم تازه یی بستند و بچه ها را به خاله ها و عمه ها سپردند و ماهانه پولی برای نگهداری شان به قوم و خویش ها میفرستادند. برای همین هم آنا گاوالدا از ۱۴ سالگی اش نزد خاله اش زندگی کرد، خاله یی که خود سیزده بچه داشت و در واقع خانه اش شبیه یک پانسیون بود. قبل از اینکه راهی سوربن شود، آن هم با یک بورس تحصیلی که در واقع از سر شانس به دست آمده بود، کارهای زیادی انجام داد، پیش خدمت، فروشنده، کارگر گل فروشی همه و همه شغل هایی بود که آنا از کار کردن در این مشاغل هیچ ناراحت نیست و حالامیبیند که چقدر در داستان نویسی این کارها به کارش آمده اند. او با خنده درباره روزهایی که در گل فروشی کار میکرد، میگوید «…زندگی را همانجا یاد گرفتم، توی گل فروشی. دسته گل های کوچک برای همسران و دسته گل های بزرگ برای معشوقه ها…» معتقد است آوارگی در روزگار کودکی و جوانی سبب شد دیگر آدم ها برایش شخصیت نباشند، بلکه حالاتوانایی این را دارد که آنها را در تیپ های مختلف بگنجاند و از این رهگذر همه را بشناسد، اما معتقد است همین باعث شده که مطمئن شود آدم های متفاوت دیگر نیست در جهان هستند. کمی بعد در اوج جوانی با یک دامپزشک ازدواج میکند.
لوئیز و فلیسیتی حاصل این ازدواج هستند. گاهی به عنوان معلم کار های پاره وقت انجام میدهد و از همین جا نخستین گام ها را برای نوشتن برمیدارد. در ۲۹ سالگی با چاپ مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»، در کمتر از یک ماه کتابش تمام کتاب فروشی های مرکز شهر را به تسخیر خود درمیآورد و در یک هفته ۲۰۰ هزار نسخه فروش میکند. آنقدر که ناشر خیلی زود قطع جیبی کتاب را منتشر میکند و هفت کارگزار ادبی برای چاپ کتاب بعدی اش سراغ او میآیند. در خارج از فرانسه مجموعه داستانش به ۱۹ زبان ترجمه شد و بلافاصله پس از انتشار، جایزه بزرگ آرتی ال- ا- لیر ۲۰۰۰ را به خود اختصاص داد و خیلی زود قرارداد ساخت فیلمی بر اساس سه داستان این مجموعه را امضا کرد.
کمی بعد همسرش درست مانند زن های قصه اش او را ترک میکند و گاوالدا سرنوشت مشترکی با قهرمان هایش پیدا میکند، او پس از جدایی از همسرش، کارش را رها و تمام زندگی اش را وقف ادبیات میکند. موفقیت مغرورش نمیکند و با وجود پیشنهادهای اغــواکننده، به ناشر کـــوچکش «لــو دیل تانت» وفادار میماند. نقد روزنامه ها نسبتا رضایت بخش هستند: روزنامه لو کانار آنشنه مینویسد: «برای آنا گاوالدا نوشتن مانند نفس کشیدن است، او باید زبان بزرگی داشته باشد.» و روزنامه ماری فرانس هم مینویسد: «عنوان داستان به خودی خود زیباست، داستان ها هم خارق العاده اند، هم گزنده و در عین حال غم انگیز. گلی زیبا با خارهای زیاد.» و روزنامه محلی اولدنبورگیش مینویسد: «کم پیش میآید یک فرانسوی با این ظرافت و شوخ طبعی سربه سر دنیای مقدس پایتخت ملل بزرگ بگذارد و به آن دشنام دهد.» در جولای ۲۰۰۲ ترجمه آلمانی کتاب در رده نهم فهرست بهترین منتقدان رادیوی «زودوست» قرار میگیرد. رمان من دوستش داشتم که در سال ۲۰۰۲ توسط انتشارات لو دیل تانت به چاپ رسید، گفت وگویی طولانی میان زنی جوان و پدرشوهرش است.
شوهر زن تازه ترکش کرده و پدرشوهر به او میگوید چگونه عشق بزرگش را به دلیل اشتباهاتش از دست داده است. نویسنده با توانایی عظیمش در درک احساسات دیگران، اشتیاق مرد متاهل را به یک زن جوان، مشاجرات روحی و انصرافش را به زیبایی به تصویر میکشد: کندوکاوی تکان دهنده در زندگی شخصی و کمکی پر از همدردی برای عروس خودباخته. روزنامه ماری فرانس عادت ها و حس های زنی نویسنده که این روزها داستان هایش نماد رابطه های دنیای امروز است، با او صحبت کرده است:
چه وقت هایی فرصت نوشتن را فراهم میکنید؟ در واقع شما ترجیح میدهید درباره چه بنویسید؟
نوشتن را زمانی شروع کردم که بچه ها خیلی کوچک بودند، برای همین از همان زمان عادت به نوشتن در شب و هنگام خواب بچه هایم با من باقی مانده است. آن وقت ها هر فرصتی که به دستم میرسید خیلی زود و پشت سر هم سوژه را روی کاغذ میآوردم و میگذاشتم تا بعد سر فرصت به آن بپردازم. اما داستان تمام روز در ذهن من چرخ میخورد و راه میرفت، با قهرمان هایم حرف میزدم و موقع شب نتیجه این گفت وگوها روی کاغذ میآمد. البته حالا که بچه هایم بزرگ تر شده اند وقت بیشتری دارم، آنها را که راهی مدرسه کردم، صبح ها را هم غنیمت میدانم و پشت میز آشپزخانه مشغول کار میشوم. تازه فهمیده ام که کار کردن در روز با ذهنی تازه چه لذتی دارد، کار سریع تر پیش میرود و کلمه ها پشت سر هم میآیند. حالاهم دیگر نوشتن روی کاغذ برایم دشوار شده است و ترجیح میدهم داستانم را روی صفحه کامپیوتر سر و شکل بدهم.
کتاب های بالینی نویسنده یی که این روزها نیمیاز زنان فرانسوی عاشقش داستان هایش هستند، چیست؟
سوال آسانی نیست، اما باید بگویم که من درست مانند اسفنج هستم، همه چیز را جذب میکنم و هر چیزی که زیر دستم آمد را حتما میخوانم. از روزنامه ها و خبرهایی که هر روز لینک شان به صندوق ایمیل من میرسد تا داستان های کلاسیک، اما از نویسنده هایی که بی نهایت داستان هایشان را دوست دارم باید از جان اشتاین بک، رومن گاری، گی دو موپاسان، شکسپیر و نویسنده ژاپنی به نام هاروکی موراکامیکه به همه توصیه میکنم داستان هایش را بخوانند، مارتین ایمیس، جیم هریسون و… نام ببرم که از نویسنده های محبوب من هستند. اما حالابیش از اینکه به نویسنده های محبوبم فکر کنم، درست مانند آشپزی شده ام که دوست دارد غذاهای دیگران را بچشد و ببیند چه مزه یی میدهند.
آنا گاوالدا همیشه در داستان هایش نگران است، آدم های دور و اطرافش اغلب شکست خورده و غمگین هستند، اینها ناشی از چیست؟ در حالی که در ظاهر خود شما باید زندگی رضایت بخشی داشته باشید.
مگر آدم های دور و اطراف شما این طور نیستند؟ مدت هاست که در میان دوست های خودم هم کسی را ندیده ام که مغموم نباشد، البته شاید در ظاهر همه ما خوب به نظر برسیم، اما همین که ساعتی از شب گذشت و جمع یک میهمانی خلوت شد، تازه متوجه میشوی که چقدر آدم های اطرافت غمگین هستند. برای همین هم آدم های قصه من شبیه همین آدم های دور و اطرافم هستند. هر روز با آدم هایی برخورد میکنم. آنها را نگاه میکنم، از آنها میپرسم صبح ها چه ساعتی از خواب بیدار میشوند، برای زندگی شان چه میکنند و مثلادسر چه دوست دارند، بعد به آنها فکر میکنم. تمام مدت فکر میکنم. از نو به چهره شان، دست هایشان، حتی به رنگ جوراب هایشان دقیق میشوم. ساعت ها نه، سال ها به آنها فکر میکنم و سپس روزی میکوشم درباره شان بنویسم. اما همچنان فکر میکنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامیسخن گفت. به هر حال بهترین راه بیرون رفتن از بازار کساد روزمر گی همین است.
با این وصف باید با قهرمان های قصه تان قرابت زیادی داشته باشید. وقتی که داستان تمام میشود چه حسی نسبت به آنها دارید؟
فکر میکنم با توضیحاتی که تا اینجا داده ام دست تان آمده باشد که این قهرمان ها بیشتر از هر چیزی دوست من هستند. انگار هر کتاب ماجرای نشست من با یکی از دوستانم است، بعد وقتی که نوشتن درباره این دوست تمام میشود، یک جورهایی غمگین میشوم، انگار دیگر قرار نیست با آن دوست همکلام شوم و این کمیمن را ناراحت میکند.
در میان رمان نویسان فرانسوی همیشه نویسندگان زن موفقی داشته ایم که همگی کتاب هایشان پرفروش بود، گاوالدا به عنوان زنی که داستان هایش در همه نظرسنجی ها از میزان محبوبیت بالایی برخوردار است، خودش را چطور نویسنده یی ارزیابی میکند، نویسنده یی که کتاب هایش به درد مترو میخورد یا اینکه کتابی است که باید در کتابخانه خانه نگهش داری؟
نمیدانم، کتاب هایم چقدر در کتابخانه زنان ماندگار هستند، اما این را میدانم که کتاب مترو هم نیستند، در واقع حتما نیستند، دلیلش هم ارزش ادبی نیست که ترجیح میدهم ۱۰ سال دیگر در این باره قضاوت کنیم، بلکه حس همذات پنداری است. کتاب من، داستان هایی را روایت میکند که هر زن خانه داری وقتی بچه هایش راهی مدرسه شدند، خیلی زود در را میبندد و پشت میز آشپزخانه یا روی کاناپه یی لم میدهد و آن را با لذت میخواند و این برای من از همه چیز بهتر است. برای اینکه این روزها در رخوت زندگی روزمره آدم ها بیش از همه نیازمند یک رفیق هستند، نیازمند کسی که حرف شان را بفهمد و این زنان هستند که حرف من را میفهمند. اما به کسانی که دوست دارند داستان های من را در زمره کتاب های یک یورویی بگنجانند، هیچ نمیگویم. من در جست وجوی چیز دیگری هستم و آن را پیدا کرده ام: خواننده من همان زنی است که همسرش پس از یک روز کاری به خانه میآید و هنوز بوی عطر زنانه از روی کتش نرفته است، اما او مجبور است که به خاطر بچه هایش لبخندی حواله همسرش کند و این حس دردناک احمقانه ممکن است گریبان هر یک از ما را در لحظه هایی بگیرد و چه خوب که زنی میبیند که او تنها نیست. من خودم را رفیق روزهای خیانت و سرخوردگی میدانم.
تمایل به ترجمه این کتاب از کجا ناشی میشد؟ دوست نداشتید خودتان نویسنده آن بودید؟
بله، دلایل زیادی وجود دارد، اما صادقانهتر بگویم من این کتاب را خواندم و به خودم گفتم: «اوه (افسوس)… چقدر دلم میخواست خودم این را مینوشتم…. (لبخند) اما آیا نسخه فرانسه کتاب وجود دارد؟ پس به هر حال میتوانم آن را به قلم خودم بنویسم!»
“توسط آنا گاوالدا آزادانه ترجمه شد” به چه چیزی اشاره دارد؟ وقتی متنی ترجمه میشود آیا آزادی مترجم خطرناک نیست؟ هرگز نترسیدید که به جان ویلیامز خیانتی کرده باشید؟
منظور از این عبارت این است که من برای خودم آزادیهای خاصی در نظر گرفتهام تا زیبایی متن در زبان خودم به همان زیبایی متن اصلی باشد، و من نه تنها به او خیانتی نمیکنم بلکه کتابی را عرضه میکنم که بیشترین شباهت را به او داشته باشد… در واقع من به او خیانت نکردهام، بلکه به او خدمت کردهام. من در نوع خودم ویژگی منحصر به فرد و کمیابی دارم؛ مترجمی که آثارش ترجمه میشود. آثار خود من هم در همه دوران زندگیام، ترجمه شدهاند و همیشه گفتگوهایی طولانی با مترجمانم داشتهام، انتظارم از آنها را هم میدانم و آنها را وادار میکنم مرا به زبان خودشان «آزادانه» به خوانندگان معرفی کنند. احساسات مهم هستند نه فرهنگ لغت.
استونر شخصیت سادهای نیست، او دارای کاراکتری زمخت، سخت و کمحرف است. چه چیزی شما را به سوی او جذب کرد؟
صداقت، هوش، باریک بینی، زیرکی و دلسوزیاش… من جذب او نشدم بلکه عاشقش شدم. من مردانی را که زیاد حرف نمیزنند اما به کوچکترین جزییات توجه دارند دوست دارم…
استونر تقریبا همه چیزش را در زندگی از دست داده است اما هنوز میتواند به یک چیز ببالد و آن هم کشف ادبیات است. با اطمینان میتوان گفت عمر آدمی کافی نیست! اما از نظر شما، آیا کتاب به تنهایی کافی است؟ در همین باره، افکار استونر در بستر مرگ خواننده را متحیر میکنند: ادبیات در عین حال هم مایه تسلای دل استونر بود و هم عامل شکستهایش… درست است؟
که اینطور… برای من سوال بسیار سختی است! اما نه، من تصور نمیکنم اینطور باشد… کتاب به تنهایی کافی نیست، اما با حال خوشبختانه وجود دارد، ها؟ نه تنها کتاب، بلکه همه زندگی معنوی… فیلم، موسیقی، نقاشان، شاعران و آدمهایی که با سه تا شاخه گل از یک دامنه سنگلاخی، یک دسته گل قشنگ درست میکنند… بله، خوشبختانه هنرمندان و دیگر رؤیاپردازان وجود دارند چون در غیر اینصورت خیلی زود همه ما مرده بودیم… پس شما تنها با علم به همه اینها و دیدن همه اینها میتوانید در این دنیا جنب و جوش داشته باشید… ما در اینجا کنار همدیگر هستیم… و جدای از هم عصبی و شکننده خواهیم بود…
این ترجمه را چگونه به پایان بردید؟ سربلند، شوکه شده، خسته، مغرور؟ آیا در تدارک کار تازهای هستید؟
غرور.. (احساسی که در رابطه با من خیلی بیگانه است!) بله، دوباره کار تازهای را شروع خواهم کرد. یک روز «سالهای نور» اثر جیمز سالتر را ترجمه میکنم. قبلا به فرانسه ترجمه شده است. فقط عنوان کتاب حالم را به هم میزند: سالهای نور (تصور زمان و نور!!) اما در زبان فرانسه به «یک خوشبختی بیکم و کاست» ترجمه شده است… با وجود اینکه ترجمه رمان قشنگ است، من هم میخواهم دو مرتبه سعی کنم… کاراکترهای این کتاب را دوست دارم، میخواهم آنها را دوباره بیان کنم… بالاخره دلیل همه چیزی که نوشته میشود، همین «بودن» است. «بودن« چیزی غیر از آنچه هست…
رمان «استونر» نوشته جان ویلیامز با ترجمه آنا گاوالدا در ۳۸۰ صفحه با قیمت ۲۵ یورو از ۳۱ اوت ۲۰۱۱ از سوی نشر دلیتانت فرانسه به زبان فرانسوی به بازار آمده است.