همسر ولی الله، قرآن را نگه داشته یک کاسه آب زلال یک اقیانوس بغض و بیقراری توی دلش، می خواهد شوهرش را از زیر قران خدا رد کند. همان قرآن سفره عقد. دست و دلش می لرزد. آرام در گوش همسرش گفت: یک امانتی برات گذاشتم لای قرآن، حلالم کن.
شهید ولی الله استرآبادی، بچه مسجد اللهیان، رزمی کار، لیدر بچه حزب اللهی های محله ایرانمهر پائین گرگان، بیست روزه داماد، برای چندمین بار عازم جبهه است.
خداحافظی این بار یک جورایی فرق داره، همسر ولی الله، قرآن را نگه داشته یک کاسه آب زلال یک اقیانوس بغض و بیقراری توی دلش، می خواهد شوهرش را از زیر قران خدا رد کند.
همان قرآن سفره عقد. دست و دلش می لرزد. ولی الله با لبخندی از مهر قرآن را بوسید. چندم قدم که دور شد. ایستاد و اشاره کرد.
زن دوقدم برداشت، ولی الله گفت: بمان. جلو رفت. آرام در گوش همسرش گفت: یک امانتی برات گذاشتم لای قرآن؛ به مادر اینا نگو. حلالم کن.
و رفت…
□□□
زن رفت داخل اتاق خودش، قرآن را با احترام باز کرد. نامه را برداشت. بوسید. یک نامه، خیلی عاشقانه. کوتاه نوشته بود:
« بچه های عاشق امام حسین(ع)، حسینی شهید می شوند. منِ شهید ولی الله استرآبادی، از اصحاب کربلا، چون مولایم سیدالشهدا، سر از بدنم جدا می شود؛ باید صبور باشید، چون زینب(س) خیلی صبور باش. دیدار در بهشت. تو صبورباش…»
□□□
عملیات رمضان بود، روز سوم عملیات، یک ترکش می خوره به گلوی ولی الله، سر از بدنش جدا می شود. هوا گرم و سوزان، تشنگی بیداد می کند. وقتی شهید ولی الله را گذاشتند عقب تویوتا. قمقمه اش را برداشتند. قمقمه از آب لبریز بود. بچهها هر کدام یک جرعه از آب قمقمه ولی الله را با سلام بر سر بدیده « آقا اباعبدالله» نوشیند.
□□□
نیمه های شب بود که ولی الله را آوردند «معراج الشهداء» سپاه گرگان. رفتم توی کانتینر، تابوت شهدا را توی تاریکی ور انداز کردم. نور کم سویی به داخل کانتینر سرک کشیده بود. خودم را از مقابل نور کنار کشیدم. سمت بیرونی لبه تابوت ها با خط کج و معوجی، سرخ رنگ، نوشته: گرگان، علی آباد، رامیان، آزاد شهر، مینودشت. گنبدکاوس، تابوت ها به ترتیب شهر، مثلثی، روی هم چیده شده اند. راننده پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: برادر یک شهید برای شماست. اشتباه نکنی. درد سر داره…
چراغ قوه را برای این که اشتباه نکنم، روشن کردم. روی اولین تابوت نوشته بود: « شلمچه/ گرگان. شهید ولی الله استرابادی/ پاسدار، فرزند: رفیع. متولد: ۱۳۴۱/ مسافر کربلا.»
تابوت را باز کردم، شهید سر نداشت. برگه های معراج را برداشتم. صدا زدم، نیروی کمکی بیاد. چندتا از بچه های پاسدار آمدند. با صلوات تابوت شهید را آوردیم توی معراج، اتاق کوچکی که معراج شهدای شهر بود. تابوت را گذاشتم.
بچه ها که رفتند. روی کاناپه کنار تابوت، از خستگی خوابم برد.
هنوز دو ساعت نخوابیده بودم که دلم بیدارم کرد. وضو گرفتم. آخه مهمان عزیزی دارم. چند کلمه باهاش حرف زدم. گفتم: برم برات یک سبد گل زیبا و خوشبو بیارم. آخه فردا برو بیائی داریم. نمی خوام کم بیارم جلوی خلق الله. می دونی که، بعد اینا واسم حرف در می آرند.
سبد را برداشتم. از معراج زدم بیرون، ساعت سه نیمه شب است. پیاده راه افتادم توی شهر. روی بلوارها. زیبا ترین و خوش بو ترین گل های شهر را چیدم. آدم از نرده های پارک پریدم داخل، مرد نیروی انتظامی، گشت شیفت شب. جلوی ام را گرفت. صدا زد این وقت شب با یک سبد. فوری دست بندش را از توی فانسقه اش در آورد. آمدم جلو. پشت نرده ها. گفتم: بخدا من دزد نیستم. من دزد نیستم. من این گل ها را برای شهدا می خوام. فردا تشیع جنازه شهید ولی استربادی. بچه ایرانمهر پائین. می شناسی؟
همان پشت نرده، داخل سبد را نشانش دادم. گفتم: ببین. این گل. اینا رو از توی بلوار چیدم. فقط گل جمع می کنم. گفتم که برای تابوت شهدا می خوام. همیشه کارم همینه، مامورای شب تان، من را می شناسند. انگار شما اولین باره شیفت نیمه شب هستید. تازه دو سه بارم من را بردند پاسگاه، دیدند راست می گم. تا بحال دیدی روی تابوت شهدا گل می زنند. همین گل هاست دیگه، همین الان با من بیا توی سپاه. معراج الشهدا، باور کن من این گل ها را برای تابوت شهدا می خوام.مامور نیروی انتظامی محکم ادای احترام کرد. از روی نرده ها پرید داخل، چند شاخه گل زیبا چید، انداخت داخل سبد من، با هم دست دادیم. دوست شدیم. گفت: برو من مراقبت هستم، هر چی گل می خوای بچین. سبد را از گل پر کردم. از آنجا با همان سبد یک راست رفتم منزل یک عکاس؛ مرد چاقی که صاحب عکاسی باهنر در فلکه کاخ شهر بود. عکسای شهدا را او قاب می گرفت.
آرام در زدم، در حیاط را باز کرد، چشمانش را مالید. گیج خواب بود. گفت: فردا شهید دارید. یک قطعه عکس سه در چهار سیاه و سفید شهید را دادم. رفت. توی تاریکی تکیه دادم به دیوار، نیم ساعته، عکس را برایم قاب کرد. قاب چوبی را گرفتم. تندی آمدم توی سپاه، قفل، داخل شدم. سبد را گذاشتم. سلام کردم. دیگه نزدیک اذان صبح بود. نماز صبح را خواندم. کوزه گلاب و عطر را از روی طاقچه برداشتم. تابوت را باز کردم. گلاب و عطر زدم به شهید، بوی خوشی فضای اتاق را پر کرده بود. پرچم جمهوری اسلامی را کشیدم روی تابوت. تابوت را گلباران کردم. رفتم توی نمازخانه، چند تا از بچه های پاسدار آمدند. دیگه آفتاب هم زده بود. تابوت را گذاشتیم توی محوطه، منتظر صبحگاه شدم.
مراسم صبحگاه سپاه، ادای احترام به شهید، پاسدارها ریختند روی سر تابوت. شلوغ شد.
خانواده شهید که آمدند. ماشین تبلیغات سپاه هم آماده رفتن برای اعلام به شهر شد. بنیاد شهید و ارتش هم آمدند. گروه سرود طبل و موزیک.
خانواده از قبل خبر داشتند فقط منتظر بودندکه شهید بیاد. تشیع جنازه ساعت ده صبح، بلندگو روضه امام حسین را می خواند، شهر داشت خودش را برای تشیع شهید آماده می کرد.
خیل زیادی از مردم شهر، جلوی سپاه جمع شده اند.
وقت وداع رسیده و خانواده می خواستند با شهید والله استرابادی خداحافظی کنند. مگه می خواد بره جبهه… نه، تازه از جبهه آمده، داره میره بهشت. همه تابوت می بوسند. حال غریبانه ائی داشت محوطه.
همسرش آمد جلو گفت: باید تابوت را باز کنید.
نگذاشتیم که همسرش جنازه را ببیند، آخه شهید سر در بدن نداشت، مثل امام حسین(ع).
همسر ولی الله با تمنا و خواهش آمد جلو گفت: می خوام ببینم.
در تابوت را باز کردم.
گفتم: خواهر! این شهید غسل نداشت، صبوری می خواهد.
گفت: «من زینب ام» زینب. خودش این را بهم یاد داد. نامه را باز کرد گفت: نوشته من زینبم. نوشته من شهید ولی الله استرابادی. مثل امام حسین(ع) شهید می شوم.
خم شد روی سر بریده ولی الله شوهرش داخل تابوت، رگ بریده گردن همسرش را بوسید.
صدای تکبیر و صلوات محوطه سپاه را پر کرده بود. بغضی سنگین گلویم را فشرده بود، دست گذاشتم روی سینه ام. به سمت حرم آقا امام حسین(ع) توی دلم گفتم: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین الشهید…» اشک هام جاری شد و دنبال شهید راه افتادم….اشک ها سهم دل های تنگه، تنگ به وسعت آسمان.
نویسنده: غلامعلی نسائی
فارس