حسن قادر به انجام هیچ کاری نیست و در گوشهای از خانه کپریشان با تنها مونسش، روزها را به شب میرساند.
زهرا خانم، مادر حسن میگوید: وقتی او نوزاد بود، دچار تشنج شد و چون دسترسی به پزشک نداشتیم، معلول شد.
اشک، پهنای صورت مادر را فرا میگیرد و ادامه میدهد: حسن یک کتاب دارد که تنها مونسش است؛ همیشه با دیدن این کتاب آرام میشود و میخندد.
حسن دو برادر نیز دارد که از او کوچکترند و در خانه کپریشان که یک اتاق است، زندگی میکنند؛ آنها شاکر خدایند و با تمام سختیها میسازند.
جدا از تمام سختیهای مراقبت از کودکی معلول که هیچکاری نمیتواند انجام دهد، نگرانی از آینده اوست.
اشک دوباره پهنای صورت مادر را در بر میگیرد و میگوید: اگر روزی من نباشم، سرانجام حسن چه خواهد شد؟