در میان شهدای این سانحه، سرتیپ منصور ستاری فرمانده وقت نیروی هوایی، سرتیپ خلبان حسین اردستانی معاون عملیات و سرتیپ خلبان سید علیرضا یاسینی رئیس ستاد و معاون هماهنگ کننده نهاجا از جایگاه ویژه ای برخوردار بودند. به همین دلیل سعی کردیم در ایام سالگرد شهادت این عزیزان در سه بخش مجزا، مروری داشته باشیم بر گوشه هایی از زندگی این سه فرمانده شهید.
زندگی در روستا برای کسی که دلش می خواست درس بخواند بسیار سخت بود. دوران ابتدایی را در مدرسه ولی آباد ورامین و دوران متوسطه را در روستای « پوئینک » باقر آباد به پایان رسانید و در طول دوران تحصیل، همواره یکی از شاگردان ممتاز به شمار میرفت.
خودش می گوید: « سالهایی که به مدرسه می رفتم، سالهای سخت و پررنجی بود. آن سرمای طاقت فرسا را که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد هرگز از یاد نمی برم. کرخی و سنگینی دستها و پاهایم را که در بوران برف به سیاهی می گرائید و لبهای ترک خورد از سرما را که همیشه دردناک و متورم بود، هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
یادم هست یک روز که به قصد مدرسه از خانه خارج شدم، کولاک شدیدی از برف منطقه را فرا گرفته بود. پدر من از دنیا رفته بود و وضعیت مالی خوبی نداشتیم. هیچوقت نمی توانستیم آنقدر پول خرج کنیم که کفش بخریم. همیشه کتانی پارچه ای به پا می کردیم حتی در روزهای سرد زمستان کتانی در برف خیس می شد و به پاهای ما می چسبید و سرما تا عمق جانمان نفوذ می کرد اما چاره ای جز تحمل آن نداشتیم.
آن روز را خوب به خاطر دارم. در راه مدرسه باید از یک تنگه که به دره ای عمیق مشرف بود رد می شدم.
با احتیاط بسیار در حالی که چشمانم به خوبی نمی دید از کناره دیوار به جلو رفتم که ناگهان باد شدیدی در تنگه پیچید و مرا چون تکه کاغذی بلند کرد و به قعر دره پرتاب نمود.
در برفها فرو رفته بودم و تمام بدنم سنگین و بی حس بود. احساس کردم که دارم از هوش می روم. با تمام توان سعی کردم از جایم بلند شوم و به سختی بسیار، پس از چند بار سقوط، از دره بیرون آمدم.
با مشقت زیاد از تنگه بیرون رفتم و خودم را به خانه ای رساندم. با آخرین قوایی که برایم باقی مانده بود به در کوبیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
به هوش که آمدم در اتاقی گرم بودم، آنها مرا نجات داده بودند. ناخنهای پاهایم سیاه شد و افتاد اما خداوند زندگی دوباره ای به من بخشیده بود. تصمیم گرفتم از این فرصت دوباره بهترین استفاده را ببرم.»
تحمل این سختی ها از کودکی که سالها بعد می بایست فرمانده یکی از مهمترین قوای ارتش شود، چندان هم عجیب نبود.
از باغچه که برگشتم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد آغشته شده است. آن زمان به دلیل رایج نبودن پول، برای خرید مایحتاجمان آرد یا گندم به فروشنده میدادیم.
گفتم: «منصور! اگر چیزی میخواستی بخری، به جای آرد، گندم میدادی. حالا بگو ببینم چی خریدی؟»
جواب نداد. چند بار سؤالم را تکرار کردم، ولی بی نتیجه بود.
در آن زمان، منصور کلاس پنجم ابتدایی بود. مدرسهای که در آن درس میخواند، نزدیک خانه بود، ظهرها برای خوردن ناهار به خانه میآمد و دوباره به مدرسه بازمیگشت. یکی دو روز از جریان آرد بردن منصور گذشته بود که او برای ناهار به خانه آمد اما بلافاصله به مدرسه برگشت. هنگامی که مادرم سفره را پهن کرد، دیدم یکی از نانهای درون سفره کم شده است. فهمیدم کار منصور است.
لحظهای بعد منصور برگشت و آهسته سر سفره نشست. طوری وانمود میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. پیش دستی کردم و گفتم: «منصور! نان را کجا بردی؟»
گفت: «کدام نان؟»
گفتم: «همان که چند لحظه پیش آمدی و از سر سفره برداشتی.»
منصور که فکر میکرد من از کاری که او انجام داده با خبرم، از روی ناچاری گفت: «اگر بگویم دعوایم نمیکنی؟»
گفتم: «نه، بگو!»
گفت: «یکی از همکلاسیهایم سر کلاس دلش را گرفته بود و گریه میکرد. پرسیدم: چی شده ؟ گفت: دو روز است که نان نداریم. من هم نان را بردم به او دادم.»
با توجه به اینکه در آن سال برداشت گندم در ده ما بسیار کم بود، خانواده خودمان هم از نظر آرد و نان در تنگنا بود، ولی چیزی به او نگفتم.
بعدها که سر صحبت باز شد، فهمیدم منصور، آردی را هم که برداشته بود، به یکی از همکلاسیهایش که وضع مالی خوبی نداشتند، داده بود.
(راوی: ناصر ستاری، برادر بزرگ شهید منصور ستاری)
در سال ۱۳۵۰ جهت طی دوره علمی کنترل رادار به کشور آمریکا اعزام شد و پس از گذراندن دوره یکساله، در سال ۱۳۵۱ به ایران بازگشت و به عنوان افسر کنترل شکاری نیروی هوایی مشغول به کار شد.
او در سال ۱۳۵۴ در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته برق و الکترونیک پذیرفته شد اما هنوز تعدادی از واحدهای دانشگاهی را نگذرانده بود که با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی تحصیل را کنار گذاشت و به رسته خدمتی خود در نهاجا بازگشت.
درسال ۱۳۶۲ به سمت معاون عملیات فرماندهی پدافند نیروی هوایی و دو سال بعد به عنوان معاونت طرح و برنامه نهاجا برگزیده شد تا اینکه در بهمن ماه سال ۱۳۶۵ با درجه سرهنگی به سمت فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب گردید و تا هنگام شهادت عهده دار این مسئولیت بود.
در واقع علاوه بر او، شهید عباس بابایی هم کاندیدای احراز این پست بود اما وقتی قرار شد آیت الله خامنه ای، فرمانده نهاجا را انتخاب کند، عباس بابایی با اصرار فراوان از ایشان خواست که منصور ستاری را به این عنوان برگزیند.
امیر سرتیپ «حبیبالله صادقپور» در این باره می گوید:
دانشکده خلبانی که از ۳۱ سال پیش تأسیس شده بود، دانشجویان را با مدرک دیپلم پذیرش میکرد و بعد از یک دوره آموزش کوتاه مدت، آنها را برای آموزش با هواپیمای جت به خارج از کشور اعزام میکرد.
تیمسار ستاری یک روز مرا احضار کرد و گفت: «نمیخواهم اینگونه باشد. ما باید تمام مراحل آموزش را در ایران داشته باشیم، یعنی از زمانی که دانشجو پذیرش میشود تا زمانی که وینگ (نشان) خلبانی میگیرد، باید در داخل کشور آموزش ببیند».
گفتم: تیمسار هر کاری از دست من بربیاید، انجام میدهم. در آن جلسه تیمسار ستاری مأموریت تأسیس دانشکده پرواز را به من محول کرد و گفت: «هر چه احتیاج داشته باشید، تهیه میکنم. اگر حالا نتوانم، در آینده نزدیک تهیه خواهم کرد. من مطمئنم تأسیس دانشکده به خوبی انجام خواهد شد».
به این ترتیب ما برای ایجاد دانشکده پرواز دست به کار شدیم و آن را به شکل نظام دانشگاهی درآوردیم.
تیمسار ستاری اکثر طرحها و ایدهها را ارائه میداد و با همت بلندی که داشت، بیشتر کارها را خودش به پیش میبرد به طوری که پس از برگزاری یکصد و شش جلسه مشترک با وزارت فرهنگ و آموزش عالی، سرانجام طرح تأسیس دانشکده تصویب شد و ما پذیرش اولین دوره دانشجویان را آغاز کردیم. ابتدا هواپیماهای آموزشی ملخدار را آماده کردیم و سپس هواپیمای جت را نیز وارد سیستم آموزش کردیم.
شهید ستاری دو روز قبل از شهادتش به من گفت: «صادقپور ما با ساختن این دانشکده و آوردن هواپیمای جت به سیستم، به آرزوی ۳۳ خودمان رسیدهایم. حالا این دانشکده راه خود را پیدا کرده و من خیالم راحت است از اینکه بدون نیاز به خارج میتوانیم خودمان خلبان تربیت کنیم».
تأسیس دانشگاه هوافضا با ۸ گرایش تحصیلی، تأسیس دانشکده پرستاری و راه اندازی مرکز تحقیقات و آموزش پزشکی (پاتولوژی) نیروی هوایی، ایجاد هنرستان کارودانش ـ فنی و حرفه ای درمرکز آموزشهای هوایی و اجرای برنامه های آموزش و پرورش برای افرادی که حداکثر با سن شانزده سال به استخدام نهاجا درآمده بودند تا بتوانند همانند دانش آموزان دبیرستان به تحصیل بپردازند و دیپلم رسمی کشور به آنها اعطا شود، ایجاد شبکه دیده بانی به منظور تقویت سیستم پدافندی کشور، ایجاد شبکه دیده بانی بصری، ایجاد موانع هوایی بر فراز دره ها، گذرگاهها و ارتفاعات، متحرک کردن سامانه موشکی پدافند هوایی هاگ، راه اندازی تأسیسات و امکانات جدید تعمیر و نگهداری، اجرای پروژه هایی نظیر پروژه اوج و راه اندازی مرکز پژوهش، تحقیقات و آموزش (پتا) به منظور ارتقاء توان نگهداری تجهیزات، اسکورت ناوگان تجاری کشتی های نفتکش ایران در خلیج فارس و دریای عمان تا خروج آنها در سالهای پایانی جنگ، حفاظت از مجتمع پتروشیمی بندرامام و میدان گازی کنگان، طراحی و ساخت خودروشمس، ایجاد خطوط هوایی سها (سازمان هواپیمایی ارتش جمهوری اسلامی ایران) و… بخشی از اقدامات مهم شهید ستاری در دوران فرماندهی او بر نیروی هوایی ارتش بود.
او منطقی ترین راه را برای کاهش اثرات محدودیت اعتباری و روبرویی با شرایط پس از جنگ انتخاب کرد و آن خودکفایی هرچه بیشتر نیروی هوایی بود. به این ترتیب علاوه بر آنکه از خروج اعتبارات نیروی هوایی جلوگیری می کرد، توان تولیدی و خدماتی را افزایش داده و درآمدهای حاصل از این قبیل فعالیت ها را همواره تحت کنترل و نظارت دقیق قرارداد که به عنوان پشتوانه ای برای اجرای برنامه های سازندگی موردبهره برداری قرارگرفت.
ستاری با کمک فرماندهان و پرسنل نیروی هوایی پروژه های بلندمدت را طراحی کرد که یکی از این پروژه ها بعد از شهادت ایشان، هواپیمای جنگی آذرخش بود که با حضور رهبر انقلاب در سال ۱۳۷۶ به پرواز درآمد.
یک روز از طرف مجله ماهنامه ارتش آمده بودند و از دانشجویان سال دوم و سوم سؤال میکردند. سؤالاتی از این قبیل که چرا به ارتش آمدهاید؟ در آینده چه شغلی را میخواهید در ارتش داشته باشید؟ و یا هدفتان از رسیدن به این شغل چیست؟
هر کدام از بچهها چیزی میگفتند. آن زمان در دانشکده جوی حاکم بود که اکثر بچهها میخواستند رسته پیاده را انتخاب کنند ولی شهید ستاری در پاسخ آن سؤال کننده گفتند: «من میخواهم فرمانده نیروی هوایی بشوم!»
وقتی گزارشگر علت و انگیزه را از ایشان پرسید، دقیقاً این جمله را فرمودند: «اقتدار هر مملکتی در ارتش آن است و اقتدار هر ارتشی در نیروی هوایی آن.»
گزارشگر پرسید: «اگر شما فرمانده نیروی هوایی بشوید چه خواهید کرد؟»
ایشان جواب دادند: «نیروی هوایی قدرتمندی را میسازم که هواپیماهایش در داخل مملکت ساخته شود.»
هفده سال از آن دوران گذشت و سرانجام شهید ستاری به سبب لیاقتها و رشادتهایی که در دوران جنگ از خود نشان دادند به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شدند.
ایشان تعدادی از بچههای دوران دانشکده را که میشناختند، احضار کردند و دقیقاً به همان خاطرهای که من نقل کردم اشاره فرمودند و گفتند: «به خودم قول دادهام نیروی هوایی مقتدری در ایران داشته باشیم. روزهای سخت جنگ است و ما باید به نحوی تلاش کنیم که ملت قهرمان ایران حضور ما را در صحنههای نبرد ببینند و دلگرم شوند. باید بجنبیم، فرصت کوتاه است.»
از خصوصیات تیمسار این بود که در انجام کارها و پروژهها مرتب میگفتند: «فرصت کم است، وقت نداریم.»
این برای من یک معما شده بود تا اینکه ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آمدند. تازه فهمیدم، شاید منظور از اینکه وقت نداریم و فرصت کم است این باشد که او میدانسته عمر پربارش بیش از چهل و شش بهار نخواهد داشت.
(راوی: تیمسار غلامرضا آقاخانی)
هواپیمای تیمسار در باند نشست و او به همراه معاونان خود از آن پایین آمد و به سمت سالن برگزاری جلسه به راه افتاد.
تیمسار در جلسه دو ساعت سخنرانی کرد و چنان حرف میزد که همه از حالت حرف زدنش متعجب شده بودند. نکاتی را در باره آینده نیرو به فرماندهان متذکر شد، که انگار وصیت نامه میخواند.
تیمسار و همراهان او پس از صرف ناهار به مقصد اصفهان پرواز کردند.
هواپیمای «جت استار» غرش کنان در آسمان پایگاه اصفهان ظاهر شد و اندکی بعد روی باند ایستاد و تیمسار و همراهانش از پلکان هواپیما پایین آمدند. فرمانده پایگاه به استقبال آمده بود. احترام نظامی گذاشت و با عرض خیر مقدم، اعلام کرد که پایگاه برای بازدید تیمسار فرماندهی آماده است.
تیمسار از همان جا بازدید را آغاز کرد. ابتدا به گردان نگهداری رفت و مرحله کار «اورهال» کردن یکی از هواپیماها را مشاهده کرد و گفت: «تلاشهایتان دارد به نتیجه میرسد.»
سپس به انبارهای تدارکاتی رفت. سرهنگ شاه حیدری یک روز قبل از تهران به دستور تیمسار آمده و انبارها را برای بازدید آماده کرده بود. تیمسار یک به یک قطعات موجود در انبارها را بازدید کرد. این کار سه ساعت به طول انجامید.
بعد از بازدید، در گوشه یکی از انبارها که برای پذیرایی در نظر گرفته شده بود، تیمسار و همراهان جمع شدند.
بعد از پذیرایی مختصر دسته جمعی برای ادامه بازدید به انبار قطعات هواپیما رفتند.
تیمسار وقتی قطعات را دید با خوشحالی غیر قابل وصفی گفت: «بحمدالله برای اورهال کردن هواپیماهای موجود کمبود قطعه نداریم.»
برق انبار بعدی اشکال پیدا کرده بود و تیمسار برای اینکه آنجا را نیز بازدید کند با چراغ قوه این کار را انجام داد و قطعات موجود را به دقت بررسی کرد.
در چهره تیمسار خوشحالی زایدالوصفی دیده میشد که برای سایرین جای تعجب بود.
تیمسار رزاقی از میرعشقالله (فرمانده پایگاه اصفهان) پرسید: «شما چه کار کردهاید که تیمسار این قدر خوشحال هستند؟»
میرعشقالله گفت: «نمیدانم، ولی فکر کنم ایشان خوشحالیاش از بازدید خوبی است که داشتهاند.»
کمکم خورشید بساط خودش را از دیوار انبارها برمیچید و با رفتنش سوز گزندهای را به جا میگذاشت.
تیمسار لحظهای احساس سردی کرد، زیپ کاپشنش را بالا کشید و نگاهی به خورشید در غروب نشسته انداخت و این آخرین نگاه تیمسار به خورشید روز پانزدهم دیماه بود.
با صدای اذان، در همان گوشه انبار قطعات، نماز را به جناعت خواندند و پس از بازدید از آخرین انبار با تعجب از فرمانده خود شنیدند که باید به سرعت به طرف تهران حرکت کنند.
خداحافظی به سرعت انجام شد و هواپیما اوج گرفت. تیمسار میرعشق الله از باند به ترمینال آمد.
دژبان در ورودی، احترام نظامی گذاشت و با نگرانی گفت: «تیمسار! هواپیمای جناب ستاری سانحه دیده.»
میرعشق الله در شگفت از آنچه می شنید به رمپ پروازی بازگشت و سراسیمه خود را به برج مراقبت رساند.
آتشی بزرگ از دور هویدا بود و کادر برج مراقبت همه مضطرب و غمگین در انتظار خبرهای دقیقتری بودند.
تمسار با عجله خود را به محل سانحه رساند. گروهی از دور در اطراف آتش راه می رفتند. امیدی در دلش جوانه زد با خود گفت: «ظاهراً سرنشینان هواپیما زنده اند.» اما با رسیدن به محل سانحه دریافت که نیروهای گروه ضربت در اطراف هواپیما به فعالیت مشغول بوده اند.
از تصور آن که پیکر پاک دوستانش در محاصره آن آتش عظیم است بر خود لرزید. با شتاب به سمت شعله ها دوید اما معاونش دست او را به عقب کشید. میرعشق الله دستش را با فشار رها کرد و فریاد زد: «چرا باور نمی کنید، این آتش سوزنده نیست، جایی که ستاری باشد تکه ای از بهشت است.» صدای او که به سوی آتش می دوید در سفیر شعله ها محو شد.
مشرق