یکی از این حواشی مربوط است به اختتامیه این جشنواره در استان سیستان و بلوچستان. در همین رابطه یکی از حضار در این جلسه در پُستی که در یکی از شبکههای اجتماعی منتشر کرد، موضوع جالبی را به رشته تحریر در آورده است. این شخص اینگونه نوشت:
امشب اختتامیه جشنواره عمار در استان سیستان و بلوچستان بود. یکی از عظیم مردان استان ما، شهید «حاج محمد گلدوی» است. ایشان در اولین انتحاری مسجد جامع در شب ولادت امام حسین علیه اسلام به شهادت رسیدند اما شهادت این مرد شجاع موجب شد تا ملعونان گروهک شوم ریگی به اهداف خود نرسند.
در آن شب یکی از خانم های بازرسی مسجد به فردی مشکوک می شود که با لباس زنانه قصد ورود به مسجد را داشت، آن خانم شهید گلدوی را که مسئول بازرسی گیت آقایان بودند خبر می کنند و شهید نیز متوجه می شود آن شخص ملعون، مردی ترسو با لباس زنانه است… شهید وی را می گیرد و به سرعت از محل تجمع مردم دور می کند… در همان لحظه ی اول متوجه جلیقه ی انتحاری ملعون می شود و…
به نظرم خیلی سخت که بگویی سه ثانیه تا پایان زندگی… دو ثانیه تا پایان زندگی… و پایان زندگی… اما برای فردی که به خودآگاهی رسیده و لحظه به لحظه شهادت را طلب می کند اوضاع فرق می کند… سه ثانیه تا شروع زندگی … دو ثانیه تا شروع زندگی و شروع زندگی….
جشنواره ی عمار امسال برای اولین بار در استان سیستان و بلوچستان بود اجرا شد. و اختتامیه آن مزین شد به نام شهید گلدوی و «یزدان» پسر شهید حاج محمد گلدوی.
من دیر به اختتامیه رسیدم. در همان بدو ورود یزدان را در انتهای سالن دیدم که در حال بازی نون بیار کباب ببر با یکی از بچه ها بود. در انتهای سالن با دوستان پاتوق راه انداخته بودیم. بر روی موکت کف سالن نشستم و یزدان را صدا کردم. خیلی سریع تر از آنچه فکر می کردم با او رفیق شدم.
– سلام، اسمت چیه؟
– یزدان، یزدان گلدوی
– به به! آقا یزدان، خوبی؟
– ممنون
– یزدان کلاس چندمی؟
– کلاس اول
– آفرین، امتحانات کی شروع میشه آقا یزدان؟
– نمی دونم نزدیکه دیگه
یه سؤال تکراری پرسیدم ولی جوابی که تا بحال خودم از نزدیک نشنیده بودم :
– یزدان! دوست داری بزرگ بشی چه کاره بشی؟
– دوست دارم پلیس بشم
– چرا پلیس؟
– می خوام انتقام قاتلان بابام رو بگیرم…
با هم دوست شدیم، رفتیم با هم بر روی صندلی های سالن نشستیم. مدام با گوشی برایش بازی های مختلف را می آوردم. یکم بازی می کرد و خسته میشد، «یه بازی دیگه بیار»…
چند تا عکس ازش گرفتم با ژست های مختلف و در همه ی آنها اسلحه ی اسباب بازی اش را در دست داشت. بعد آقا یزدان ما جو عکاسی اش گرفت. گوشی را دادم بهش تا بره عکس بگیره. چندتا عکس از اعضای سالن گرفت. و من با هر نگاه به یزدان ملعونین گروهک خبیث را لعن می کردم.
آقایان مسئولین! ما هم اینجا آرمیتا داریم ولی کسی او را نمی شناسد، چون وی تهرانی نیست.