قرار بود ما در مدرسه لُهروزه تحصیل کنیم، ولی هنوز وضع ثبتناممان مشخص نشده بود. لذا، موقتاً ما را به یک مدرسه معمولی به نام “اکل نوول دوشی” در شهر لوزان فرستادند. من و مهرپور به طور شبانهروزی ساکن مدرسه بودیم. ولی ولیعهد و علیرضا را در منزل یک پروفسور سوئیسی به نام مرسیه پانسیون کردند. ولیعهد شبها را در خانه پروفسور مرسیه میگذراند و روزها او را با اتومبیل خودش به مدرسه میآوردند. مرسیه استاد دانشگاه بود و ما روزهای تعطیل برای دیدن محمدرضا به خانه او میرفتیم. برای ولیعهد یک معلم ورزش استخدام کرده بودند، که نزدیک خانه پروفسور مرسیه منزل گرفته بود.
مرسیه سه دختر داشت، که بزرگ بودند: حدود ۱۸ و ۲۰ و ۲۲ ساله، یکی از آنها با معلم ورزش ولیعهد رویهم ریخته بود. یک روز پروفسور به من گفت: “بیا تا ساختمانم را نشانت بدهم!”. من به اتفاق او به گردش در عمارت پرداختم. خواستیم وارد یک اتاق شویم، در را که باز کرد خیلی ناراحت شد و گفت: “معذرت میخواهم!” و در را بست. در این فاصله، من به داخل اتاق سرک کشیدم و دیدم که یکی از دخترهای پروفسور با یک پسر جوان در اتاق در حال عشقبازی هستند. پروفسور به من گفت: “خیلی بد شد! من نباید مزاحم میشدم!” من، با آن تربیت ایرانی، که هنوز با آداب و رسوم سوئیسیها آشنا نبودم. خیلی تعجب کردم و با خودم گفتم: عجب مرد بیغیرتی! تازه ناراحت است که چرا در را باز کرده و میخواهد از دخترش عذرخواهی کند!
تا پایان سال تحصیلی ما در مدرسه “اکل نوول دوشی” بودیم. مدرسه در رده معمولی بود و محصلین اکثراً سوئیسی و از طبقات پایین جامعه بودند و گاه صحبتها و حرکاتی میشد که ناهنجار بود. مسئلهای که در رابطه با محمدرضا در آن مدرسه رخ داد، این بود که او به علت بلوغ بهتدریج عضلات بدنش قوی شده بود. محمدرضا از نظر جسمانی نسبت به سنتش نیرومندتر بود و از این امر احساس غرور میکرد و بعدها تا زمانی که میسر بود این قدرت بدنی را حفظ کرد.
در مدرسه یک محصل مصری بود که زوربازویی داشت و مشت زن خوبی بود و دنبال حریف میگشت. بعضی وقتها، که دختری در اتاق بود و ولیعهد میخواست برای دخترک خودنمایی کند، برای مصری شاخ و شانه میکشید که حریف منم! ناگهان به جان هم میافتادند و طوری یکدیگر را میزدند که برای پانسمان به بهداری انتقال مییافتند! هر روز همین بساط بود و فردای آن روز تا محمدرضا پیدا میشد، بچهها سر و صدا میکردند که “برنده مصری است!”. او هم مجدداً میپرید و مشت میزد و مشت میخورد!
خلاصه، محمدرضا که تصور میکرد در اینجا نیز مانند ایران میتواند به همکلاسیهایش زور بگوید، از همان آغاز در رابطه خود با دیگران مشکلاتی ایجاد کرد و تعدادی از شاگردان حسابی جلویش ایستادند و او را سرجایش نشاندند. او هم که فهمید زورگویی برایش سودی ندارد و حتی سبب تحقیرش میشود، بهتدریج خود را با محیط وفق داد.
*در مدرسه لُهروزه
در شروع سال دوم تحصلی، من و محمدرضا و علیرضا و مهرپور تیمورتاش به مدرسه شبانهروزی لُهروزه منتقل شدیم. مدرسه لُهروزه در کنار یک شهرک به نام “رول” (Rolle)، بین ژنو و لوزان، قرار داشت و وضع آن به کلی با مدرسه اول متفاوت بود. در اینجا تقریباً محصل سوئیسی نبود و بین حدود سیصد دانشآموز تنها چند سوئیسی بود. علت این امر گرانی فوقالعاده مدرسه بود، که در نتیجه تنها افراد بسیار متموّل از سراسر جهان میتوانستند به آن راه یابند.
مخارج معمولی یک محصل، شامل غذا و مکان و تدریس، هر شش ماه (به پول آن زمان) ۱۲۰۰ فرانک سوئیس و در سال ۲۴۰۰ فرانک بود، یعنی رقمی نزدیک به پنجهزار تومان در سال. حدود نصف این رقم، شاید حدود دو هزار تومان، نیز مخارج متفرقه هر دانشآموز بود، که مدرسه بدون پرسش تحمیل میکرد، مانند: لباس ورزش و غیره و غیره. در نتیجه، هزینه هر دانشآموز در سال حداقل هفت هزار تومان بود، که در آن زمان مبلغ قابل تجهی محسوب میشد (گفتم که خانواده من در تهران با ماهی ۳۰ تومان گذران میکرد و حقوق پدرم ۴۷ تومان بود).
دکتر نفیسی (پیشکار ولیعهد) و مستشار (معلم فارسی ولیعهد) در شهرک رول در دو آپارتمان زندگی میکردند. مستشار هر روز به لُهروزه میآمد و پس از پایان کلاسها یکی دو ساعت فارسی، خط به محمدرضا تعلیم میداد. نفیسی هم هر روز (ولی کوتاه) به محمدرضا سرمیزد.
در مدرسه جدید، رویه محمدرضا عوض شد و او تجربه مدرسه قبل را به کار گرفت. در مدرسه قبل همیشه دعوایش بود و علت اصلی هم این بود که میخواست خود را بهعنوان “ولیعهد” مطرح کند. سوئیسیها هم طبعاً او را با عنوان ولیعهد مسخره میکردند و کار به زد و خورد و بهداری میکشید. در لُهروزه، محمدرضا فهمید که این رویه بیفایده است و به جایی نمیرسد، لذا شگرد جدیدی در پیش گرفت: با تعدادی از شاگردان، که به رابطه با او علاقه داشتند، مناسبات دوستانه برقرار کرد. آنها را در ساعات تفریح و شبها به اتاقش دعوت میکرد و تنقلات مفصلی به آنها میداد. شاگردهایی که ولع داشتند به اتاق محمدرضا روی میآوردند و همیشه در این اتاق ۲۰ ـ ۲۵ نفر در حال خوردن تنقلات (که هفتگی از ایران ارسال میشد) بودند.
مسئله جالب توجه اینکه محمدرضا هیچگاه محصلی هم سن و یا کوچکتر از خود را دعوت نمیکرد و کلیه کسانی که در میهمانیهای او شرکت میکردند، دو، سه یا چهار سال بزرگتر از او بودند! در صحبتها همیشه تلاش میکرد تا خودش را به سطح آنها بکشد و چون آنها بلندقدتر بودند و نمیخواست در کنارشان کوتاه جلوه کند، گاهی با یک حرکاتی روی پنجه پا بلند میشد. این حرکت در او ماندگار شد و بعدها، که به سلطنت رسید، در فیلمها دیده میشد که با ژست خاصی روی پنجه بلند میشود و پاشنه پا را بالا میآورد!
در مدرسه لُهروزه به هر دو یا سه محصل یک اتاق خواب میدادند، ولی به ولیعهد یک اتاق یک نفره داده بودند. او طی چهارسال تحصیل در آنجا این روابط دوستانه را حفظ کرد و اتاقش همیشه محل تجمّع این دوستان بود. من هم گاهی در این مهمانیها شرکت میکردم، چند دقیقهای میماندم و سپس میرفتم. این دوستی، که در آن زمان بد نبود، بعدها اثرات بدی در مملکت داشت و مسئلهای که در آن زمان اهمیتی نداشت چون در ایران ادامه پیدا کرد به یک نقطه ضعف جدی محمدرضا بدل شد؛ و آن گذشت از تقصیرات بزرگدوستان بود.
اگر کسی تخلّف میکرد و چپاولگر کشور بود، به محض اینکه به محمدرضا میگفتند: “فلانی ناراحت میشود”. دستور میداد و پرونده به بایگانی راکد میرفت! از این مورد صدها نمونه در دوران سلطنت او وجود داشت. در مدرسه لُهروزه هم گرفتاری محمدرضا شدید بود و مراجعات من برای حل مسائلش تقریباً روزانه بود. من گاهی ۳ ـ ۴ ساعت برای حل مسائل ریاضی کار میکردم و گاه شب نیز بیدار میماندم. ولی محمدرضا مطلقاً به فکر حل مسائل نبود و همانطور که قبلاً اشاره کردم، حتی به فکر اینکه راه حل مسائل را بیاموزد نیز نبود! در این چهارسال تحصیل در لُهروزه، هر چهارسال من شاگرد اوّل شدم و چهار جایزه گرفت که با خود به ایران آوردم.
برخلاف من، محمدرضا در کلیه رشتههای ورزشی خیلی قوی بود و شاید در بین شاگردان مدرسه بهترین بود و مدالهای زیادی در ورزش گرفت. او به خودش فشار زیادی میآورد تا اوّل شود و چون دیده بود که از طریق زورگویی و دروس نظری نمیتواند موفق شود، راه ورزش را انتخاب کرده بود تا از سایرین متمایز شود. بهخصوص علاقه زیادی داشت تا در میدانهایی که تماشاچی زیاد بود خودنمایی کند. این دو خصیصه اساسی در طول سلطنت نمایان شد: ضعف در تفکر از سویی و خودنمایی و حرکات نمایشی از سوی دیگر!
در دوران سلطنت هم هیچگاه کنجکاو نبود که بداند نتیجه عملش خوب است یا بد؟! چه بسا نتیجه عملش بد بود، ولی به کرّات جلوی جمعیتهای زیاد ظاهر میشد و با دلایل خود درباره آن لاف میزد!
در سال سوم تحصیل محمدرضا در مدرسه لُهروزه، رضا خان اجازه داد که مادر و دو خواهرش (شمس و اشرف) در تعطیلات تابستان، که فقط کلاسهای تقویتی دایر بود، به دیدنش بیایند. هرگاه محمدرضا به محل اقامت خانوادهاش میرفت، من هم با او میرفتم و تقریباً همه اوقات فراغتمان را با مادر و خواهران محمدرضا میگذرانیدیم. بعداً رضا خان چند پسر دیگرش را به مدرسه لُهروزه فرستاد که آنها فقط دو سال ماندند.
*آشنایی با ارنست پرون
در مدرسه لُهروزه مستخدمی وجود داشت که راهرو و اتاقها را تمیز میکرد و من شخصاً او را در حال نظافت و جارو کشیدن میدیدم. او ترتیبی داده بود که راهرو و اتاقهایی را نظافت کند، که ولیعهد هم در همان راهرو اتاق داشت. نام او ارنست پرون بود.
خودش میگفت که سوئیسی است و خانوادهاش هم ساکن سوئیس است. طبق گفتههای خودش، چهار ـ پنج ماه قبل از انتقال ما به مدرسه لُهروزه در آنجا استخدام شده بود. مدت کوتاهی نگذشت که دیدم ارنست پرون دائماً در اتاق محمدرضا است. او به محض اینکه کارش تمام میشد به اتاق محمدرضا میرفت و من هم گاهی میرفتم.
در برخورد با پرون مشاهده کردم که او، که به ظاهر یک نظافتچی ساده است، در شعر و ادبیات و فلسفه دارای معلومات سطح بالایی است. در رمانخوانی مهارت عجیبی داشت و برای محمدرضا رمانهای جذاب میخواند و نحوه قرائت او طوری بود که ولیعهد را بیشتر جذب رمان میکرد. محمدرضا شیفته او شد و میگفت که هر شب باید از ساعت فلان بیایی و برای من فلان رمان را قرائت کنی! برای پرون زمان مطرح نبود. هرگاه بیکار میشد به اتاق محمدرضا میآمد و من هم که میدیدم دیگر محمدرضا تنها نیست کمتر مزاحمشان می شدم. البته گاهی شرکت میکردم، ولی چون علاقهای به مطالبی که پرون میخواند نداشتم، زود به اتاق خودم میرفتم. پرون شاعر هم بود و شعرهای خوبی میسرود، البته در سطح شعرای متوسط و معمولی.
رفاقت محمدرضا با پرون تا سال ۱۳۱۵ ادامه داشت و زمانی که به ایران بازمیگشتیم ولیعهد به پرون قول داد که من از پدرم مصراً خواهم خواست که تو به ایران بیایی و با من باشی! پرون آشکارا از این مسئله خوشحال بود. در آن سالها در گنجایش فکری من نبود که به کنه قضیه ارنست پرون پی ببرم و فکر کنم که چرا او به چنین کاری، که به هیچوجه با شخصیت و سطح معلوماتش منطبق نیست، اشتغال دارد؟!
چرا یک ادیب و شاعر (در سطح تحصیل کردههای دانشگاهی اروپا) نظافتچی ساده مدرسه لُهروزه است؟! چرا مدت کوتاهی قبل از ورود ما به لُهروزه در آنجا استخدام شد؟ چرا فقط به نظافت راهرویی اشتغال داشت که اتاق ولیعهد در آن بود؟ چرا همه اوقات فراغت خود را در اتاق ولیعهد میگذرانید؟! در اینجا مسئله مدیر مدرسه هم مطرح است، که چرا اجازه میداد چنین فردی با چنین معلوماتی نظافتچی شود و چرا تسهیلات لازم را برای روابط گسترده او با محمدرضا، علیرغم مغایرت آن با مقررات مدرسه فراهم میسازد؟!
امروزه مشخص است؛ مدیر مدرسه، که یک بلژیکی بود، همسر آمریکایی داشت و یک فرد سیاسی بود و آنچنان که از صحبتهایش به یاد دارم مشخص بود که با انگلیسیها میانه خوبی دارد. روشن است که پرون قبل از ورود ما، با موافقت مدیر مدرسه و شاید با هدایت مستقیم خود او، توسط سرویس اطلاعاتی انگلیس، در مدرسه “کاشته” شده بود، تا بعدها به مرموزترین و مؤثرترین چهره پشتپرده دربار ایران تبدیل شود!
*معشوقه ولیعهد
مسئله قابل ذکر دیگر درباره دوران زندگی محمدرضا در سوئیس، رفتار جنسی او است. محمدرضا از مسئله جنسی زجر میکشید و به همین خاطر نسبت به دکتر نفیسی (پیشکارش) کینه و دشمنی خاصی پیدا کرده بود!
اکثراً به من میگفت: “این پیرمرد (چون مؤدبالدوله در آن زمان خیلی پیر بود و موهایش کاملاً سفید بود) دو تا رفیقه دارد، که پروتون برایش تهیه کرده” و به نفیسی ناسزا میگفت! یکی از معشوقههای مؤدبالدوله از ژنو میآمد و او هم برای استقبالش به ایستگاه شهرک رول میرفت. معشوقه دیگر همیشه وقت معینی (شب یکشنبه) میآمد. علاوه بر این دو، در آپارتمان شیکی که زندگی میکرد، یک کلفت داشت. این کلفت مسن بود و قیافه جذابی نداشت، ولی دختری داشت که هم جوان بود و هم زیبا. دخترک خیلی توجّه محمدرضا را به خودش جلب کرده بود و غالباً به من میگفت: “چقدر دلم میخواهد او را بغل کنم! این پیرمرد این دختره را به خانه خودش آورده و علاوه بر او دو تا رفیقه دارد!” محمدرضا همیشه به من میگفت که این مسئله برایم عقده شده است!
این مسئله واقعاً برای محمدرضا عقده شده بود و در آن سن احساس کمبود شدید میکرد و مسئول این امر را نفیسی میدانست. محمدرضا همین مسائل را، و شاید بیشتر از اینها را، به پرون هم میگفت و پرون (که واسطه معشوقههای نفیسی بود) متوجه مسئله شده بود.
در مدرسه لُهروزه، حدود چهل نفر کلفت کار میکردند. البته کلفت به معنای ایرانی کلمه نه؛ مستخدمههای خیلی زیبا و تمیز و شیک و جوان، در میان آنها یکی از همه زیباتر و جذابتر بود و حدود ۲۲ ـ ۲۳ سال داشت و توجه محمدرضا را جلب کرده بود. او به پرون گفت، حالا که نفیسی چنین میکند، من هم از این مستخدمه خوشم میآید، او را به اتاقم بیاور!
پرون هم که مستخدم بود راحت توانست مسئله را با مستخدمه حل کند و او را با خودش به اتاق ولیعهد میآورد. این جریان ادامه داشت تا روزی محمدرضا مرا به اتاقش خواست. اتاق من کنار اتاق محمدرضا بود. خودش آمد و در زد و گفت: “بیا اتاق من، کارت دارم!”. رفتم. دیدم که همان مستخدمه در اتاق محمدرضا است و پرون هم نیست. دخترک دستمالی جلوی چشمش گرفته بود، یعنی ناراحت است و گریه میکند! محمدرضا، که دستپاچه بود، به من گفت: “حسین، به مشکل برخوردهام!”
گفتم: “مشکلت چیست؟”
گفت: “من با این خانم تماس جنسی داشتم و ایشان حالا میگوید که آبستن شده است، تکلیفم چیست؟ اگر پدرم بفهمد پوستم را میکند. کافی است که نفیسی مسئله را بفهمد و به او بنویسد. کمک کن! چگونه میتوانم نجات پیدا کنم!؟” من پاسخ دادم که بهترین راه پول است و جلوی دخترک گفتم: “ایشان میگویند که از شما بچهای دارند. خوب، باید حرفشان را قبول کرد، دروغ که نمیگوید.”
البته معتقد نبودم که چنین مسئلهای باشد، چون مسلماً برای آن دختر همخوابگی مسئلهای نبود و روشن بود که اگر علت خاصی نداشت میتوانست جلوگیری کند. سپس رو به آن زن کردم و گفتم: “شما میگویید که محمدرضا را دوست دارید، خودتان باید کمک کنید تا مسئله حل شود و باید شما حلال مشکلات باشید!” دختر گفت: “مشکل من دوتاست. اوّل اینکه اگر مدیر بفهمد مرا اخراج میکند و بیکار میمانم. دوم اینکه باید کورتاژ کنم”.
گفتم: “بسیار خوب، شما هرمبلغی که فکر میکنید برای یکسال بیکاری و برای عمل کورتاژ نزد بهترین دکترها، به نحوی که کوچکترین خطری نداشته باشد، لازم است حساب کنید و در عدد ۳ ضرب کنید و بگویید چقدر میشود!”
کمی فکر کرد و گفت: “۵۰۰۰ فرانک!”. البته، امروزه ۵۰۰۰ فرانک پول زیادی نیست، ولی در آن زمان خیلی زیاد بود. حقوق ماهیانه دخترک شاید ۱۵۰ فرانک بیشتر نبود. به محمدرضا گفتم: “بسیار خوب، ۵۰۰۰ فرانک به ایشان بدهید تا برود!”
محمدرضا گفت: “این پول را از کجا تهیه کنم!؟ پولها که همه نزد نفیسی است!”
گفتم: “به او بگویید که حسین (یعنی خودم) گرفتاری خانوادگی شدید در تهران پیدا کرده است و احتیاج فوری به پول دارد. شما میتوانید و توجیهش را دارید که از من به شدّت دفاع کنید. این را به نفیسی بگویید و بخواهید که به پدرتان بنویسد”.
محمدرضا همین سخنان را به نفیسی گفت و او هم که به قول معروف خیلی ملاّنقطی بود گفت که به شاه مینویسم و اگر تصویب شد میدهم. محمدرضا اصرار کرد که خیر، همین حالا میخواهم. شما پول را بدهید و اگر تصویب نشد پس میدهم یا از مخارج دیگر کسر کنید. به هر حال، پول را گرفت و فردای آن روز دخترک را به اتاق خواستیم. ۵۰۰۰ فرانک را شمردم و به دستش دادم و گفتم: “تشریف ببرید سرکارتان، اگر اخراجتان کردند که کردند، اگر نکردند که هیچ!” اتفاقاً او را اخراج نکردند و خودش تقاضا کرد که از مدرسه برود. علت آن را نمیدانم، شاید با این پول میتوانست در جای دیگری وضع بهتری داشته باشد.
*تیمورتاش و شورویها
در اوایلی که در لُهروزه تحصیل میکردیم (اواخر سال ۱۳۱۱) اتفاق مهمی افتاد که قابل ذکر است و آن مسئله عزل و توقیف تیمورتاش است. تیمورتاش وزیر دربار مقتدر رضا خان بود. پس از تیمورتاش، که ادیبالسلطنه سمیعی را به جای او گذاشتند، عنوان “وزیر دربار” را حذف کردند و سمیعی را فقط “رئیس تشریفات دربار” میخواندند. تنها بعدها، در اواخر سلطنت رضا خان بود که مجدداً محمود جم عنوان وزیر دربار یافت. تیمورتاش در دوران قدرتش به رضا خان خیلی نزدیک بود، البته افراد دیگری بودند، مانند شکوهالملک (رئیس دفتر مخصوص) که از نزدیکان شاه محسوب میشدند، ولی تیمورتاش از نظر قدرت و نزدیکی به رضا خان منحصر به فرد بود.
همانطور که گفتم، زمانی که مسئله تحصیل ولیعهد در سوئیس پیش آمد، نظر رضا خان این بود که تنها من با ولیعهد در سوئیس تحصیل کنم. ولی تیمورتاش (که رئیس هیئت اعزامی ولیعهد بود) تحت این عنوان که من هم میخواهم پسرم را برای تحصیل به سوئیس بفرستم، او را با ما آورد و مهرپور در همان مدرسه ما درس میخواند و طبعاً با ما رابطه داشت. تیمورتاش سه پسر داشت و مهرپور کوچکترین آنها بود. گفتم که در سفر سوئیس، تیمورتاش با ژنرالهای روس و خانمهایشان (رئیس گارد مخصوص استالین و معاونش) خیلی گرم و خودمانی بود و جلوی ما دائماً با آنها میجوشید.
به سوئیس که آمدیم، تا زمانی که تیمورتاش در سوئیس بود، در هتل لوکسی در شهر لوزان زندگی میکرد و تقریباً هر روز عصر ما به اتفاق مهرپور به دیدنش میرفتیم. تیمورتاش شخصی به نام دیبا (وکیلالملک) را رئیس محاسبات دربار و دست راست خودش کرده بود. چرا او دیبا را انتخاب کرده بود؟ علت این بود که دیبا زنی داشت که رفیقه تیمورتاش بود. تیمورتاش در رابطه با این زن علناً زیادهروی میکرد و برایش هم مقدور بود. او دیبا و زنش را با خود به سوئیس آورده بود و آنها در آپارتمان بغلی او زندگی میکردند و بین این دو آپارتمان دری بود که بدون رفتن به راهرو میتوانستند رفت و آمد کنند. به دیدار تیمورتاش که میرفتیم، میدیدیم که زن دیبا با آرایش غلیظ و لباسهای بدننما نزد تیمورتاش میآید و متوجه شدم که روابط خاصی بین آنهاست. زن دیبا اهل قفقاز بود و به زبان روسی تسلّط داشت (که به حساب خودش زبان محلیاش بود!) و فارسی را هم خوب بلد نبود. تیمورتاش روسی را خوب میدانست و آنها با هم به روسی صحبت میکردند. زن دیبا جذابیتی نداشت و برای من عجیب بود که تیمورتاش، که به زیباترین زنها دسترسی داشت، چرا او را با خود به سوئیس آورده؟! تیمورتاش مرد خوشاندام و خوشقیافهای بود و در مجموع مورد توجه زنها بود. خلاصه، تیمورتاش اکثراً در گوشه اتاق با این زن به روسی صحبت میکرد و میشود گفت که علاقهاش به او چیز دیگری به جز مسئله زنانگیاش بود. یک روز به اتفاق تیمورتاش و زن دیبا در شهر لوزان به گردش پرداختیم. به یک مغازه جواهرفروشی رفتیم و تیمورتاش به او گفت: “هر چه میخواهی بردار!”. آن زن هم هر نوع جواهر گرانقیمتی که پسندید برداشت. صحبت از میلیون فرانک بابت قیمت جواهرات بود. تیمورتاش هم یک چک کشید و به جواهرفروش داد. جواهرفروش او را میشناخت و میدانست که وزیر دربار ایران است و چک تیمورتاش برایش معتبرترین چکها بود. همه اینها نشان میدهد که رابطه تیمورتاش با این زن قفقازی رابطه جاسوسی بوده است و نه رابطه ساده جنسی! بعدها، مطلع شدیم که روزنامههای خارجی نوشتهاند که تیمورتاش به علت خیانت به شاه ایران و تماس با شورویها دستگیر و زندانی شده است.
مطلع شدم که تیمورتاش عزل و در خانهاش بازداشت است (خانه تیمورتاش باغ بزرگی در جاده پهلوی نزدیک پل تجریش بود، که هماکنون نیز هست) و تحتنظر شهربانی است. من از ولیعهد قضیه تیمورتاش را پرسیدم و گفتم که مهرپور ناراحت است. محمدرضا گفت که او خیانت کرده و میخواسته پدرم را ترور کند و خودش شاه شود!
بعدها برایم مشخص شد که تیمورتاش در بازگشت از مسافرتی که به اروپا داشته به مسکو میرود و مدارکی را به روسها میدهد. در بازگشت به ایران، انگلیسیها به رضا خان خبر میدهند و او دستگیر میشود. پس از دستگیری تیمورتاش مهرپور ظرف ۲۴ ساعت مدرسه را ترک کرد و به ایران اعزام شد. شورویها مدتی برای آزادی تیمورتاش تلاش کردند و حتی معاون وزارت خارجه خود را به تهران فرستادند، ولی این تلاشها بینتیجه بود و تیمورتاش در زندان کشته شد. حدود ۲۰ روز پس از مرگ تیمورتاش تمام خانوادهاش به کاشمر (محل تولدش) تبعید شدند. این تبعید تا سقوط رضا خان ادامه داشت. بعدها محمدرضا آنها را خواست و مورد محبت قرار داد و به آنها شغل محول کرد.
*بازگشت به ایران
پس از پایان تحصیلات متوسطه ما در مدرسه لُهروزه، از تهران دستور دادند که ولیعهد کمیزودتر از تاریخ مقرّر به تهران مراجعت کند (فکر میکنم حدود یک ماه زودتر) و بقیه (من و سایر پسران رضا خان که در مدرسه لُهروزه درس میخواندند) بعداً بیایند. علّت آن بود که مسیر بازگشت ولیعهد به تهران تغییر کرده بود، یعنی او از راه یونان و ترکیه به کشور بازگشت و بقیه (ما) از همان راهی که رفته بودیم، یعنی از لهستان و روسیه شوروی به بادکوبه و بندرانزلی و تهران مراجعت کردیم.علت این امر در سردی مناسبات سیاسی ایران و شوروی بود. ۵ سال پیش که به سوئیس رفتیم ما را با تشریفات از راه شوروی فرستادند؛ چون در آن زمان هنوز روابط رضا خان با روسها خوب بود و حتی رضا خان اصرار فوقالعاده زیادی داشت که ولیعهد با زبان روسی آشنا شود و دو سه سال برای محمدرضا و من کلاسی ترتیب داد که سرلشکر نقدی (که استاد زبان روسی بود و بر این زبان تسلط عالی داشت) تدریس میکرد.
رضا خان شخصاً سرکشی میکرد که آیا جلسه درس برقرار است یا نه. خود رضا خان نیز چون در قزاقخانه بود و با افسران روس تماس داشت کمی روسی میدانست. ولی بعداً این روابط تیره شد و اوج آن ماجرای تیمورتاش بود، که حتی وساطت مقامات عالیرتبه شوروی نیز برای نجات او بیثمر ماند.
پس از ورود به تهران، مدتی از تابستان را در کاخ سعدآباد گذراندم. چند دفعه، موقعی که ولیعهد تنیسبازی میکرد، رضا خان به کنار زمین بازی آمد و مرا احضار کرد و گفت: “برایم تعریف کن که این بازی چگونه است!” من هم برایش توضیح دادم، ولی زیاد توجه نمیکرد. فقط در موقع قدم زدن، هرگاه از جلوی من میگذشت میپرسید: “کی برده است؟” اگر میگفتم ولیعهد، خوشش میآمد، وگرنه اخم میکرد. من هم برای اینکه باز هم مرا احضار کند، دفعاتی که محمدرضا میباخت میگفتم برده است و به این ترتیب رضا خان از من رضایت کامل داشت.
او چندین بار برای همین توضیح مرا احضار کرد! او در کنار زمین تنیس قدم میزد و در ضمن قدم زدن به کارهای مملکتی میپرداخت و همیشه یک امیر یا وزیر به دنبالش بود و گزارش میداد. رضا راه رفتن را خیلی دوست داشت، خاصه زیر درخت کاج. اقلاً در روز دو ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر راه میرفت. بعدها فهمیدم که درخت کاج دارای ماده مسکنی است که در طب از آن استفاده میشود. آن ماده (که سبز رنگ است) را در بطری ریخته و میفروشند و کافی است چند قطره در آب وان بریزند تا فرد در آب وان خوابش ببرد. قبل از بازگشت به ایران، در سوئیس از ولیعهد تقاضا کردم که شما طی این ۵ سال هزینه تحصیل مرا پرداختید، حال اجازه دهید که برای تحصیل طب به پاریس بروم. محمدرضا موافق بود، ولی گفت که اجازه با من نیست، باید از پدرم بپرسم. طی این مدت ۵ سال منظماً بین رضا خان و محمدرضا مکاتبه بود.
ولیعهد موظف بود، هفتهای یک بار برای پدرش نامه بنویسد و تلاش مستشارالملک (معلم فارسی) این بود که خوشخط بنویسد و بهتدریج خوشخط هم شد. رضا هم هفتهای یکبار برای پسرش نامه مینوشت، البته برایش مینوشتند و او در محل امضاء مینوشت: “رضا”.
به هر حال، ولیعهد در نامهاش مسئله را مطرح کرد و رضا خان پاسخ داد که به طور اصولی موافقم، ولی اوّل باید به تهران بیاید و سپس از ایران برای تحصیل طب برود. در تهران یک روز رضا خان مرا احضار کرد و گفت: “شنیدم چنین تقاضایی از پسرم کردهای؟! مگر نمیدانی در دنیا فقط یک شغل وجود دارد که مفید است و بقیهاش مفت نمیارزد و آن شغل سربازی است! تو هم نمیتوانی استثناء باشی و باید خودت را به دانشکده افسری معرفی کنی!” من ضمن سلام دادن گفتم: اطاعت میشود، همانطور است که میفرمایید!”.
خوشش آمد و مرخص کرد. بعدازظهر همین روز یک افسر به کاخ آمد و مرا با خود برد، در حالی که هنوز دانشکده افسری در تعطیلات تابستانی قرار داشت.
*دانشکده افسری
به دانشکده افسری که وارد شدیم، بلافاصله افسر مسئول لباس سربازی تن من کرد و یک گروهبان را تعیین کرد تا به من در میدان دانشکده تعلیمات نظامی بدهد. این مسئله حل شد و وقتی رضا خان مرا با این لباس دید، که به علّت گشادی بیش از حد به تنم زار میزد، خیلی خوشحال شد و گفت: “این لباس خوب است!”.
دوره رسمی دانشکده افسری که شروع شد، یک گروهان مخصوص، و در آن گروهان یک دسته مخصوص، برای ولیعهد ترتیب دادند. افسران و دانشجویان این گروهان منتخب بودند و فرماندهی آن را سروان محمود امینی (برادر دکتر علی امینی) به عهده داشت. امینی افسر خشنی بود و بر اصول نظام تسلّط داشت و تدریساش واقعاً قابل استفاده بود. در آن موقع دوره دانشکده افسری دو سال بود (بعداً اضافه شد) و در این دو سال فرمانده گروهان ما همان محمود امینی بود تا ولیعهد افسر شد. او، مانند من و سایرین، به درجه ستوان دومی رسید و از همان درجه استفاده میکرد. در درجه ستوان یکمی (که بین ستوان یکمی و سروانی دوره طولانی چهارساله وجود دارد) پس از مدت خیلی کوتاهی رضا خان به او ترفیع داد و سروان شد. محمدرضا تا سال ۱۳۲۰، که شاه شد، از درجه سروانی استفاده میکرد. در دوران دانشکده افسری، رضا خان ولیعهد را به عنوان بازرس کل ارتش تعیین کرد و او نیز واحدهای نظامی ـ بیشتر واحدهای نظامی مرکز ـ را بازرسی میکرد و در تمرینات و عملیات نظامی شرکت میجست و ایراداتی میگرفت و دستوراتی میداد. در آن زمان، رضا خان شخصی را به عنوان آجودان مخصوص ولیعهد انتخاب کرد به نام صنیعی.
صنیعی در آن زمان سرگرد بود و از بهائیهای طراز اوّل بود. او بعدها سپهبد شد و مدتی وزیر جنگ و مدتی متصدی یک وزارتخانه دیگر بود. صنیعی در تمام دوران ولیعهدی محمدرضا آجودان مخصوص او بود و در تمام مسائل بازرسی و حتی در زندگی خصوصی ولیعهد (البته نه خیلی خصوصی) مشارکت داشت. مسلماً رضا خان به بهائی بودن صنیعی توجه داشت و این مسئله در دربار پهلوی، بهویژه بعداً که نقش تیمسار ایادی را خواهیم دید، قابل توجه است.
ادامه دارد…
مشرق