زنی که در دوران کودکی به شیرخوارگاه سپرده شده بود، پس از ۵۷ سال با خواهر و برادران ناتنی خود ملاقات کرد.
«جواهر» زنی است که تا همین چند روز پیش در حسرت دیدار خانوادهای به سر میبرد که ۵۷ سال در انتظار دیدارشان بود و بیآنکه نشانی از آنها داشته باشد، دلش سرشار از امید بود.
سالهای پر فراز و نشیب در پی هم گذشت تا اینکه در پنجاه و هفتمین سال زندگیاش، بارقهای از امید در دلش روشن شد و او موفق به دیدار هفت خواهر و برادر ناتنیاش شد.
۵۷ سال انتظار
در پی دیدار شورانگیز «جواهر» با خواهر و برادرانش پس از ۵۷ سال، او ماجرای گمشدن و دوری از خانوادهاش را چنین بازگو میکند: از مادرم چیزی به یاد ندارم و از پدرم چهره او در ذهنم مانده است. وقتی شروع به حرف زدن و راه رفتن کردم، مادر و پدرم کنارم نبودند و در شیرخوارگاه بزرگ شدم. خیلی کوچک بودم که یک روز زنی همراه شوهر نابینایش به سراغم آمدند و مرا به خانهشان بردند.
وی اضافه کرد: با رفتن به آن خانه، احساس میکردم صاحب پدر و مادر شدهام و روزهای سیاه تنهاییام از بین رفته است؛ اما انگار بدبختی بر پیشانیام حک شده بود. رفتار آن زوج اوایل خوب بود؛ اما مدتی بعد بدرفتاریهای مادرخواندهام شروع شد. او با اینکه کوچک بودم، از من میخواست کارهای سخت خانه را انجام دهم در همان موقع بود که چند بار مردی که میگفت پدرم است به ملاقاتم آمد با گریه و التماس از او میخواستم مرا هم با خود ببرد؛ اما او رفت و دیگر خبری نشد.
کودکی در خانه وحشت
جواهر، خاطرهها تلخ زندگی گذشتهاش را مرور میکند و میگوید: تنها از مادر و پدرم برایم نامی مانده بود که آن را در شناسنامهام خوانده بودم و همیشه در جستجوی آنها بودم. مرد نابینا و همسرش پس از مدتی مرا به مردی فروختند ومن به عنوان خدمتکار در خانه او مشغول کار شدم و شبها خواب پدر و مادرم را میدیدم و با التماس از آنها میخواستم مرا با خود ببرند. دیگر طاقت نداشتم با این سن کم در خانههای مردم کار کنم.
وی یادآور شد: در دوازدهسالگی به اجبار ازدواج کردم. پس از سه سال شوهرم فوت کرد و من برای تامین هزینه زندگی به تهران آمدم و در خانه مردم کار میکردم و روزگار میگذراندم؛ اما همچنان با این امید که خانوادهام را پیدا میکنم، زندگی میکردم. چند سال بعد با مردی ازدواج کردم و صاحب پنج فرزند شدم؛ اما هر روز شرایطم بدتر میشد. او بداخلاق بود و همیشه کتکم میزد.
دعاهایم مرا به خانواده ام رساند
زن میانسال میگوید: باوجود بچهها، با بدرفتاریهای شوهرم کنار میآمدم، اما آنها هم وقتی بزرگتر شدند، به جای این که همراه و دلسوزم باشند، مرا اذیت کردند تا اینکه مجبور شدم تنها زندگی کنم و هرازگاهی بچهها به ملاقاتم میآمدند. هر سال که به مشهد میرفتم، تنها آرزویم این بود که نشانی از والدینم پیدا کنم. اما بینتیجه بود تا این که امسال در واپسین روزهای زمستان وقتی برای سومین بار به بارگاه امام رضا(ع) رفتم، ملتمسانه خواستم این بار مرا ناامید نکند و من گمشدهام را ببینم.
وی یادآور شد: وقتی از زیارت حرم بازگشتم، از مسئولان یکی از نشریات محلی مشهد خواستم ماجرای زندگیام را چاپ کنند تا شاید خانوادهای را که ۵۷ سال در حسرت آنها بودم، پیدا کنم. آنها ابتدا نپذیرفتند؛ اما در پی اصرارهای من، سرانجام داستان زندگیام را چا پ کردند. چند روز پیش بود که انگار خدا صدای نالههایم را شنید و در آستانه نوروز خانواده گمشدهام را به من رساند. اول گمان میبردم پدرم را یافتهام و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
دوست داشتم هر چه زودتر او را ببینم و غرق بوسهاش کنم. از ۵۷ سال دوری و سختیهایم برایش بگویم؛ اما بعد که با برادران و خواهران ناتنیام دیدار کرده و متوجه مرگ پدرم شدم، بسیار گریستم.
برادر از خواهرناتنی گمشدهاش گفت
علی که خوشحال از دیدار خواهر گمشدهاش است، میگوید: پدرم حسرت دیدار این لحظه را داشت؛ اما افسوس که ۱۲ سال پیش فوت کرد. من چهار برادر و دو خواهر دارم و اکنون با آمدن خواهرمان جواهر به خانوادهام، یک خواهر دیگر پیدا کردهایم. پس از آن که همسر اول پدرم ـ که مادر جواهر بود ـ فوت کرد، او برای ادامه زندگی به روستای اره آبمال در جاده سرخس ـ مشهد آمد و همان جا با مادرم ازدواج کرد و ثمره این زندگی پنج پسر و دو دختر شد.
وی اضافه کرد:وقتی ما کوچک بودیم، پدرم همیشه از خواهری به نام جواهر برایمان حرف میزد که بهدلیل مشکلاتی نتوانسته از او نگهداری کند و بناچار او را به شیرخوارگاه سپرده است. با این حال پس از مدتی جستجو وقتی مطلع شد جواهر را عمه مادری او همراه شوهر نابینایش تحویل گرفتهاند، خیالش آسوده شد.
پدر همیشه چشم انتظار دخترش بود
برادر ناتنی جواهر خاطرنشان میکند: بعد از مدتی پدرم تصمیم گرفت خواهر ناتنیمان را نزد ما بیاورد؛ اما آن خانواده ادعا کردند، جواهر گمشده است. پدرم این حرفها را باور نکرد و بهدنبال خواهر ناتنیمان گشت؛ اما بینتیجه بود و او ۱۲ سال پیش بیآنکه فرصتی برای دیدن خواهرمان پیدا کند، از دنیا رفت.
وی اضافه کرد: چند روز پیش با خواندن سرنوشت «جواهر» و دیدن تصویرش در یکی از نشریات محلی مشهد که به دنبال خانوادهاش بود، ناگهان به یاد خواهر ناتنی گمشدهمان افتادم و با دفتر آنجا تماس گرفتم و پس از پرس و جو از بزرگان فامیل متوجه شدم او خواهر گمشدهمان است و اینگونه بود که پس از ۵۷ سال، توانستیم خواهرمان را ببینیم. امسال عید من و دیگر اعضای خانوادهمان رنگ و بوی خاصی گرفته است.
جام