4

عکس‌های برادرانی که نامشان را نمی‌دانم

  • کد خبر : 79600
  • ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۶:۴۸

سعید صادقی می‌گوید این روز‌ها به دنبال یافتن برادران خود است که چون او سال‌های جوانی‌شان را در جنگ سپری کرده‌اند.

سعید صادقی: هیچ‌گاه نامشان را نپرسیدم و اگر تک و توک هم چنین کردم، به خاطر نسپردم. در گرماگرم نبرد و جنگ، همه با هم برادر بودیم و چون با این نسبت هم را صدا می‌زدیم، خود را بی‌نیاز از دانستن نام یکدیگر می‌دانستیم.

 

اما امروز که نام‌ها، شهرت‌ها، مقام‌ها، ثروت‌ها و… حرف اول را در رابطه‌ها می‌زنند، پیدا کردن نام و نشانی آن برادرانم دغدغه اصلی من شده‌اند.
اینک دست به سوی هم‌میهنانم دراز کرده‌ام تا ردی از برادران خود در سال‌های آتش و خون بیایم و بار دیگر با دوربینم عکاسی‌ام چشم در چشم آنان بدوزم یا از سرنوشتشان آگاه شوم.
چشم‌هایی که حرف می‌زنند
سفر همیشه با خودش حسی غریب و آمیخته با اندوه دارد؛ جدایی از بستگان و آشنایان حتی اگر به قصد کار یا تفریح و تنها برای مدتی کوتاه باشد، باز هم تلخ مزه و ناگوار است.
حال تصور کنید اگر این سفر یه سوی میدان جنگ باشد که احتمال برگشت از آن کم است، تا چه حد می‌تواند عواطف راهیان و بدرقه کنندگان را برانگیزد؛ این چیزی بود که همواره در عکاسی از کاروان‌های اعزامی به جبهه‌های نبرد هشت سال دفاع مقدس با تمام وجود حس می‌کردم.
مهر سال ۱۳۶۵ هم که برای عکاسی از اعزام تعدادی از رزمندگان داوطلب به بندرعباس رفته بودم، این احساس تا عمق جانم نفوذ کرد. در آن روز پاییزی بندرعباس که برخلاف تهران و شهرهای نیمه شمالی کشور، هوا گرم بود، بعد از برگزاری مراسم بدرقه، بسیجیان جوان و نوجوان سوار اتوبوس‌ها شدند و راه جاده را در پیش گرفتند.

 

عکس شماره یک
تا دقایقی بعد از حرکت، افراد خانواده‌ها، آشنایان و دوستان رزمندگان، در کنار اتوبوس‌ها می‌دویدند تا آخرین خداحافظی‌ها و سفارش‌هایشان را با صدای بلند به گوش عزیزانشان برساندند، اما وقتی اتوبوس‌ها سرعت گرفتند، بدرقه کنندگان جا ماندند و این تنها چشم‌ها بودند که از دور با یکدیگر حرف می‌زدند.
این عکس نمایش گر لحظاتی است که خط نگاه خانواده‌ها و فرزندان رزمنده‌شان هنوز به هم می‌رسید و مردمک چشم‌ها در اوج وداع می‌لرزید.
می‌خواهم بعد از ۲۷ سال از سرنوشت این نگاه‌ها آگاه شوم و اگر امکان داشت آن‌ها را باز یابم.

 

عکس یادگاری در پایان یک روز سخت
حدود ۲۵ روز از آغاز عملیات کربلای پنج می‌گذشت. نبرد به اوج خودش رسیده بود و نیروهای ما بعد از پیشروی در موانع محکم و سخت عراقی‌ها، خود را در ۱۲ کیلومتری بصره می‌دیدند. ارتش بعثی صدام با بهره گیری از بمباران‌های هوایی مداوم، آتش سنگین توپخانه و استفاده گسترده از سلاح‌های شیمیایی توانسته بود راه نیروهای ایرانی را سد کند و حالتی فرسایشی به جنگ بدهد.
یکی از روزهای بهمن ۱۳۶۵ بود. از صبح در حالت دو، سینه خیز یا دولا دولا، بخشی طولانی از محور نهر دوئیجی را پیموده و زیر رگبار گلوله و ترکش و در میان بدن‌های خونین، از صحنه نبرد عکاسی کرده بودم.
غروب آفتاب در حالی داشت فرا می‌رسید که مثل هر روز شدت آتشباری و درگیری هم رو به کاهش گذاشته بود. در آستانه تاریک شدن هوا، سرمای برخاسته از آب‌های اطراف خاکریز به تن عرق کرده‌ام می‌نشست و من در آن باریکه خشکی به دنبال سنگری می‌گشتم تا پذیرای تن رنجورم باشد.
در حالی که از فرط خستگی دیگر نای راه رفتن نداشتم و چشم‌هایم همه جا را تار می‌دید، به سنگری رسیدم که سه جوان رزمنده در دهانه آن ایستاده بودند و با مهربانی مرا به سنگر خود دعوت کردند تا دمی بیاسایم.

 

عکس شماره دو
شادابی، سر زندگی و آرامش نگاه آنان، با آن چیزی که تمام روز جانم را تسخیر کرده بود، تضاد داشت. دعوتشان را پذیرفتم و ازشان خواستم ابتدا اجازه دهند پیش از آنکه نور روز را از دست دهم، عکسی به یادگار از آنان بگیرم.
بعد از سال‌ها که به این عکس نگاه می‌کنم، از خود می‌پرسم چه چیزی باعث می‌شد این نوجوانان و جوانان در آن شرایط سخت این گونه خونسرد رفتار نمایند؟

 

وداع آخر
در عملیات خیبر که اسفند ۱۳۶۲ در منطقه هورالعظیم انجام شد، بخشی از جاده جفیر به پایگاه بالگردهای هوانیروز تبدیل شده بود.
از آنجا که سطح منطقه عملیاتی به طور کامل مرداب و باتلاق بود و راه زمینی وجود نداشت، بالگرد‌ها وظیفه حمل نیروهای عمل کننده و تجهیزات و مهمات را به میدان نبرد بر عهده داشتند و در برگشت، مجروحان و شهدا را به پشت جبهه منتقل می‌کردند.
این عکس را صبح یکی از روزهای عملیات در کنار جاده جفیر گرفتم؛ زمانی که یک بالگرد شنوک در حال تخلیه شهدا و محروحان شب قبل بود.

 

عکس شماره سه
پیکر شهیدی که پتویی صورتش را پوشانده بود، کنار جاده قرار داشت. همرزم او نیز کنارش نشسته و در سکوت غرق شده بود. وقتی از نیروهای تازه نفس خواستند سوار بالگردی دیگر شوند تا به صحنه نبرد بروند، او برای لحظه‌ای پتو را کنار زد، به چهره دوستش خیره شد و زیر لب سخنانی را زمزمه کرد. این وداعی کوتاه بود، چرا که دقایقی بعد، او نیز به نیروهای تازه نفس پیوست و به منطقه جنگی برگشت.

 

کاربران محترم خبرآنلاین که از نام و نشانی رزمندگان این عکس‌ها اطلاعاتی در دست دارند، از دو راه زیر می توانند ما را آگاه سازید:


۱-اطلاعات خود را با قید نام، آدرس و شماره تلفن تماس، در بخش نظرات خبر‌ها درج کنند. اطلاعات شخصی این دوستان نزد ما محفوظ خواهد ماند.


۲-با شماره تلفن‌های ۶۴ – ۸۸۹۳۹۵۶۰ داخلی ۲۱۳ و ۲۱۴ تماس بگیرند.

لینک کوتاه : https://ofoghnews.ir/?p=79600

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

آمار کرونا
[cov2019]