«رضا رادان» و «مهین دخت سهامی»؛ آنها سالهاست کنار یکدیگر زندگی میکنند و از همان اولین برخورد با خنده و رویی گشاده ما را پذیرفتند. در گفتوگویی که پیش روی شماست آنها درباره همه اتفاقات این سالهای زندگی بهرام رادان از کودکی تا ستاره شدن او حرف زدند؛ از شیطانیهای دوران بلوغش تا اولین فیلمی که از او روی پرده سینماها دیدند!
به جبر زمانه سالهاست دور از فرزندانشان زندگی میکنند و به قول خودشان پدربزرگ و مادربزرگهای اینترنتی هستند! خب آنها هم مجبورند به جبر زمان مدرنتر زندگی کنند.
اسم پسرت را بهرام بگذار
اگر موافق باشید از اول داستان شروع کنیم. کدام یکی از شما اسم «بهرام» را انتخاب کرد؟
مادر: روزی که بهرام به دنیا آمد، پدرم که خدا او را بیامرزد برای عیادت به بیمارستان آمدند و گفتند: «بابا جان اگر صلاح میدانی اسم پسرت را بهرام بگذار.» البته این اسم در ذهن خودم هم بود ولی چون ایشان هم تاکید کرد دیگر تردیدی نکردم. متاسفانه پدرم تنها ۱۰ روز بعد از تولد بهرام از دنیا رفت، اما کادوی تولد بهرام را داد.
پس آقا بهرام تهتغاری خانواده شما هستند.
بله.
راست است که میگویند ته تغاریها نازشان بیشتر از بقیه بچههاست؟
مادر: نه، من خودم هم ته تغاری هستم ولی این را نه در خودم احساس کردم و نه در بهرام.
درست است که پدر و مادرها به بچه اولشان بیشتر رسیدگی میکنند و رویش حساسیت بیشتری دارند؟
مادر: حساسیت و رسیدگیهای ما برای همه بچههایمان یکسان بوده. زمانی که بچه اول و دومم را به دنیا آوردم کار نمیکردم البته قبل از آن دبیر بودم، با این وجود به هیچ وجه شیوه تربیتی بچههایمان با یکدیگر تفاوتی نداشت.
پدر: خب آدم سر بچه اول احتیاط و حساسیت بیشتری به خرج میدهد اما سر بچههای بعدی تجربه بیشتر و حواس جمعتر میشود.
بهرام رادان بیشتر به سمت مادر گرایش دارد یا پدر؟
مادر: هر دو.
آخر خودش می گوید مثلا از نظر صحبت کردن به مادرم رفتهام.
مادر: خب بله… برای اینکه پدرش خیلی ساکتتر از من است.
کاش بهرام وکیل میشد
آقای رادان میتوانم بپرسم شغل شما چه بوده؟
پدر: من نظامی بودم. سال ۱۳۳۳ استخدام نظام و در سال ۱۳۳۷ ستوان دوم شدم و تا انقلاب که آن زمان دیگر سرهنگ تمام بودم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم شورای انقلاب مصوبهای صادر کرد که کسانی که بیش از ۲۵ سال خدمت کردند بازنشسته شوند.
چه شکلی میشود فرزند پدری که خودش نظامی است و همه با روحیات نظامی ها آشناییم هنرمند شود؟! شخصا دوست نداشتید بهرام هم مثل خودتان نظامیشود؟
پدر: من همه چیز را به اختیار خودش گذاشتم، یعنی روی انتخاب مسیر کاریاش روی هیچ گزینه خاصی تاکید نداشتم، همیشه به او میگفتم، ببین خودت دوست داری چه کار کنی، البته دوست داشتم شغلى مثل وکالت را انتخاب کند چون احساس میکنم میتوانست وکیل موفقى شود.
مادر: اصلا ما روی هیچ کدام از بچههایمان تاکید خاصی نداشتیم، در واقع همه چیز را در اختیار خودشان گذاشتیم و بدون هیچگونه دخالت و اظهارنظر خاصی اجازه دادیم خودشان تصمیم گیرنده باشند.
بچهها را تحت فشار نمیگذاشتیم
بهرام که در هیچ دوره و مقطع تحصیلیای شاگرد شما نشدند؟
مادر: بهرام که نه ولی چون ۱۱ سال معاون یک مدرسه بودم دخترم ۳ سال دوره راهنماییاش را در همان مدرسه گذراند.
پس چون شما خودتان دبیر بودید اینقدر روی تحصیلات بچهها تاکید داشتید؟
مادر: والا نه این شکلی نبود که حساسیت زیادی داشته باشیم و بچهها را تحت فشار بگذاریم. الان میبینم پدر و مادرها بچههایشان را خیلی تحت فشار میگذارند و مدام تاکید میکنند که حتما باید این کاره شوی یا فلان رشته را بخوانی و از این چیزها. در واقع ایدهآلهای خودشان را در بچههایشان میبینند. فرض بفرمایید منِ نوعی که مثلا آرزوم بوده پزشک شوم و نشدهام، میآیم فرزندم را مجبور میکنم پزشکی بخواند! ولی در خانواده ما اصلا اینگونه نبود.
ما همیشه پدربزرگ و مادربزرگهای اینترنتی بودیم
شغل آقا شهرام، پسر بزرگ تان چیست؟
مادر: پزشک طب سوزنی است. شهرام ۱۷ ساله بود که از ایران رفت. او ابتدا به سمت رشته کارگردانی رفت ولی بعد از مدتی دید آنجا شرایط خاصی وجود دارد برای همین به طب سوزنی و طب چینی گرایش پیدا کرد و در همان رشته تحصیل کرد.
تا آنجا که میدانم خواهر بزرگ بهرام «ژیلا» خانم الان در ایران زندگی میکنند.
مادر: بله، او اکنون ایران است، ازدواج کرده و صاحب ۲ فرزند است؛ دخترش دندانپزشک و همسرشان هم متخصص اطفال و ۲ تا هم نوه دارد.
دخترتان الان همدم شما در ایران است.
مادر: صد درصد. یعنی واقعا اگر او نبود خیلی بر من سخت میگذشت. بچهها عاشقانه «ژیلا» را دوست دارند و ایشان هم بالطبع همین حس را نسبت به برادرها و خواهرش دارد و هیچ وقت هیچ چیزی نتوانسته این محبت و عشق فیمابینشان را خدشهدار کند زیرا ایشان هم فوقالعاده بامحبت هستند. بالاخره دوری بچهها و نوههایمان هم جبر زمانه است و ما همیشه پدربزرگ و مادربزرگهای اینترنتی بودیم! (خنده) یعنی بیشتر صداوسیما بودیم. البته این تنها ما نیستیم که به این مسئله مبتلا هستیم بلکه جامعه مبتلا به این موضوع است.
البته اصولا مادرها بیشتر به سمت پسرهایشان گرایش دارند.
مادر: نه اصلا هیچ تفاوتی بین بچههایمان نیست. بچه خوب، خوب است دیگر، مهم عشقی است که آدم از بچههایش میگیرد.
هنر در خانواده شما چه جایگاهی داشت یا دارد؟ به نظر رگههایی وجود داشته که باعث شده شهرام و بهرام به این سمت گرایش پیدا کنند.
مادر: در خود من بوده. در خانواده پدریام هم این گرایش به هنر وجود داشته است. خدا رحمت کند عمهام را که چه از نظر صدا و چه زدن ساز ویولن و موسیقی هنرمند بود. خودم هم گرایش زیادی به هنر داشتم ولی خدا مادرم را بیامرزد که خانوادهشان مذهبی بود، بنابراین دوست نداشت وارد عرصه هنر شوم ولی هنر همیشه در بطن و ذات من بوده است.
من هم بازیگرم!
پس این علاقهمندی آقا بهرام به خوانندگی و عکسهایی که در بچگی از ایشان دیدهایم که در اتاق شان عکس خوانندههای مختلف نصب بوده از همین موضوع نشات میگیرد.
مادر: بله، خودم خیلی دوست داشتم بازیگر شوم و هر کس هم با من آشنا بود همیشه میپرسید تو چرا بازیگر نشدی؟ (باخنده) چون خیلی خوب میتوانی بازی کنی. مثلا اگر بخواهم خیلی راحت میتوانم مانند خودتان صحبت کنم.
پس علاقه به بازیگری در خانواده شما ارثی است و این ارث از شما به بهرام خان رسیده است؟
مادر: امیدوارم اینطور باشد.
ولی من فکر میکنم پدر خانواده با بازیگر شدن بهرام مخالف بود!
مادر: نه اتفاقا او خیلی راحت با این موضوع کنار آمد و هیچ وقت اعمال نظری نکرد.
میگویند نظامیها خیلی آدمهای خشک و جدیای هستند.
مادر: ممکن است در مراحل خاصی جدی باشند ولی در این مورد او هیچ وقت نظر مخالفی نداشت.
اذیت کردنهای آقا بهرام چه شکلی بود؟ بازیگوش بود؟
مادر: نه اذیت خاصی نداشت، فقط در دوره دبیرستانش کمی بازیگوش بود که خب آن هم به سن خاص بلوغش مربوط میشد که به کمک یکدیگر از کنارش گذشتیم.
۲۰ سال تنهایی
آقای رادان یادتان میآید آخرین باری که شما و آقا بهرام با هم قدم زدید کی بود؟
مادر: البته الان که همه با ماشین این ور و آن ور میروند! (خنده)
پدر: خب من بهرام را خیلی به پارک میبردم.
مادر: البته منظورشان در دوره کودکی بهرام است.
منظورم زمانی است که بهرام دیگر مشهور شده بود.
مادر: آن زمان بهرام دیگر شیوه و مراودات خاص خودش را داشت و ما هم شیوه زندگی خودمان را داشتیم. یعنی با وجودی که در یک خانه زندگی میکردیم، بهرام خیلی کم فرصت میکرد کنارمان باشد و شاید گاهی وقتها در روزهای تعطیل می توانستیم کنار هم یک ناهار بخوریم؛ چراکه تراکم کارش زیاد بود و کمتر می توانستیم با هم باشیم.
اصولا این اتفاق برای مادرها خیلی سخت است که بچههایشان درگیر کار شوند و دیگر کنارشان نباشند.
مادر: نه اتفاقا من این شرایط را میپسندیدم به این دلیل که می دیدم دارد کاری را انجام میدهد که واقعا دوستش دارد.
پس برای همین هم است که الان که خارج از کشور زندگی میکند برایتان زیاد سخت نیست.
مادر: بله تحمل میکنم. البته به جز بهرام بقیه بچههایم هم خارج از ایران زندگی میکنند. الان شاید بیش از ۲۰ سال است که از هم دوریم، با این وجود حتی یک بار هم بهشان نگفتهام دلم برایشان تنگ میشود و تاکید کنم به ایران برگردند. شاید در تنهاییهای خودم احساس دلتنگی کنم ولی هیچ وقت این حق را به خودم ندادهام که به خاطر دوست داشتنهای خودم، زندگیشان را خراب کنم. در کل معتقدم بچههایم باید همانطوری زندگی کنند که دوست دارند. یعنی احساس قشنگی ندارم بخواهم خودم را به آنها تحمیل کنم.
استارت؛ شور عشق
یادتان هست اولینباری که آقا بهرام خانه آمد و گفت میخواهم بازیگر شوم کی بود و چه اتفاقی افتاد؟
پدر: بله، آمد گفت میخواهم بروم بازیگر شوم برای همین در کلاس بازیگری ثبتنام کرد و در همان حین کلاسهایش بود که برای بازی در فیلم «شور عشق» انتخاب شد و به استودیوی ساخت این فیلم رفت. اتفاقا اولین روز از من خواست با هم به آن استودیو برویم و خواست من را به تهیهکننده معرفی کند و حدود یک ساعتی با آن آقا(داریوش بابائیان، تهیهکننده شورعشق) صحبت کردیم و چون او هم مثل خودم اهل اصفهان بود حسابی رفیق شدیم وگپ زدیم و از من و بهرام سؤالاتی پرسید و ما هم جواب دادیم و بالاخره بهرام برای آن کار قرارداد بست.
مادر: بالاخره از همان جا استارت کارهایش خورد.
استرس هم داشتید؟
مادر: خب من مقداری استرس داشتم و همیشه هم این موضوع را به شهرام که در ایالاتمتحده بود میگفتم. اگر حمل بر خودستایی نباشد ظاهر خوبی که بهرام داشت باعث نمیشد مسائل دیگر زندگیاش تحتالشعاع قرار بگیرد. من همیشه به پسر بزرگم میگفتم بهرام یک مقدار مردمدار است و همین موجب میشود بیشتر از این محیط بترسم، چون محیط سینما را نمىشناسد، آن هم در ۲۰-۱۹ سالگی که شرایط ویژه و حساسی دارد. بعد شهرام حرف بسیار قشنگی به من زد که خیلی تحتتاثیر قرار گرفتم؛ او گفت «مامان، باید بچهها را مثل کبوتر پرواز داد تا خودشان بروند پرواز کنند.
اگر جلد باشند به آشیانه برمیگردند وگرنه مطمئن باش هیچ کاری نمیتوانیم برایشان بکنیم.» این جمله خیلی برایم جالب بود. در کنار همه مواظبتها و دقت نظرهای لحظه به لحظهای که روی کارهای بهرام داشتیم، شکر خدا بدون هیچ اتفاقی از این مرحله سخت گذشت. خب برای من خیلی سخت بود باز برای پدرش راحتتر قابل هضم بود اما من مسئولیت بیشتری داشتم و باید همه جوره حواسم را جمع میکردم اتفاقی نیفتد.
سر «سنتوری» واقعا سنگ تمام گذاشت
نام فیلمهایی که آقا بهرام بازی کردند را حفظ هستید یا نه، اینقدر زیاد شده که آمارشان از دستتان در رفته؟
مادر: نه آنقدر هم زیاد نیست، فکر کنم تا امروز ۲۰ فیلم شده باشد.
خب بین همه فیلمهایش کدام را بیشتر دوست دارید؟
مادر: من «آواز قو» را خیلی دوست داشتم. آن زمان خیلی از بازی بهرام خوشم آمد، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم، یعنی سر آن فیلم خیلی گریه کردم! حتی شهرام هم به من زنگ زد گفت نتوانستم این فیلم را کامل نگاه کنم، مخصوصا آن صحنهای که به سمت بهرام تیراندازی میکردند. بعد از «آواز قو» به نظرم «سنتوری» هم فوقالعاده بود و نمیتوانم احساسم را بگویم. هر چند آن فیلم خیلی تلخ و گزنده بود. «شمعی در باد» را هم دوست داشتم و به همراه «آواز قو» و «سنتوری» به نظرم دلنشینتر از بقیه آثار بهرام هست. بهرام سر «سنتوری» واقعا سنگ تمام گذاشت و آن فیلم با وجود تلخ بودن جذابیتهای زیادی داشت.
آن سال هم که پسرتان برای بازی در همین «سنتوری» سیمرغ جشنواره فجر را برد. خودتان هم در آن جشن بودید؟
مادر: نه.
ولی میدانستید قرار است سیمرغ به بهرام برسد.
مادر: بله خب اخبار را از تلویزیون پیگیری میکردم و دوستان خودش تلفن میزدند و تبریک میگفتند. برای خودمان هم مهم بود این اتفاق بیفتد.
آلبوم موسیقی بهرام را هم شنیدید؟
پدر: بله…
مادر: بله. البته این آلبوم برای بهرام یک نوع امتحان و تجربه جدید به حساب میآمد و قصدش این نبود که حتما یک خواننده شود. شاید میخواست اتفاق جدیدی را در زندگیاش تجربه کند یا خواسته ای بود که دوست داشت به آن نیز برسد. این یک علاقه خصوصی و همیشگی برای بهرام بود که دلش میخواست حتما یک بار آن را امتحان کند. هر چند این اتفاق طرفداران و منتقدان خاص خودش را داشت.
این موضوع ناراحتتان نمیکند اگر در محفلی باشید آدمها از بهرام انتقاد کنند؟
مادر: نه اگر انتقاد بجا و درست باشد چرا ناراحت شوم؟ یادم است چند سال پیش برای انجام کاری به پاساژی رفته بودم که یک آرایشگاه مردانه داشت و من برای پرسیدن آدرسی به آنجا رفتم. داخل که شدم دیدم مجلهای روی میزشان است که عکس بهرام رویش چاپ شده. روی آن عکس نور افتاده بود و همین باعث شده بود موهایش حالتی شبیه مش پیدا کند. بعد دیدم دو تا جوانی که در آن آرایشگاه هستند دارند میگویند «نگاه کن… این بهرام رادان هم خودش را هر روز به یک قیافه درمیآورد! اینجا هم موهایش را مش کرده!»
طبیعتا آن لحظه من به عنوان مادر بهرام باید جبهه میگرفتم ولی خیلی خونسرد به آنها گفتم «آقایان من آقای را دان را دورادور میشناسم، اصلا اینگونه که می گویید نیست.» خب هر کس میتواند نظر خودش را داشته باشد و اصلا نباید ناراحت شد. از طرفی وقتی چیزی واقعیت ندارد برای چه به آدم بربخورد؟ جلوی دهان مردم را که نمیشود بست! به نظرم آدمها تا آنجا که به شان و شخصیت کسی برنخورد حق انتقاد دارند، بنابراین دلیلی ندارد چون بچه من است همه صدا، هنر و بازیاش را دوست داشته باشند. هرکس بهرام را دوست دارد لطف میکند و اگر هم ندارد باز هم لطف میکند.
دوست نداشتم محیط خصوصی خانهام را پاتوق طرفداران بهرام کنم
شنیدم طرفدارهای بهرام پاشنه در خانه شما را درآوردهاند!
پدر: (خنده)
مادر: بله قبلا اینطوری بود. ما حدود ۴۰ سال است در همین خانهای که دیدید زندگی میکنیم.
خب برایمان تعریف میکنید طرفدارهای بهرام چه کار میکردند؟ مثلا هدیه میآوردند، نامه مینوشتند یا چه؟
مادر: این چیزها که برای هر هنرمندی وجود دارد و طبیعی است.
برخوردتان با آدمها چه شکلی بود؟
مادر: برخورد من با تلفنهایی که به خانهمان میشد جدىتر بود، چون دوست نداشتم محیط خصوصی خانهام را پاتوق طرفداران بهرام کنم! برای همین همیشه جدى برخورد میکردم؛ منظورم از جدى برخورد کردن، برخورد بد نیست، یعنی اینکه به آنها میگفتم درست است که بهرام را دوست دارید ولى حق ندارید مزاحم شوید!
یعنی اینقدر تلفن میشد؟ اصلا از کجا تلفن خانهتان را آورده بودند؟
پدر: خیلی راحت… از ۱۱۸ میگرفتند.
مادر: خب دوستان و همکاران زیادی داشتیم که یکدیگر را میشناختیم و احتمالا از آنها میگرفتند.
بابت این مزاحمتها بهرام را دعوا میکردید؟
مادر: چرا دعوایش کنیم؟
خب این مزاحمت ها همه نتیجه بازیگر شدن بهرام بود.
مادر: اصلا… آخر این اتفاقات که تقصیر بهرام نبود.
پدر: بالاخره این راهی بود که انتخاب کرده بود و پیامدهایی نیز داشت.
آلرژى به لوبیا
علایق اصلی آقا بهرام چیست؟ منظورم همه چیز است؛ مثلا از بین غذاهای شما کدام را بیشتر دوست دارند؟
مادر: خب درکل که دستپخت من را دوست دارد، البته همه دستپخت مادرشان را دوست دارند، بهرام هم مثل همه. بهرام همه غذاهای خوشمزه را دوست دارد ولی مثلا قورمه سبزى را بدون لوبیا ترجیح میدهد.
البته فکر میکنم الان دستپخت خودش هم خوب شده باشد.
مادر: بله، این دفعه که برگردد دیگر خودش باید بپزد و ما بخوریم (خنده). البته تا الان که این اتفاق نیفتاده ولی حالا که دیگر در آشپزی تبحر پیدا کرده اگر او را ببینم باید بهش بگویم بیا یک کمی جاهایمان را با هم عوض کنیم! (خنده)
تصورش را میکردید یک روز یکی از افراد خانواده باعث شهرت خاندان «رادان» شود؟
مادر: ببینید… برای ما معروف بودن چندان مهم نیست بلکه محبوبیت در درجه اول قرار دارد. اگر این معروف بودن باعث محبوبیت شده باشد ارزشمند است.
آرشیو عکسها و گفتوگوهای آقا بهرام را دارید؟
مادر: بله، ۹۰ درصدشان را داریم.
هیچ وقت با هم به سینما نرفتیم
اولین باری که برای دیدن بهرام روی پرده به سینما رفتید خاطرتان هست؟
مادر: بله، برای دیدن فیلم «شور عشق» که اولین کار بهرام بود به سینما رفتیم.
پدر: خب من هم احساس خیلی خوبی داشتم و به او افتخار میکردم.
یعنی جوانی های خودتان را در او میدیدید؟
پدر: والا من که در جوانیام در کارهای هنری نبودم که بخواهم خودم را با او مقایسه کنم. ولی دیدم استعداد خوبی در این کار دارد.
بهرام هم همراهتان بود؟
مادر: نه، ما هیچ وقت با هم به سینما نرفتیم. حتی بین فیلم هایش فقط در اکران خصوصی «بیپولی» و «آواز قو» شرکت کردیم. حتی «سنتوری» را هم نرفتیم.
یعنی شما هم CD «سنتوری» را گرفتید؟
مادر: بله، چون در سینماها نشان ندادند CD آن را دیدیم.
پدر: فکر کنم یک شب خودش CD را آورد و ما دیدیم.
به شدت به وقتشناسی و خوش قول بودن معتقدم
وقتی فیلمهایش را می بینید تحلیلشان هم میکنید؟
مادر: با خودش که بله؛ ولی بعضی وقتها که وقت نداشت سناریوهایش را میآورد خانه و میگفت مامان آن را بخوان و نظرت را به من بگو. البته این اتفاق تنها یکی، دو بار افتاد.
انضباط و وقت شناسی بهرام بین اهالی مطبوعات و سینما معروف است. این نشات گرفته از پدرش است که نظامی بود یا نوع تربیت مادرش؟
مادر: بیشتر به من رفته است. چون من به شدت به وقتشناسی و خوش قول بودن معتقدم؛ یعنی اگر یکجا ساعت ۸ دعوت باشیم شده خودم را به آب و آتش بزنم حتما نیم ساعت زودتر از موعد خودم را میرسانم.
پدر: یعنی همسرم میگوید اگر زودتر هم برسیم، در ماشین بنشینیم تا سر موقع برسیم.
برادر و خواهرش هم همین گونهاند؟
مادر: خب خیلی سال است بچهها از من دورند.
منظورتان این است که شما هم پیششان نمیروید؟
مادر: چرا ولی رفتوآمدهای گستردهای نبوده است.
هیچ وقت تصمیم نگرفتید شما هم به خارج از کشور بروید و همان جا زندگی کنید تا پیش هم باشید؟
پدر: نه، روحیات همسرم با زندگی در خارج از کشور سازگار نیست. برای من هم تفاوتی ندارد، چون یاد گرفتهام هر جا باشم خودم را با محیط و شرایط موجود وفق بدهم و میسازم، ولی همسرم حساس است و نمیتواند جایی غیر از ایران زندگی کند.
مادر: من عاشق خاک خودم هستم. خب ایالاتمتحده و نقاط مختلف دنیا زیباییهای خاص خودش را دارد که هر کسی دلش بخواهد حتی برای یک بار آنجا را ببیند ولی من معتقدم «این خانه قشنگ است، ولی خانه من نیست.» این موضوع عمیقا در وجود من هست، برای همین عاشقانه وطنم را دوست دارم و بزرگ ترین آرزوی زندگیام این است که سربلند و مفتخر زندگی کنم.
دوست دارم بهرام زودتر ازدواج کند
الان ارتباطتان با بچه ها چه شکلی است؟
مادر: بالاخره رفتوآمدهایی وجود دارد و از طریق تلفن یا اینترنت با هم در ارتباط هستیم.
برادر و خواهر بهرام که ازدواج کردهاند و سر زندگیشان هستند، میماند خودش که فکر میکنم به عنوان یک مادر خیلی نگرانش باشید.
مادر: عقیدهام این است که هر بشری قسمتی دارد، بنابراین هیچ وقت به بچهام تاکید نمیکنم که تو باید حتما فلان کار را انجام بدهی و فلان کار را نه زیرا به خودش و درک بالایش اعتقاد دارم که لزومی نمی بینم در امورات زندگیاش دخالت خاصی کنم و درنهایت همه چیز را اول به خدا سپردهام و بعد هم منتظر میمانیم زمان بگذرد و ببینیم قسمتش چه میشود.
پدر: ولی من به بهرام خیلی توصیه میکنم زودتر ازدواج کند، اما او هنوز میگوید زود است. دوست دارم زودتر ازدواج کند و ما هم بچههایش را ببینیم ولی هنوز قانع نشده!
مادر: خب هنوز شرایطش فراهم نیست.
احتمالا اسم پسر آقا بهرام را هم میگذارید «مهرام!»
مادر: نه بابا! اینجوری که یاد سُس میافتیم! (خنده)
شما هم مثل پدرتان اسم بچه بهرام را انتخاب میکنید؟
مادر: نه ما هیچ وقت این کار را نمیکنیم.
منبع: زندگی ایده آل