یروز اصلا حالم خوب نبود. رفتم بیمارستان، آزمایش دادم. دکتر گفت: خونت غلیظ شده، باید رقیقش کنیم. گفتم: چرا غلیظ شده؟ من که در طول روز چیز زیادی نمیخورم، این چیزهایی هم که میخورم اشک چشمم را هم نمیتواند غلیظ کند چه برسد به خونم. گفت: دنیا همین است دیگر، کجای کار دنیا حساب و کتاب دارد که غلظت خون شما داشته باشد؟
خلاصه دکتر شروع کرد به آمادهشدن برای رقیقکردن خون که گفتم: دکترجان آمپول رقیقکنندهتان که اروگوئهای نیست؟ گفت: چطور؟ گفتم: در روزنامه خواندهام رقیقکنندههای اروگوئهای خوب نیستند، زیادی رقیق میکنند، آدم ریق رحمت را سر میکشد. نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: شما چرا حرفهای روزنامهها را باور میکنی؟ محصولات کشور اروگوئه خیلی هم محصولات خوبی هستند، اروگوئه کشور پیشرفتهای است، مگر ندیدی تیمشان قهرمان کوپا آمهریکا شد؟ گفتم: دکترجان چه ربطی دارد، بعد از آن سالی که فرانسه قهرمان جهان شد توی خونهای فرانسوی اچ.آی.وی مثبت پیدا شد مگر یادت نیست؟ گفت: اروگوئه را با فرانسه مقایسه نکن و اصلا حرف سیاسی نزن، اگر میخواهی حرف سیاسی بزنی از بیمارستان بیرونت میکنم. خوشحال شدم و هر چه توانستم حرف سیاسی زدم تا از بیمارستان بیرونم کردند.
بعد از حرفهای سیاسی که زدم، حس کردم کمی سبک شدهام و از غلظت خونم کم شده است، اما دیگر غلظت خون برایم مهم نبود و خیلی خوشحال بودم که همان خون غلیظ وطنی در رگهایم جریان دارد، ولی آمپول اجنبی به ویژه اجنبی اروگوئهای خونم را رقیق نکرده است. بعد از آن همه بگو مگو با دکتر بیمارستان قدمزنان به یک کتابفروشی رسیدم و به ذهنم رسید کتابی درباره «علل غلظت خون» بخرم تا اطلاعاتم درباره زمان دقیق فوتم بیشتر شود. وارد کتابفروشی شدم، هر چه گشتم کتابی درباره غلظت خون پیدا نکردم، عاقبت از فروشنده پرسیدم که آیا کتابی درباره «علل غلظت خون» دارید؟ فروشنده با تعجب نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت: خیر، اینجا فقط کتابهای حوزه ادبیات و علوم انسانی داریم. گفتم: خب، مشکل من هم مشکل انسانی است، بحث غلظت خون یک انسان مطرح است. گفت: مشکل شما پزشکی است، باید از کتابفروشیهای تخصصی پزشکی سوال کنید.
دست از پا درازتر از کتابفروشی بیرون آمدم ولی این بار با پای خودم و بدون بحث سیاسی. قدمزدن را ادامه دادم که ناگهان دیدم جلوی مرکز سیار انتقال خون ایستادهام. خوشحال وارد کانکس شدم و بلند گفتم: من غلظت خون دارم، کیسه بردارید هر چه دلتان میخواهد خون بگیرد بدهید به فقرا. یکی از دکترهای کانکس گفت: اول فرم، بعد مصاحبه، بعد خون. ترسیدم، از بیرون نگاهی به سردر کانکس انداختم تا مطمئن شوم اینجا کانکس مرکز انتقال خون است. خلاصه فرم را پر کردم و رفتم برای مصاحبه. دکتر دیگری که هنوز درست روی صندلی مصاحبه ننشسته بودم، پرسید: آخرین بار کی رفتار پرخطر داشتهاید؟ گفتم: متوجه منظورتان نشدم؟ پرسید: آخرین بار کی رفتار پرخطر داشتهاید؟ گفتم: رفتار پرخطر که چه عرض کنم… گفت: رفتار پرخطر، رفتار پرخطر است، چه عرض کنم ندارد. گفتم: دکترجان شاید رفتاری برای من پرخطر باشد ولی برای شما نباشد، به هر حال هر آدمی بنیهای دارد که متفاوت از دیگران است. دکتر همین که این حرف را شنید برچسب قرمزی را روی فرم من زد و من را مودبانه از کانکس بیرون انداخت، ولی کیک و آبمیوهام را داد.
باز پیادهروی کردم و فکر کردم که رفتار پرخطر چه ربطی به غلظت خون دارد و اصولا من کی رفتار پرخطر داشتهام؟ اگر اهل خطرکردن بودم که الان غلظت خونم این جوری نبود! آنقدر پیاده رفتم که پادرد گرفتم، با خودم گفتم این هم رفتار پرخطر، آدم عاقل این قدر راه را پیاده گز میکند؟
سوار تاکسی شدم. راننده مردی بود تقریبا شصت ساله. تا نشستم گفت: میبینی؟ گفتم: کجا را؟ گفت: زمانه را؟ گفتم: کجای زمانه را؟ گفت: دندان روی جگر بگذار تا بگویم، دندان روی جگر گذاشتم و او ادامه داد: میبینی؟ قیمت چهارلیتر اسید قدر قیمت یه ساندویچ شده؟ ولی دوره ما که از این چیزها نبود؟ گفتم: پس شما چطوری از دختری که به پیشنهاد ازدواجتان جواب رد داده بود، انتقام میگرفتید؟ گفت: میبینی؟ نگاه کردم و چیزی دیدم که نمیتوانم اینجا بنویسم ولی راننده تاکید داشت که: در دوره ما از این چیزها هم نبود. از تاکسی پیاده شدم ولی همچنان به فکر حرفهای راننده بودم، ظهر شده بود، نمیدانستم ناهار ساندویچ بخورم یا چهار لیتر اسید بخرم برای روز مبادا.
منبع: شرق