سیدحسن خاموشی یکی از هزاران اسوه صبر و ایثار است. وی پس از چند ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن درآمد. خاموشی بعد از ۱۰ سال اسارت روز سوم شهریورماه ۶۹ قدم به خاک میهن اسلامی گذاشت. در اردوگاههای «الانبار،«موصل» و «تکریت» روزهای سختی گذرانده و در یکی از روزها در تلاش برای یافتن چهار لغت انگلیسی از یک دیکشنری،۹۰ ضربه کابل مأموران بعثی عراق را تحمل کرده و قد خمیدهاش حکایت همان ۹۰ ضربه کابل است. نفر اول کنکور کارشناسی ارشد بوده و در حال حاضر کارشناس ارشد گفتاردرمانی است.
مدرسی در دانشگاه و مراکز مشاوره و چاپ مقالاتی در رشته گفتاردرمانی از جمله فعالیتهای وی بوده است.
سیدحسن خاموشی در گفتوگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ و حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران( ایسنا)، از اسارت تا آزادی و حوادث بعد از آن گفت.
تجاوز ۱۱ عراقی به دختر ۱۰ ساله
در روزهای اول جنگ تحمیلی در شهر «کرند غرب» سر جاده میایستادیم تا به رزمندهها کمک کنیم. در یکی از این روزها دیدیم مرد میانسالی به ما نزدیک میشود. از دور چیزی شبیه به چوب در آغوشش بود. تشنه و گرشنه و خاکآلود بود. از یکی از روستاهای قصرشیرین میآمد. اما چیزی که در آغوشش بود نه چوب، بلکه جنازه دخترش بود که ۹ یا ۱۰ ساله میآمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم کجا میروی؟ گفت: قبرستان کجاست؟ میخواهم دخترم را دفن کنم.
وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و به نوعی عصبانی به نظر میرسید. نمیشد از او سوالی کرد.بعد از دفن دخترش و پذیرایی به خودم جرأت کردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟. گفت: این دخترم است. خودم کشتهام. نیروهای عراقی وقتی وارد روستایمان شدند مرا به درختی بستند و ۱۱ نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز کردند. هرچقدر التماس کردم توجه نکردند.به یکی از فرماندهان عراقی گفتم یک اسلحه به من بدهید. خندیدند و پرسیدند اسلحه برای چه؟ خیلی التماس کردم. فرمانده عراقی گفت:یک اسلحه به او بدهید. نمیدانستند چه کار میخواهم بکنم. در حالی که چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیک نکنم پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را کشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آیندهای در انتظارش خواهد بود؟.
شب آن روز از شدت ناراحتی خوابم نبرد. از فردا هر کسی از نیروهای سپاه و ارتش را میدیدم التماس میکردم یک اسلحه بدهند تا جلوی دشمن بایستیم. گفتند نداریم و واقعا هم نداشتند.
سربازی
بعد از شنیدن و دیدن ماجرای این مرد و دخترش،به همراه سه نفر از دوستانمان که شهید شدهاند خودمان را برای اعزام به سربازی معرفی کردیم. چون خیلی دوست داشتم اسلحه به دست بگیرم و به جنگ بعثیها بروم. پس از طی دوره آموزشی در تهران، اوایل اسفندماه ۵۹ عازم خط مقدم شدیم. در برگشت از تهران از شهر خودمان عبور کردیم اما هرچه التماس کردم اجازه ندادند با خانوادهام خداحافظی کنم.هرچند حتی دو برادرم را هم دیدم اما هرچه در اتوبوس صدایشان زدم نشنیدند. بعد از بازگشت متوجه شدم هر دوی آنها شهید شدهاند.
شهادت شهید شیرودی و اسارت من
من تا عید سال ۶۰ در جبهه حضور داشتم و در دو عملیات بازیدراز و کله قندی جنگیدم و همان روزی که خلبان علیاکبر شیرودی شهید شد من هم اسیر شدم. حتی سقوط هلیکوپتر شهید شیرودی را دیدم.
اعدام صوری و شهادت با لبان تشنه
عراقیها حدود ۲۰ نفر از رزمندگان ما را که در جاهای مختلف اسیر شده بودند داخل یک وانت جمع کرده و از طریق قصرشیرین و خسروی به سمت شهر خانقین عراق بردند. آنجا یک اعدام صوری برای ما تشکیل دادند که عکساش هم موجود است و در یکی از روزنامههای عراق چاپ شده است. ما را در یکی از اردوگاهها یا پادگان زندانی کردند. و در حالی که آب از یک شیلنگ شر شر به زمین میریخت التماس یکی از بچهها برای آب به جایی نرسید و او در نهایت مظلومیت و با لبان تشنه شهید شد.
۹۰ ضربه کابل به خاطر چهار لغت انگلیسی
برای ۱۱۰ نفر یک دیکشنری داشتیم و این دیکشنری تا ساعت ۹ شب که زمان خاموشی بود بین اسرا تقسیم میشد. من گفتم در هفت دقیقه نمیتوان چیزی یاد گرفت چون استخراج لغات زمانبر است. گفتم ساعت ۹ شب به بعد با مسوولیت خودم دیکشنری را به من بدهید. خاموشی زدند. رفتم زیر پتو و شروع کردم به استخراج لغات انگلیسی. سه تا لغت پیدا کرده بودم که نگهبان متوجه شد و به عربی به من گفت:«حقه باز چرا نخوابیدی»، کتاب را روی صورتم خواباندم و پتو را هم به رویش کشیدم و خوابیدم. در نهایت به خاطر استخراج چهار لغت ۹۰ ضربه کابل خوردم.
عرقمان را به جای آب خوردیم
در یکی از جابجاییها،ما را از اردوگاه« الانبار» به «تکریت» میبردند. اسرا را به صورت دولا سوار اتوبوس کرده بودند به طوری که کف اتوبوس را میدیدیم. عراقیها هم مدام اتوبوس را نگه میداشتند و یا کند میرفتند تا ما بیشتر اذیت شویم و در حالی که از تشنگی هلاک میشدیم نگهبانان عراقی هندوانه میخوردند و پوست آن را به سمت اسرا پرت میکردند. از فرط گرما آن قدر عرق کرده بودیم که آب جمع شده ناشی از عرق اسرا در فرو رفتگیهای کف اتوبوس بالا و پایین میشد حتی بعضی از اسرا از همین آب میخوردند چون تشنگی واقعا کشنده بود.
وقتی به ایران برگشتیم در یکی از خیابانهای تهران در حال تردد از کنار یک بازار میوه بودیم. به یک مردی که ظاهرا فروشنده بود گفتم:اینها چی هستند؟ گفت: هندوانه. گفتم چه جالب!، اینها هندوانه هستند در مورد انگور هم همین سوالها را کردم. آن فروشنده آنقدر انگور و هندوانه داخل اتوبوس ریخت که حساب نداشت.
یار گیری ابریشمچی در اردوگاه
ما را به اردوگاه تکریت بردند. ابریشمچی (از سران منافقان) آمد پشت سیمخاردارها و سخنرانی کرد. چون جرأت نداشت داخل اردوگاه بیاید. در حالی که اگر منظور بخشی از فیلم اخراجیها همین صحنه بود، اشتباه است چون ابریشمچی داخل اروگاه نیامد. گفت: هر کسی بخواهد میتواند به ما ملحق شود.
تکرار تاریخ برای یک شهید
ما را با قطار وحشت به موصل بردند و پس از پذیرایی با کابل و عبور از تونل وحشت زندانی شدیم.
غروب بود. از آن طرف اردوگاه صدای تیراندازی شنیده میشد. ظاهر بین اسرا و عراقیها درگیری شده بود. «محمد سوری» از اسرای اردوگاه از کنار من رد شد. صلیب سرخ قبلا کتابی به ما داده بود. محمد گفت: خاموشی! کتاب خوبی است بیا با هم بخوانیم. گفتم اول باید ببینم چه خبر است. اما محمد همین که حرفش تمام شد تیرخورد و افتاد. همه رفته بودند بیخ دیوار. سر محمد سوری را گذاشتم بر روی پاهایم و گفتم: چیزی نیست. خوب میشوی. اما یک دفعه خون از سرش بیرون زد. او شهید شده بود. خون محمد به صورتم و زیرپیراهنم پاشید. این زیرپیراهن را تا هشت سال نگه داشتم تا اگر برگشتم به خانوادهاش بدهم اما وقتی ما را به تکریت بردند همه چیزمان را گرفتند.
چند سال پس از بازگشت برای امرار معاش تدریس خصوصی زبان انگلیسی میکردم. یکی از شاگردانم بازی گوش بود اما به بازیهای اکشن و جنگی علاقه داشت. یک بار به او گفتم میدانی من اسیر بودم؟ گفت: برایم از جنگ بگو. شرط گذاشتم به ازای هر یک خاطره باید یک ساعت به درس توجه کند.
در یکی از روزها که مشغول درس دادن به این شاگردم بودم. مادرش وارد اتاق شد و گفت: تعدادی از فامیلهایمان از شهرستان آمدهاند و پسرشان مفقودالاثر است. میخواهند بدانند احتمالا شما اطلاعاتی از پسرشان دارید؟ نام و مشخصات پسرشان را پرسیدم. مادرش گفت:«محمد سوری». با شنیدم نام سوری، ناخودآگاه سرم را به زیر انداختم و گریه کردم. فهمیدند چیزهایی میدانم. گفتم محمد بر روی پاهای من شهید شد. آن زمان پیکرهای شهدا مبادله نشده بود. آن جا بود که فهمیدم دنیا خیلی کوچک است.
پیشبینی آزادی در ۳۰ روز
نهمین سال اسارتم بود که از طرف حاجآقا ابوترابی به من گفتند به یکی از اسرا درس بدهم.او بعضی اوقات جاسوسی میکرد. همه او را میشناختند. رفتم خدمت حاجآقا ابوترابی گفتم: حاجی، شما بگو سرت را زیر تانک بگذار، این کار را میکنم. اما اگر من به این آدم درس بدهم از فردا همه اردوگاه به من یک جور دیگر نگاه میکنند. حاجی به حرفهای من خوب گوش کرد و گفت: خاموشی، تو مگر حضرت علی(ع) را دوست نداری؟ ؟ گفتم چرا که نه. روایتی از آن حضرت برای من نقل کرد.
وقتی صحبتهای حاجی تمام شد یاد حرفهای سه شب پیش یکی از اسرا به نام عظیم نوایی افتادم. آن شب میگفت: من چند سال است میگویم دعا کنید آزاد شویم ولی نمیشویم. شاید کسی هست که دعا نمیکند یا نشنیده است. امشب از شما میخواهم دعا کنید آزاد شویم. راستش آن شب به صحبتهای عظیم نوایی خندیدم و با خودم گفت: در حالی که دو کشور در حال جنگ هستند هرگز چنین اتفاقی نمیافتد یعنی با شرایط جور درنمیآید. باید شرایطش باشد یا نه؟. آن روز گذشت.
به هر طریق ممکن خودم را به آن فردی که قرار بود درس بدهم، نزیک کردم و از همان لحظه نظرها نسبت به من برگشت. چون این را به خوبی درک میکردم. او خیلی باهوش بود. چون همان اول گفت: تو را فرستادند تا به من درس بدهی. اما من شرط دارم. مرا آزاد کن تا هر کاری بگویی انجام بدهم. در حالی که فکر میکردم سیگار یا چیز دیگری از من خواهد خواس. گفتم: خدایا من چه قولی به این اسیر بدهم تا به حرفهایم گوش کند.
نمیدانم خواب بودم یا بیدار که دیدم صبح شده است. عراقی برای آمارگیری آمده بودند. در این حین دیدم دفتری که از صلیب سرخ گرفته و در جایی مخفی کرده بودم همان جایی افتاده که من خوابیده بودم. تعجب کردم این دفتر اینجا چه میکند. اگر عراقیها میدیدند شدیدا شکنجه میشدم. به هر وسیله ممکن دفتر را زیر بالش هل دادیم. بعد از آمارگیری و رفتن عراقیها، صفحه اول دفترچه را باز کردم و دیدم با خط خودم نوشته شده است: فلانی من آزادی شما را در ۳۰ روز تضمین میکنم به شرطی که قول بدهی در این مدت هر چیزی تدریس میکنم بنویسی.
در این گیر و دار یادم آمد قبل از خواب خیلی سعی کردم راه حل منطقی برای این کار پیدا کنم. شاید در همین لحظات خوابم برده بود. اما این را میدانم که قبل از خواب خیلی از خدا خواستم کمکم کند. گفتم خدایا تو توانایی و از تو میخواهم کمکم کنی.
این نوشته را به همان کسی نشان دادم که قرار بود به او درس بدهم. قهقههای زد و گفت: ما که این همه سال تحمل کردیم این یک ماه هم رویش. و به این ترتیب کار ما شروع شد. در حین درس خواندن سعی کردم سوالاتی از زندگی شخصیاش بپرسم تا بیشتر احساس دوستی کند. روزها همینطور میگذشت. همه هم میدانستند چه قولی به این اسیر دادهام. این را هم بگویم که تا آن زمان مسایلی از این قبیل زیاد رخ داده بود مثلا یکی خواب دیده بود شش ماه دیگر آزاد میشود و … .
پنج یا شش روز از این ماجرا میگذشت که حاج آقا ابوترابی گفت: خاموشی! شنیدم گفتی اسرا یک ماه دیگر آزاد میشوند؟ گفتم: بله، گفت: برو شایعه کن بگو اشتباه کردهام. چون این آزادی ممکن نیست. جالب این است که تعدادی از اسرا بر سر یک ضبط صوت یا مرغ و خروس و حتی تسبیح شرط بندی کرده بودند که در صورت آزادی مال من باشد و اگر اسیری حرفی میزد که نمیتوانست به آن عمل کند سایر اسرا به شوخی از خجالتش درمیآمدند.
به روزهای بیست و هفتم و بیست و هشتم رسیده بودیم که حاجآقا ابوترابی گفت: فلانی چه دلیلی برای این قولی که دادی،داری؟
روز سیام هم رسید. هر یک اسرا با طعنه میگفتند: فلانی دیدی. این هم از یک ماه، پس چرا آزاد نشدیم. گفتم تا ساعت ۱۲ شب فرصت دارم. در حال قدم زدن در محوطه اردوگاه بودیم که رادیو عراق اعلام کرد:«توجه، توجه،تا لحظاتی دیگر رئیسجمهور صحبت مهمی با مردم خواهد داشت». اینگونه سخنرانی معمولا هفتهای سه بار پخش میشد. نشستم پای سیم خاردار. صدام یک ساعت حرف زد. یکی از اسرا گفت:خاموشی،خبری نیست. بلند شو بیا. اما بالاخره صدام در پایان سخنانش گفت: من به عنوان سردار قادسیه اعلام میکنم از فردا مبادله اسرا آغاز میشود. این جمله آخرش بود.
همه اسرا مبهوت مانده بودند. یک عده گریه میکردند،یک عده خوشحالی. در این حین کسی که من به او درس میدادم از میان اسرا بیرون آمد. دیدم دودستی دفترچه را چسبیده. خیلی جدی به من گفت: فلانی ورق بزن ببین ۳۰ روز شده است یا نه؟
دیدم صفحه آخرش سفید است. گفتم این صفحه چرا سفید است؟ گفت: هرچه شما بگویی در این صفحه مینویسم. گفتم بنویس به امید خدا، و سربلند پیش خانوادهام برمیگردم. گفت: از کجا میدانستی آزاد میشویم؟. گفتم تو بنده خوب خدایی نه من. خداحافظی کردیم و این خداحافظی تا کنون ادامه دارد من نتوانستهام او را ببینم. اما این اتفاق زندگی مرا عوض کرد.
میخواستم بچه را بکشم
در میان جمعیت استقبال کننده از اسرا در یکی از خیابانهای تهران خانمی همراه بچهاش ایستاده بود و به آزادگان دست تکان میداد. با خودم فکر کردم که یعنی ممکن است دست یک بچه این قدر کوچک باشد؟ به آن خانم گفتم ممکن است بچهات را به من بدهی؟ گفت: مال خودت. بچه را که گرفتم دستهایش را فشار میدادم و صورتش را چنگ میزدم. دست خودم نبود. در همین حال راننده اتوبوس چند مشت به من زد و بچه را گرفت. گویا با این حرکات بچه را میکشتم. اما به خیر گذشت.
مصائب دوران دانشجویی
در دوران دانشجویی زیرزمینی نمانده بود که در شهرک ژاندارمری اجاره نکرده باشم، در آن زمان همسرم هم دانشجو بود. صاحبخانهام ما را از خانهاش بیرون کرد و مجبور شدیم یک شب تا صبح در پارک بخوابیم .
یک هفته بعد منزلی را اجاره کردیم. در یکی از همان روزها بعد از بازگشت از دانشگاه دیدم اثری از همسرم در منزل نیست. دیدم خونی بر روی زمین ریخته شده است. ابتدا فکر کردم همسرم را کشتهاند. اما پرس و جو کردم گفتند همسرم را به بیمارستان بردهاند. همسرم حامله بود. ظاهرا حسین گیل که در یکی از ساختمانهای اطراف مشغول ساخت فیلم روایت فتح بود از یکی خواسته بود همسرم را که حالش به هم خورده بود به بیمارستان ببرد اما یادم هست سه روزی میشد یک غذای خوب نخورده بودیم. در اثر این حادثه بچهمان را از دست دادیم و حتی نزدیک بود همسرم هم از بین برود. همان سال نفر اول کنکور کارشناسی ارشد ایران در رشته خودم شدم. یک سال قبل از آن هم دانشجوی نمونه شده بودم. من برای این موفقیت خیلی زحمت کشیده بودم چون روز اولی که به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم، ایشان فرمودند: «بروید درس بخوانید. آینده کشور مال شماست».
بازگشت به کار با اعمال شاقه
سال ۸۲ خودم را بازنشسته کردم. اما پس از چهار پنج سال خانهنشینی، بخشنامهای آمد که بر اساس آن آزادگان و جانبازانی که خدمت طبیعی خود را انجام ندادهاند میتوانند به سر کارشان برگردند در آن زمان من نامهای به رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران نوشتم و او موافقت کرد. اما یک سال مرا دواندند. در دانشکده توانبخشی با این بهانه که پست نداریم مرا به بیمارستان ضیائیان تهران فرستادند. آنجا هم گفتند جا نداریم. بعد مرا به بیمارستان شریعتی فرستادند. رییس بیمارستان گفت: خاموشی باید تحمل کنی تا حالت اشتغالت را بگیری. گفتم اما من آمدهام کار کنم. اینجا بود که یک سال پارکینگ نشینی من آغاز شد.
پارکینگ استادان پذیرای من شد
پارکینگ اساتید دانشگاه شده بود محل استقرار من. در تابستان کولر ماشینم روشن بود در زمستان بخاری آن. به هر حال مجبور بودم چون گفته بودند باید حضور فیزیکی داشته باشی. این در حالی است که من در دانشکده توانبخشی مدیر گروه بودم و باید به سر کارم باز میگشتم.
مردم فکر میکنند خوردیم و بردیم
آنقدر گفتند فلان خدمت را به ایثارگران میدهیم و البته به خیلیهایش عمل نشد که مردم فکر میکنند ما خوردیم و بردیم. همین دو سال قبل طی بخشنامهای اعلام شد هر جانبازی میتواند یک خودرو بدون پرداخت حق گمرکی از خارج وارد کند اما این بخشنامه عملی نشد. یا این که من در دانشگاه مدیر گروه بودم و واکنش دیگران نسبت به خودم را به خوبی درک میکردم. همه فکر میکردند با استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدهام در صورتی که از هیچ سهمیهای استفاده نکردم.
افراط و تفریط در بیان مسائل جنگ
مسایل جنگ خوب بیان نشد،افراط و تفریط ها در نقل خاطرات جنگ هم را کار را پیچیده تر کرد. مثلا متأسفانه در مورد اسارت این مسئله جا افتاده است که اسرا سینه میزدند و عراقیها آنها را به خاطر سینهزنی شکنجه میکردند. یعنی واقعا ما در اسارت به غیر از سینهزنی کار دیگری نداشتیم؟.