خراسان در ادامه نوشت: برای دو آدم ساده این قصه اسمی نداریم، یعنی بنا به قولی که به آنها دادهایم، برای حفظ حریمشان از درج اسمشان خودداری میکنیم اما فرض میکنیم یکیشان «پروانه» است و آن دیگری «پرویز». پروانه و پرویز زن و شوهرند. یک اتفاق آنها را بهم رساند. آن اتفاق تلخ مریضیشان بود. پروانه و پرویز، اچآیوی مثبت هستند به زبان ساده «ایدز» دارند و زندگی مشترک آنها دقیقا از این کلمه شروع شده است.
ایدز، نتیجه وحشتناک یک خالکوبی
اول قصه را پرویز برایمان تعریف میکند؛« من در یک خانواده خوب قد کشیدم اما در خانوادههای خوب هم ممکن است پای یکی از اعضا روی پوست خربزه سُر بخورد، آن یکی من بودم و خطای بزرگم هم اعتیاد بود. جوان بودم که موادمخدر گریبانگیرم شد. اعتیاد خیلی مصیبتها سرم آورد، ابتلا به ایدز هم ارمغان توهمات همان مواد مخدر بود، چون این بیماری از سر سوزن خالکوبی به من منتقل شد، وقتی کلمه «سلطان غم» را روی شانهام حک میکردم.»
او ادامه می دهد: روزی که به من گفتند به این بیماری مبتلا هستم، زندگی برایم تمام شد؛ زنده ماندن و مردن برایم چندان تفاوتی نداشت، تا این که با همسرم پروانه آشنا شدم. پرویز بیان می کند:« ۸سال است که پاک شدهام و تیرگی اعتیاد از زندگیام رفته است، همچنان با بچههای انجمن NA در ارتباطم و به آدمهایی که مثل گذشته خودم در تاریکی یک چاه گرفتارند، دستی برای کمک نشان میدهم. آن طور که این مرد میگوید، بعد از این که متوجه میشود ایدز دارد پایش به کلینیکی در مشهد باز میشود و همان جا با آدمهای خوبی آشنا میشود که زمینه ازدواج او را فراهم میکنند. خودش این طور تعریف می کند: چهل و اندی سالم بود و فکرش را هم نمیکردم که با وجود این بیماری و آن گذشته تلخ؛ دیگر هیچ اتفاق خوبی سمتم بیاید اما یکی از پزشکان کلینیک به من پیشنهاد کرد با کسی مثل خودم ازدواج کنم، برنامه خواستگاری را هم خودش تدارک دید و من در محل همان کلینیک با همسرم پروانه آشنا شدم. در همان یکی دو جلسه اول بود که فهمیدم، یک زن تمام عیار است که ناخواسته و از طریق همسر سابقش به اچ آی وی مثبت مبتلا شده است. بعد از آشنایی با او بود که تولدی دوباره را تجربه کردم.» قصه که به اینجا میرسد، پروانه هم لب میگشاید و میگوید: ۹سال پیش بود که فهمیدم به اچ آی وی مثبت مبتلایم که از همسرم به من منتقل شده است. چند وقت بعد که او فوت کرد، چون پدر و مادرم هم در قید حیات نبودند، همراه خواهر و برادر کوچکترم خانهای را اجاره کردیم و در آن زندگی میکردیم اما راستش را بخواهید آن روزها تنهایی خیلی اذیتم میکرد، یگانگی فقط از آن خداست و هیچ بندهای نباید تنها بماند. من هم با وجود برادر و خواهرم، یک حفره بزرگ یا شاید هم یک گمشده در زندگیام داشتم که آن را در یکی از مراجعاتم به کلینیک پیدا کردم. آنجا بود که مشاور کلینیک به من پیشنهاد آشنایی با مردی را داد که شرایطی مشابه من داشت.
مراسم خواستگاری و حتی ازدواج را خودشان تدارک دیدند، خلاصه اینکه در همان جلسات آشنایی بود که فهمیدم «پرویز» میتواند مرد زندگی من باشد و به همه سرگردانیها و نگرانیهای زندگیام پایان بدهد و بشود آن دیوار محکمی که در مشکلات به آن تکیه میکنم.
یک سقف برای سه اچ آی وی مثبت
زندگی مشترک ۵ ساله پروانه و پرویز آنجا قشنگتر میشود که چهار سال پیش فردی به آنها سرپرستی کودکی را پیشنهاد میکند و میگوید که پدر و مادرش او را در شیرخوارگاه رها کردهاند و دلیلشان هم یک چیز بوده؛ «بچه بیگناه با اچ آی وی مثبت پا به این دنیا گذاشته است.» پروانه میگوید: «پریا»یِ کوچک یک سالش بود اما وقتی در شیرخوارگاه دیدیمش جثهاش به اندازه کودکان چند ماهه بود، ضعیف و رنجور بود، نه از بیماری یا کیفیت مراقبت که از محروم بودن از یک آغوش مادرانه.
پرویز حرف همسرش را این طور ادامه میدهد: درست از ثانیهای که پریا را گذاشتند در آغوشم، انگار همه آن رگهای یخزده وجودم جان دوباره گرفت، مهرش چنان به دلم نشست که نتوانستم از او دل بکنم. با خودم فکر کردم که زندگی دو آزمون بزرگ پیش پای من گذاشته، اولیاش ابتلا به ایدز بود و دومیاش پریا. یکی مرا زمین زد و آن یکی به اوج میبرد، حالا چهار سال است که داریم با این امتحان بزرگ زندگی میکنیم و باور کنید در تمام عمرم این قدر خوشبخت نبودهام.
مشکلات اقتصادی، زندگی را به خانواده ۳ نفرهمان سخت کرده است
او ادامه میدهد: فشارهای زندگی به ویژه مشکلات اقتصادی خیلی اذیتمان می کند. بالاخره جمع شدن سه آدم مبتلا به اچ آی وی مثبت زیر یک سقف دشوار است و مخارج خودش را دارد که با کار من به عنوان یک راننده هم خوانی ندارد. جسم بیمارم توان تحمل دشواریهای این حرفه سخت و ساعات طولانی کار را ندارد اما چارهای نیست، باید اجاره همین خانهای را که ۱۵ کیلومتر با شهر فاصله دارد هم بدهیم ولی جز همین مشکلات اقتصادی، هیچ چیز دیگر اذیتمان نمیکند.
پروانه هم حرفهای همسرش را این طور تایید میکند که؛ «خدا پریای عزیز را در دامن ما گذاشت تا عیارمان را بسنجد، من به همسرم افتخار میکنم که تا به امروز با دشواریهای زندگی ساخته است تا پریا کنارمان بماند. در این مدت تنها یک بار و به مدت دو ماه مجبور شدیم به دلیل مشکلاتی که داشتیم، او را به شیرخوارگاه برگردانیم اما همسرم غیرت کرد و دوباره پریا را به من بازگرداند.»
او ادامه میدهد: کمکهایی که به ما میشود، بسیار کم است، زندگی سه بیمار مبتلا به اچ آی وی دشواریهای خودش را دارد که توجه ویژه مسئولان را میطلبد تا زیر بار فشارهای زندگی خُرد نشوند. ما با توجه به نگاه و نگرش غلطی که به این بیماری در جامعه وجود دارد، نمیتوانیم آن طور که باید از کمکها بهره ببریم، حتی امکانات پزشکی هم به سختی در اختیارمان قرار میگیرد، چون اغلب مردم میترسند و ابایی هم ندارند که این هراس را نشان بدهند اما حقیقت این است که این بیماری هم تفاوتی با دیگر بیماریهای شناخته شده ندارد و راههای ابتلا به آن نیز کاملا مشخص است و باور کنید از یک روبوسی و دست دادن، کسی به آن دچار نمیشود.
میخواهیم دخترمان یک خانم دکتر بشود
یک سوال دشوار را باید از پرویز و پروانه بپرسم و آن اینکه برای آینده پریا چه برنامهای دارند؟ دشواری این پرسش، به خاطر هراسم از شنیدن این کلمه است: «هیچ!» اما آنها خلاف انتظارم با شوق میگویند که میخواهند کوچولوی سه سال و ۹ ماههشان بشود یک خانم دکتر اسم و رسمدار که برای درمان بیماری خودش و امثال خودش آستین بالا خواهد زد. آنها دوست دارند از پریا یک انسان کامل بسازند تا اگر روزی فهمید که قصهاش چه بوده، به جای اینکه دل بترکاند؛ نیت کند به این که تمام روزهای بعد از اینِ زندگیاش را با شادی بگذراند و بشود یک دست خیر برای آدمهایی که مثل خودش بیگناه گرفتار این بیماری شدهاند. پروانه در این باره میگوید: از خدا خواستهام یک بار دیگر معجزه را به من نشان دهد، پریا بیگناه به این بیماری دچار شده و برایش التماس دعایِ سلامتی و طول عمر دارم.
یک درخواست از مردم و یک درخواست از مسئولان
این زن یک درخواست هم از جامعه دارد و آن تغییر نگاه به افراد مبتلا به اچ آی وی مثبت است؛ «اینکه جامعه با ما با سردی برخورد کند، طردمان کند و ما را نپذیرد؛ فقط عرصه را بر ما تنگ میکند و این انصاف نیست. باور کنید ما خودمان را بیمار نمیبینیم، چون تا نفس آخر دلبسته زندگی و زندگی کردن هستیم و همه احتیاط و مراقبتمان را انجام میدهیم تا کسی را گرفتار این بیماری نکنیم اما روزگار آنجا برایمان سخت میشود که آدمهای دیگر این شهر با ما با هراس و اکراه برخورد میکنند و کار را به جایی میرسانند که خودمان را از آن ها پنهان کنیم.» درخواست دیگر پروانه از خیران و مسئولان است تا دستی برسانند و کمک کنند به آنها که چرخ این زندگی سه بیمار خاص راحتتر بچرخد.
هیچ ساعت و ثانیه سوختهای نداریم
اما سوال آخرم از این زوج این است که زندگی را چطور میگذرانند؟ پرویز برای پاسخ پیش قدم میشود: راستش را بخواهید این اتفاقات باعث شده است تا نگرش من به زندگی تحول پیدا کند، من حالا در لحظه زندگی میکنم. گذشته را خاک کردهام و آینده را هم مجهول میبینم؛ پس فقط همین لحظه میماند. ساختن یک زندگی همیشه خوب و شاد کار دشوار و گاهی هم محالی است اما شاد بودن در همین لحظه اصلا سخت نیست. اگر همه زندگیمان را این طور ببینیم، هیچ ساعت و ثانیه سوختهای نخواهیم داشت و هیچ حسرتی هم باقی نمیماند. پروانه هم مثل شوهرش یک نگاه متفاوت به زندگی دارد؛ «من خوشبختی را درست آن لحظهای پیدا کردم که دیگر حتی انتظارش را هم نمیکشیدم. این یعنی اگر سختی هست، حتما گشایشی هم خواهد بود و بالعکس. حالا فقط قانون زندگیام این شده که؛ درست زندگی کن تا پاسخ درست بگیری و البته اینکه؛ هر روز زندگی ما پُر از معجزه است، فقط باید خوب نگاه کنیم.»
دعوت نامهای برای شما
قرار است هر هفته یک خانواده موفق ایرانی را معرفی کنیم. نه از آن خانوادههای اسم و رسمدار که سوپراستار بودن یکی از اعضای خانواده، بهانه گرفتن عنوان «موفق» برایشان شده است. نه! قرار است سراغ خانوادههایی برویم که طعم واقعی خوشبختی را چشیدهاند. خانوادههایی خیلی معمولی که خوشبختی را تنها زیر سقف خانهشان جست وجو کردهاند. اگر احساس میکنید خانواده شما نیز میتواند در قاب «خانواده ایرانی» جای بگیرد یا درمیان دوستان و اقوام، خانواده یا افرادی را میشناسید که ویژگیهای یک خانواده موفق را دارند، با ما تماس بگیرید.