توی شهری که صحبت از مهمونی چند نفره به صرف قهوه اسپرسو و سفر به فلان کشور خارجی و سواری با ماشینهای پلاک موقت، حرف داغ روزشه، دیوارهای سیاه و یه پرده بلند صورتی چرکین، شده خونه سه دیواری یه خانواده سه نفره…
عطر گرم شیرینیهای کافه قنادی و آدمهای رنگ و وارنگ متمولی که برای سفارش کیک تولد و مراسم دورهمی آخر شب حوالی مرکز شهر جمع شدن، اصلا اجازه نمیده توجه کسی به این زندگی تلخ سه نفره که ۵۰ متر پایینتر، توی یه پستوی دو متری در یکی از خیابانهای فرعی خیابان انقلاب تهران شبهای سرد و استخونسوز پایتختش رو صبح میکنن، جلب بشه.
مجبور میشن خرت و پرتهاشون رو جمع کنن و خونشون میشه یه چادر توی پارک، پارکی که حوالی همون دروازه غاره، دروازه غاری که شده دروازه ورود معتادا و خانوادههای ندار به زندگی فلاکتبارتر، محلی که تنها سهمش از رسیدگی مسئولان، شبیخون گاه و بیگاه ماموران نیروی انتظامی و شهرداریه.
مأمورای نیروی انتظامی میریزن برای پاکسازی محل میگیرن و جمع میکنن و میبرن؛ محلی که سالهاست پاک شده از پاکی و آلوده است به آلودگی، دو بار وسایلشون رو جمع میکنن، دوبار هم آتیش میزنن، تا جایی که دیگه حتی اونجا هم شرایط ادامه دادن واسشون وجود نداره، شرایطی که روز به روز براشون سختتر از روزهای سخت گذشته شده.
اما پیرزن حال و روزش بدتر از این حرفهاست، بدتر از سیاهی این دیوارها، بدتر از ذره ای توان برای راه رفتن، حتی نشستن و حتی رمقی برای حرف زدن…هرسه تاشون دوماهی میشه حموم نرفتن، بیماری و سرما و بیچارگی و بیپناهی با زندگی این سه نفر خو گرفته، شاید حتی خیلیها ابا دارن از نزدیک شدن بهشون…
میگه مادرم حالش اصلا خوب نیست، پیرزن کاملا مریض احواله، ناتوان و بیمار، تنها کارش شده دراز کشیدن زیر این پتوهای کثیف، لرزیدن از سرما و تب کردن از بیماری. حتی حوصله حرف زدن نداره، میگه همه فقط میان و میگن میخوان کمک کنن، ما داریم از سرما اینجا جون میدیم ولی کسی نیست به دادمون برسه، دوباره حالش بد میشه و شروع به لرزیدن میکنه و دوباره دراز میکشه.
پسرک میگه شبها به حدی سرد میشه که حتی یه لحظه خوابش نمیبره، میگه در طول شبانه روز فقط میتونه یک یا نهایتا دو ساعت اونم زمانی که حوالی ظهر هوا کمی گرم میشه بخوابه.
پسرک میگه چند وقته پیش مامورای شهرداری به دلیل اعتراض همسایهها اومده بودن تا جل و پلاسشون رو جمع کنن و ببرن گرمخونه اما اونا حتی حاضر نمیشن به گرمخونه برن، چون انجا اعضای خانوادهها رو از هم جدا میکنن، میترسیدن از هم جدا شن و دیگه نتونن همدیگرو پیدا کنن، اونا حتی میترسیدن فردا که قراره دوباره از گرمخونه رهاشون کنن یه بیخانمان دیگه اومده باشه و همین پستو رو هم از شون بگیره.
نکته جالب اینه که تا امروز فقط مامورای شهرداری برای جمع کردن بساط پهن شده اونا بهشون سرزده بودن و خبری از مسئولان بهزیستی و کمیته امداد برای سرو سامان دادن به این زندگی نیست.
مهدی ۲۰ ساله میگه اگه خودت تونستی شبها یک ساعت بیای همین جا و بدون اینکه کاری کنی، دووم بیاری، اگه حتی تونستی روی این سنگها یک ساعت بشینی، نه اینکه حتی بخوای بخوابی، مطمئن باش بلند میشی و میری…میگه هیچکس جز آدمهای بدبختی مثل ما نمیتونه توی این هوا زنده بمونه…