فرهاد عشوندی: سالهاست که درها را به روی خود بسته. باز رسیده اند روزهای پر از درد سال. روزهایشعار. روزهای عکس ها و نطق های تو خالی. روزهای گریستن در سو گ اخلاق. اخلاق که فسانه است و دیگر هیچ. همه جا پر است از عکس های غلامرضا. گفتن از حماسه هایش و ذکر یادش. یاد غلامرضا. یاد او که غلامی کرد ؛ اما فقط برای مردم. یاد بویین زهرا ، پای آسیب دیده آییک و یاد آن شب شوم و تنها در هتل آتلانتیک. روزی که رفت آن جهان پهلوان و حیات هم انگار رخت بر بست از زندگی شهلا…
او که مدال هایش در قلب یک ملت بود
دختر پر انرژی خانواده اشرافی سهمش انگار فقط غصه بود . تختی برای همه مرد رویاها بود اما برای شهلا ، فقط حسرت. یک عمر تنهایی و عزلت. درست برابر با سال های عمر تختی ، او امسال می تواند شمع سال های برابر تنهایی اش را فوت کند که شهلا ، ۴۶ سال تنهایی را به پایان رسانده. درست به تعداد سال های حیات غلامرضا…
غلامرضا جهان پهلوان بود. یک قهرمان اخلاق ، یک مرد ، یک اسطوره. گرچه مدال هایش به اندازه خیلی از هم نسلانش نبود اما:« تختی؟ او مدال هایش را در قلب مردم گرفته بود. یادش بخیر ورزشگاه محمدرضا پهلوی. بازی های قهرمانی کشور… شاپور غلامرضا اومده بود. هرچی بلندگوی استادیوم خودش رو کشت هیشکی تره هم خرد نکرد برای برادر شاه اما یکهو ولوله ای به پا شد. مردم در گوش هم می گفتن تختی اومده و همه براش پاهاشون رو می کوبیدن رو زمین. وای خدا چه همهمه ای شده بود….» تقریبا همه بچه های دهه ۳۰ این خاطره را نقل می کنند و خیلی های شان می گویند آن روز در ورزشگاه بودند. آن هم ورزشگاهی ۲ هزار نفری. آنها از روزی می گویند که ابهت رژیم فرو ریخت و تختی از یک قهرمان محبوب ورزشی ، به قامت یک اپوزسیون سیاسی آن هم با گرایش های ملی گرایانه بدل شد.
راز سر به مهر
تختی که مرد ، شهلا هم مرد. یکی را دفن کردند و در دل ها ماند و یک رفت ته اتاقی تاریک . شهلا خود را بایگانی کرد.ماند در دل سکوتی مرگبار جون باید نوزادش را بزرگ می کرد. دنیایش همان دور و بری هایش بودند. بچه ، خانواده نزدیک و شاید جمعی از آشنایان. او هم با غلامرضا زندگی اجتماعی اش را به پایان برد. سال ها گذشته و باز آن روز لعنتی سال رسیده است. روز تنهایی او و روز حماسه سرایی های دیگران از مرد خانه اش. روز غصه های ابدی شهلا و او این بار در روزگار پیری با دردی که به جانش افتاده است. همین چند هفته قبل ، بیمارستان بستری بود .«خیلی ها دوست دارند خادم خانم شهلا باشند.» محمدرضا طالقانی این جمله را می گوید. او از بیماری همسر جهان پهلوان آگاهی دارد؛« خیلی از خانواده کشتی این خبر را می دانند و همه نگران هستند. البته به تازگی ایشان مرخص شدند و برگشته اند به خانه. دنبال این هستیم که یک پرستار برای او بگیریم.» او البته از یک آرزو می گوید. آرزوی شهلا. چیزی که به نزدیکانش گفته:« خانم دلتنگ هستند. دلتنگ بابک و غلامرضا. کاش می شد آنها برگردند. » پیرزن در روزهای تنهایی دلتنگ پسرش است. دلتنگ نوه پسری که نام پدر بزرگ را هم یدک می کشد. پیرزن اما تنهاست ، در بستر بیماری هم تنهاست. مثل همه سال هایی که از جوانی در طالعش نوشته بودند تنها باش و تنها بمان. اوست و قاب عکس غلامرضا . تنهایی و زمزمه تلخ شهلا چه بی وفایی. به راستی ، تختی که اسطوره معرفت بود ، آیا راضی است به این یک عمر سکوت و عزلت؟