از کرامت فاطمه به ام ایمن
وقتى که فاطمه زهرا(سلام الله علیها) رحلت کرد، ((ام ایمن )) قسم خورد که در مدینه نماند؛ چون طاقت نداشت جاى خالى حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را مشاهده نماید. لذا به سوى مکه رفت و در میان راه به تشنگى شدیدى دچار شد. دستهاى خود را به سوى آسمان بالا برد و گفت : پروردگارا! من خدمتگزار فاطمه (سلام الله علیها) هستم ، مرا از عطش ، مى میرانى ! آنگاه خداوند از آسمان سطلى پایین فرستاد. ام ایمن از آن نوشید و هفت سال به غذا و آب ، نیازى پیدا نکرد. در روزهاى بسیار گرم ، مردم ، او را به زحمت مى انداختند، ولى اصلا تشنه نمى شد(بحار الاءنوار ۴۳، ص ۲۸٫).
نتیجه توسل به فاطمه
حدود چهل سال قبل در کرمان یکى از علماى وارسته و متعهد به نام آیت الله میرزا محمد رضا کرمانى ((متوفى سال ۱۳۲۸ شمسى )) زندگى مى کرد. در آن زمان ، بازار فرقه ضاله ((شیخیه ))رواج داشت.
آیت الله کرمانى ، واعظ محقق آن زمان سید یحیى یزدى را به کرمان دعوت کرد، تا به وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهیهاى فرقه شیخیه آگاه کند و در نتیجه جلو گسترش آنها را بگیرد.
مرحوم سید یحیى واعظ یزدى ، این دعوت را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، این گروه ضاله را رسوا ساخت ؛ به طورى که تصمیم گرفتند با نیرنگى مخفیانه او را به قتل برسانند. آن نیرنگ مخفیانه این بود: شخصى از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت کرد که فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول کرد، دعوت کننده با عده اى به خدمت سید یحیى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد که ایشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نیست . کم کم احساس خطر جدى کرد و خود را در دام مرگ شیخیه دید، آن هم در جایى که هیچ کس از وضع او مطلع نبود.
سید یحیى واعظ، در آن حال به جده خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) متوسل گردید. گویا نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجده نماز گفت : یا مولاتى یا فاطمه اغیثینى ؛ اى سرور من ، اى فاطمه ! به من پناه بده و به فریادم برس.
خطر لحظه به لحظه نزدیک مى شد. سید یحیى واعظ دید گروه دشمن به او نزدیک شدند و خود را آماده کرده اند و چیزى نمانده بود که به او حمله کرده و او را قطعه قطعه نمایند.
در این لحظه حساس ناگهان غرش تکبیر و فریاد مردم را شنید که باغ را محاصره کرده اند، و از دیوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شیخیها، آنها را تار و مار کردند و مرحوم سید یحیى را نجات داده با احترام همراه خود در کنار حضرت آیه الله میرزا محمد رضا کرمانى به شهر و منزل آیه الله کرمانى آوردند.
سید یحیى واعظ از آیه الله کرمانى پرسید: شما از کجا مطلع شدید که من در خطر نیرنگ مخفیانه شیخیه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمى نجات دادید؟
آیه الله کرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صدیقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله علیها) را دیدم ، به من فرمود: شیخ محمد رضا! فورا خودت را به پسرم ((سید یحیى )) برسان و او را نجات بده که اگر دیر کنى ، کشته خواهد شد(داستان دوستان ، ج ۲،ص ۱۹۳- ۱۹۵٫)
سوگند دادن امام رضا به جان فاطمه
دو برابر، یکى نیکوکار و دیگرى بد رفتار بود که مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر دیگرش شکایت مى کردند؛ تا این که برادر نیکوکار قصد زیارت حضرت رضا (علیه السلام) به همراه جماعتى داشت.
برادرى هم که بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) قصد رفتن به مشهد را کرد. ولى طبق عادت همیشگى اش زوار امام رضا(علیه السلام) را اذیت مى کرد، تا در یکى از منزلهاى وسط راه مریض شد و از دنیا رفت . همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غیرت برادرى ، او را غسل و کفن کرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم (علیه السلام) طواف داد و دفن کرد.
شب شد در عالم رؤ یا برادر را در باغى بسیار مجلل با لباسهاى استبرق در کمال شادى و نعمت دید. پرسید: چه شد که به این مرتبه و مقام رسیدى ؟ تو که داراى اعمال نیک نبودى . گفت : اى برادر وقتى قبض روح شدم ، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل ، آب براى من آتش ، و کفن پاره اى از آتش حتى مرکب من آتش و دو ملک هم با عمود آتشین مرا عذاب مى کردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا (علیه السلام) که رسیدیم ، آن دو ملک دور شدند و عذاب از من برداشته شد. همین که مرا وارد حرم کردند، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت کردم.
پوزش طلبیدم ، به من عنایتى نفرمودند. همین که مرا بالاى سر حضرت بردند، پیرمرد نورانى دیدم ، به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت کن ، و الا اگر تو را از این حرم بیرون ببرند، همان عذاب است . گفتم : اى پیرمرد، من از امام رضا(علیه السلام) کمک طلبیدم ، حضرت اعتنایى نکردند. فرمود: ((او را به حق مادرش زهرا(سلام الله علیها) قسم بده )) که هرگز از در خانه اش رد نخواهى شد. این مرتبه که امام رضا (علیه السلام ) را به حق مادرش زهرا (سلام الله علیها) قسم دادم ، آن دو ملایکه عذاب رفتند و دو فرشته رحمت آمدند، مرا به این مقام و نعمت رسانیدند(سیماى فاطمه زهرا(سلام الله علیها) در قرآن و عترت ، ص ۳۹و۴۰٫)
نجات فرزند بنا
در حال طواف مردى را دیدم که دامن کعبه را گرفته : و هو یستغیث و یبکى و یتضرع ؛ گریه کنان در حال تضرع و استغاثه بود.
از او پرسیدم : چرا این قدر ناراحتى؟
گفت : از بنایانى هستم که منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار کرد. جریانى برایم پیش آمد که امیدوارم تا زنده ام ، براى احدى نگویى . شبى منصور مرا طلبید و گفت : این شصت نفر فرزندان على (علیه السلام) را باید تا صبح در وسط دیوار بگذارى و من پنجاه و نه نفر آنها را در میان ستونها قرار دادم . آخرین نفر آنان ، دیدم پسرى است مانند قرص ماه ، نور از صورتش متصاعد است ، و هنوز در چهره اش مویى نروییده و دو قطعه گیسوانى دارد که روى دو کتف او قرار گرفته است ، و مانند زن بچه مرده اشک مى ریزد و ناله مى کند. از او جریان حال را پرسیدم . فرمود: براى کشته شدن خود گریه نمى کنم ، گریه ام براى این است که مادر پیرى دارم که جز من فرزندى ندارد، یک ماه بود که مرا در خانه حبس کرده بود، هرگاه مى خواست به خواب رود تا دست بر گردن من نمى انداخت ، به خواب نمى رفت . مى بایست یک دستش در زیر سر من و دست دیگرش روى سینه من باشد.
گهى یک دست او زیر سر من نوازش داد روح و پیکر من
گهى بر گردنم افکنده دستش به تسکین دل شعله ور من
تا دیروز مادرم از خانه برون رفت ، من هم از خانه بیرون آمدم . ماءموران خلیفه مرا گرفتند و به این جا آوردند. گریه ام براى این است که بر خلاف گفته مادرم عمل کردم و او را ناراحت ساختم . او اکنون از وضع من خبر ندارد و نمى داند بر سر من چه آمده است ؟ از خدا براى خود و مادرم صبر طلب مى کنم .
تا این سخنان را از زبان این غلام شنیدم ، گفتم واى بر حال تو، به خاطر به چنگ آوردن دنیا، عذاب آخرت را براى خود خریدى . تصمیم گرفتم براى رضاى خدا کار نیکى به جاى آورم ، نزد فرزندم آمدم و قضیه را با او در میان گذاشتم و به او گفتم : اى پسرم ! تو را به جاى او در میان دیوار بگذارم ، به طورى که آزارى به تو نرسد و شبانه بدون شک تو را بیرون خواهم آورد.
گفت : اى پدر! آنچه مى خواهى انجام بده ، من هم در این جهت صبر خواهم کرد.
بالاخره گیسوان آن غلام علوى را بریدم و صورتش را با سیاهى ته دیگ سیاه کردم و لباس کهنه بچه بنایان را به او پوشاندم و پسر خود را در میان دیوار گذاشتم و آن غلام علوى را در گوشه اى پنهان کردم . گفتم : در این مکان باش تا شب تو را به منزلت برسانم . ولى من از دو جهت ناراحت بودم : یکى اگر منصور مطلع شود با من چه خواهد کرد و دیگر اگر همسرم ، سراغ فرزندم را بگیرد چه جواب دهم ؟ غرض در یک حالت بى هوشى افتاده بودم.
ناگهان دیدنم کنیزم مرا صدا مى زند که شما را در خانه مى خواهند. به کنیز گفتم : برو ببین کوبنده در کیست؟
کنیزم رفت و در مراجعت گفت : کوبنده در مى گوید: من فاطمه ، دختر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) هستم ، به مولاى خود بگو بیاید و پسرش را بگیرد و فرزند ما را به ما رد کند.
جام/آمدم در خانه پسرم را بدون هیچ گونه صدمه و ناراحتى ، تحویل گرفتم و جوان علوى را به او واگذار کردم.
سرانجام توبه کردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتى از حالم باخبر شد، به تعقیب من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب کرد(سیماى فاطمه زهرا (سلام الله علیها) در قرآن و عترت ، ص ۱۵۵ و ۱۵۶٫)