شیوا جمالی: نسیم مرعشی، داستاننویس و روزنامهنگار ۳۲ سالهای است که اولین داستان بلندش به نام «پاییز آخرین فصل سال است» از نشر چشمه، به عنوان یکی از پنج کاندیدای نهایی بهترین رمان «جایزه ادبی جلال آل احمد» معرفی شده است.
او داستاننویسی را با نوشتن داستان کوتاه از سال ۸۸ آغاز کرده است و همزمان با نوشتن اولین رمانش، اولین فیلمنامه فیلم بلندش به نام«بهمن» به کارگردانی مرتضی فرشباف را هم به رشته تحریر درآورده است.
«پاییز آخرین فصل سال است» روایتگر روایتهای موازی سه دختر جوان از وقایع تابستان و پاییز یک سال است که در نهایت همانند قطعات یک پازل تکههای مختلف داستان را در ذهن خواننده کامل میکنند.
روجا و لیلا و شبانه سه همکلاسی دوران دانشگاه و متولدین دهه شصت هستند که هر کدام با دغدغههای خاص خود دست و پنجه نرم میکنند.
روجا با مسئله مهاجرت دست به گریبان است، لیلا از عشقی ناتمام رنج میبرد و شبانه متاثر از جنگ و ناخوشیهای دوران کودکی در پیدا کردن هویت شخصی و اجتماعیاش سرگردان است.
داستان« پاییز آخرین فصل سال است» مملو از بازیهای زمانی و توصیفهای دقیق است که لایه لایهی شخصیتهای داستان تا مغز استخوانشان را روایت میکند.
با نسیم مرعشی در مورد نامزدی جایزه ادبی جلال آل احمد و رمان «پاییز آخرین فصل سال است» به گفتگو نشستیم.
در مورد کم شدن مقدار جایزه جلال شنیدهاید؟ به عنوان یکی از کاندیداهای این جایزه نظرتان در مورد این کاهش بیش از هفتاد درصدی چیست؟
من توقع نداشتم که نامزد شوم و راستش اصلا خبرهای مربوط به جایزه جلال را هم پیگیری نمیکردم. این کتاب اولم بود و خودم نقدهای زیادی به کتاب داشتم و اینکه مدت طولانی از نوشتن کتابم میگذشت، به همین دلیل این انتخاب برام غیر منتظره بود.
در حال حاضر هم تصور نمیکنم برنده نهایی باشم. در هر صورت اعتبار جایزه جلال برای من مهم است نه مبلغ جایزهاش. به هر حال بردن جایزهای که ابوتراب خسروی برنده شده است، تصورش هم برای یک نویسنده کار اولی، یک جورهایی وحشتآور است!
به نظرتان جایزه جلال توانسته جایگاه خودش را به لحاظ اعتبار میان جامعه ادبی پیدا کند؟
من که کارم را برای جایزه جلال ننوشتم یعنی کار من، یک کار دولتی نیست. الان مهمترین نقدی که به جایزه جلال وارد میشود، این است که جایزه جلال یک جایزه دولتی است.
درست است که جایزه جلال جایزه دولتی است اما دولت عوض شده و این دولت، دولت سابق نیست. وقتی من مجوز کتابم را از این وزارت ارشاد میگیرم و از این دولت حقوق میگیرم و در هوای این دولت نفس میکشم، جایزه گرفتن از این دولت برای من واقعا مسئله نیست.
من در گروههای مجازی میبینم که برخی میگویند جایزه را نگیرید، جایزه را پس بدهید. حتی دیروز دیدم یک نفر نوشته:«گرفتن جایزه جلال یعنی تن دادن به سانسور» واقعا هر چه فکر کردم، نفهمیدم منظورشان چیست.
به نظر من جایزهای که ابوتراب خسروی گرفته است، قابل تحمل است و لااقل بدنام نیست. شاید قبلآ بدنام بوده واقعا نمیدانم.
چیزی که برای کم مهم است این است که سه نویسنده از جمله عباس پژمان و آقای بایرامی کتاب من را خواندهاند و این برای من افتخار بزرگی است . من کتابهای جنگ آقای بایرامی را خواندهام و میدانم خودشان جور دیگری مینویسند و شاید سلیقهشان مدل دیگری باشد اما همین که کتاب من را که در یک سلیقه دیگر است، خواندهاند و جزو نامزدها انتخاب کردهاند، برای من با ارزش است.
پس اینکه گفته میشود داوریها دولتی است را رد میکنید؟
من واقعا نمیدانم جهتگیری سیاسی داورها چیست. من میخواهم بگویم من فقط به خودم نگاه میکنم و چیزی که نوشتم. همین که کتاب من که با یک سلیقه خاص نوشته شده توسط کسانی که ممکن است آن سلیقه را نپسندند، انتخاب شده، برای من خوشحال کننده است.
کمی راجع به «پاییز فصل آخر سال است» صحبت کنیم. گفتید به کتاب نقد دارید. خودتان کتاب را دوست دارید؟
ماجرای کتاب راستش خیلی پیچیده است. من طرح این کتاب را خیلی وقت پیش یعنی سال ۹۰ نوشتم. آن موقع دوره خوبی نبود. از ۸۸ دو سال گذشته بود. همه چیز سیاه و بد بود، هیچ امیدی به آینده نبود.
من آن زمان که طرح کتاب را نوشتم، دوستش داشتم. ۲۸ سالم بود که نوشتن رمان را شروع کردم. نوشتن رمان زمانبر است و من در سنی بودم که مدام سلایق و علایقم در حال تغییر بود.
وقتی سال ۹۲ کتاب را به ناشر دادم، من خیلی تغییر کرده بودم. حتی تغییر سلیقه ادبی داشتم.
وقتی یکسال از شروع نوشتن کتاب گذشت، نوشتن برای من خیلی سخت شد. با شخصیتها ارتباط نمیگرفتم. دائم به این فکر میکردم که کاش جور دیگری نوشته بودم، کاش فلان قسمت را عوض کنم، از طرفی هم طرح کتاب را ازقبل نوشته بودم و میدانستم اگر طرح اصلی را عوض کنم، کتاب هرگز تمام نخواهد شد.
چون کتاب اولم بود، اگر نمیتوانستم کتاب را تمام کنم، اتفاق بدی بود به همین دلیل خودم را مجبور به نوشتن کردم. من عادت دارم چیزی را که مینویسم بعد از گذشت یک زمان طولانی دوباره میخوانم. وقتی رمان را دوباره خواندم، دیدم آنقدرها هم که فکر میکردم بد نیست.
در مدت دو سالی که من رمان را مینوشتم با سه شخصیت رمان یعنی روجا و شبانه و لیلا زندگی میکردم و تمام فکر و ذکرم این شخصیتها بودند. هنوز هم فکر نمیکنم که وجود ندارند. این سه شخصیت برای من خیلی واقعی هستند.
اگر الان کتاب را ویرایش کنید،در شخصیت پردازی شخصیتهای داستان تجدید نظر میکنید؟
الان اگر کتاب را ادیت میکردم. شخصیتپردازی «میثاق» را خاصتر میکردم، بعضی جاها را حذف میکردم، به بعضی قسمتها اضافه میکردم. شاید تلخی کتاب را کمتر میکردم.
قصه سه راوی داشت که هر کدام با زبان و لحن و توصیفات متفاوتی داستان را روایت میکرد. این صنعت بود یعنی اینکه فکر شده و از پیش طراحی شده روایتها و جزییاتشان را پیاده میکردید یا اینکه فیالبداهه روایتها شکل میگرفت؟
من اصلا نمیتوانم فیالبداهه بنویسم از پیش همه را طراحی کرده بودم حتی در داستان کوتاه هم من از قبل طرح داستان را مینویسم. اگر بدون طرح کتاب را شروع کنم، میدانم که هرگز تمامش نخواهم کرد. البته اینطور نیست که کاملا بر اساس طرح، داستان را پیش ببرم. در جزییات گاهی کاملا خلاف طرح پیش رفتهام مثلا در فصل اول و دوم و سوم کتاب، فکر میکردم که فصلها طولانیتر باشد اما اینطور نشد.
در اصل سه شخصیت داستان، یک نفر بود که دورههای مختلف زندگیاش را روایت میکرد. دورههایی که شاید خود من هم گذرانده باشم. موقع نوشتن متوجه شدم که نوشتن یک شخصیت با اینهمه گذشته و پیچیدگی، خیلی دشوار است به همین دلیل از دل این شخصیت، سه شخصیت بیرون آمد که شاید عمومیت بیشتری داشتند.
آیا آخر داستان را هم طبق طرح اولیه پیش بردید؟
طبق طرحی که نوشته بودم، داستان را تمام کردم. بزرگترین چالش من در نوشتن این داستان این بود که چطور قصه را تمام کنم که شخصیتها قصه همدیگر را لو ندهند تا مدتها به این موضوع فکر کردم و یک فرم دایرهای را انتخاب کردم که خواننده اول، آخر داستان را میخواند و بعد کمکم به اول داستان برمیگردد. وقتی کتاب تمام میشود، در ذهن خواننده، هنوز کتاب تمام نشده و سعی میکند تکههای داستان را کنار هم بچیند و قصه را تمام کند.
برای طراحیها و فرمهای داستانگویی که در نوشتههایتان به کار میبرید، آموزش خاصی دیدهاید یا با تجربه شخصی و خواندن به این مهارت رسیدهاید؟
من رمان را در کارگاه آقای حسین سناپور شروع کردم و بازنویسیاش را در کارگاه آقای شهسواری انجام دادم. البته در کارگاه رمان به آن معنا چیزی آموزش نمیدهند. داستان خوانده میشود و ویرایش میشود. به غیر از این، من از بچگی خیلی خیلی زیاد میخواندم و همه چیز میخواندم. فرمهای متفاوت برایم آشنا بود.
رمان شما به زعم من، یک رمان سرشار از زنانگی است. عکسالعمل مردهایی که کتاب را خواندهاند، چه بود؟ توانسته بودند با شخصیتهای کتاب ارتباط برقرار کنند؟
زن ها بیشتر کتاب را خواندند و من از زنها بازخورد بیشتری گرفتم. اتفاقا برای خودم هم مهم بود از مردها بازخورد بگیرم چون دوست ندارم کتابی بنویسم که صرفا برای زنها باشد یا صرفا جوانان خوانندهاش باشند.
زنهایی که کتاب را خوانده بودند، خیلیها با شخصیتهای کتاب همذاتپنداری کرده بودند. این زنها، از سنین خیلی متفاوتی بودند.
مردهایی که داستان را خوانده بودند، بازخورد متفاوتی داشتند. بعضی از کتاب خوششان آمده بود. یادم هست که یک نفر هم کتاب را دوست نداشت. مردها بیشتر سازوکار ذهن زنها برایشان جالب بود به خصوص کارکتر«شبانه». شاید بیشتر مردها بیشتر با شخصیتهای مثل شبانه مواجه میشوند، نمیدانم.
من فکر میکردم مردها بیشتر از شخصیت «روجا» خوششان بیاید، ولی اینطور نبود. در کل از مردها کمتر بازخورد گرفتم. فکر میکنم کمتر کتاب را خواندهاند.
در حال حاضر روی رمان جدیدی کار میکنید؟
بله، رمانی که با این رمان خیلی فرق دارد. تقریبآ نصفش را نوشتهام و فکر میکنم تا یک سال و نیم یا دو سال دیگر تمام شود.
چه قدر طولانی!
بله. من خیلی طولانی کار میکنم و خیلی بین نوشتنهایم فاصله میاندازم. اگر در خوشبینانهترین حالت بهار سال آینده تمام شود، باید دو ماه صبر کنم تا فاصله بیفتد و فصای داستان از یادم برود تا بتوانم داستان را بازنویسی کنم.
بازنویسی این رمان هم احتمالا خیلی طولانی خواهد بود چون به لحاظ فرم و تدوین و موضوع رمان سختی است. فضای رمان در جنوب و در اوایل دهه هفتاد اتفاق میافتد.
در« پاییز آخرین فصل سال است» هم شخصیت لیلا جنوبی است و توصیفهای دقیقی از جنوب دارد. شما جنوبی هستید؟
بله من خوزستانی هستم و تا ۱۸ سالگی اهواز بودهام.
فکر میکنید برنده شدن جایزه جلال تاثیری در روند نویسندگی شما خواهد داشت؟
بله. حتما. حداقل می دانم کتاب بعدیام خوانده میشود. یکی از بزرگترین دغدغههای نویسندههای جوان این است که کتابشان خوانده شود. تعداد زیادی کتاب وارد بازار میشود که خیلی از آنها دیده و خوانده نمیشوند و این خیلی ناراحت کننده است. همین که کتاب من نامزد جایزه جلال شده، میتوانم امیدوارم باشم که کتابم خوانده میشود. کسانی که پیگیر اخبار در این حوزه باشند، احتمالا اسم کتاب را شنیدهاند و احتمالا ترغیب شدهاند که کتاب را بخوانند. این برای من خیلی خوشحال کننده است از طرفی هم برایم ترسناک است و واقعا من وحشتزدهام!
چرا وحشت زده؟
چون خیلی وقت از نوشتن کتاب گذشته است و من هم الان جور دیگری فکر میکنم. میترسم مردم از کتاب خوششان نیاید یا فکر کنند حق این کتاب نبوده است.
از طرفی برای رمان دومم میترسم که خیلی با این رمان متفاوت است و ممکن است کسانی با ذهنیتی که از رمان اولم ایجاد شده، با خواندن کار دومم توی ذوقشان بخورد. کلا جایزه گرفتن به نظر من هم خوشحالی دارد و هم ترس.
با سایر آثاری که در بخش رمان جایزه جلال کاندید شدهاند، آشنایی دارید؟
متاسفانه کتابها را نخواندهام و تا به حال نویسندههایشان به اسم میشناسم. علاقمندم که در مراسم اختتامیه آنها را از نزدیک بیینم.