خبرگزار افق– از ماشین پیاده میشود و همانطور که یقه پیراهن سفیدش را از زیر یقه کت طوسی همیشگیاش صاف و صوف میکند، با صدایی آرام میگوید؛ «اگر چیزی تعارفتان کردند، شربتی آوردند یا چای تعارف کردند، دستشان را رد نکنید؛ حتماً بخورید؛ نگذارید فکر کنند به خاطر فقرشان، دستشان را رد میکنید؛ خلاصه جوری رفتار نکنیم که نداریشان به رخشان کشیده شود… حواستان باشد اگر اجازه دادند عکسی هم گرفته شود، جوری عکس نگیرید که چهره مشخص باشد؛ اینها توی محله، مدرسه، در و همسایه و فامیل، آبرو دارند.»
با این که خودش و ۳ – ۴ نفر همراهش سعی میکنند تا بازدیدشان، توجه اهالی محل را جلب نکند، ولی پیاده شدن چند تا آدم کت و شلواری از یک ماشین غریبه، آن هم آن ساعت از شب و در آن محله، آنقدر عجیب و غریب هست که حداقل کنجکاوی یکی دو پیرمردی که جلوی در خانههایشان چمباتمه زدهاند را قلقلک دهد؛ پیرمردهایی که برای سر در آوردن از معادله حضور کت شلواریهای غریبه در محلهشان، حاضرند حداقل برای چند دقیقه هم که شده، قید چمباتمه زدن روی دو کنده زانو را بزنند و از جایشان بلند شوند و برای پچپچ کردن در گوش یکدیگر تکانی به خود بدهند؛ شاید به خاطر همین پچ پچها است که میگویند مهندس از «قشون کشی» به خانه مددجوها خوشش نمیآید و سر و ته بازدیدش را با همین سه چهار نفر همراه، هم میآورد و مابقی را میفرستد رد کارشان؛ حتی در بعضی از این بازدیدها که محقر بودن خانه مددجوها کفاف این تعداد را هم نمیدهد، این چند نفر را هم فاکتور میگیرد و میگوید: «خوب نیست کوچکی خانه صاحب خانه را به رخش بکشیم و او تصور کند، میهمانش جای راحتی برای نشستن ندارد.» خلاصه از درِ کرامت انسانی، آنقدر بند و تبصرههای اخلاقی به ناف اطرافیان میبندد که فقط همان ۳ – ۴ «مسئول» به خودشان اجازه میدهند همراهش پا به چهاردیواری خصوصی زندگی یک مددجو بگذارند و تماشاچیها خود به خود قلم گرفته میشوند.
سه ساعتی بعد از حرکت خودرو فتاح، از تهران خارج میشویم و راس اذان مغرب به سمنان میرسیم؛ درست بعد از جلسه آقای رئیس با امدادیها و دیدارش با نماینده ولی فقیه؛ هنوز کولهها روی دوشمان است که خبر میدهند «مهندس» قرار است به خانه چند مددجوی امداد برود؛ کولهها را دوباره داخل ماشین میگذاریم و از میدان هفت تیر سمنان، دنبال ماشین مهندس حرکت میکنیم؛ سمنانیها میگویند شهرهای سمنان بعد از سال ۸۴ پر رونق تر شده و ۸ سال دولت احمدی نژاد گرمساری و ۳ سال روحانی سرخهای سمنانی حسابی سر و شکل شهرهایشان را عوض کرده؛ حتی این اواخر، شهرستان سرخه هم به استانشان اضافه شده و کلکسیون پیشرفت استان رئیس جمهور خیز کشور را تکمیل کرده است؛ به هر حال نه اسامی خیابانها را میدانیم و نه محلهها را ولی همانطور که در تعقیب ماشین فتاح، پیچ و خم خیابانها و کوچهها را رد میکنیم با هر تاب خوردن، هم از حجم چراغهای رنگی و مغازههای پر زرق و برق شهر کم میشود، هم سر و شکل محلهها تغییر میکند؛ خلاصه پژو نوک مدادی آقای رئیس، داخل یک کوچه بن بست و مقابل آپارتمانی حدوداً ۲۰ واحده ترمز میکند.
میگویند طبقه چهارم این آپارتمان زن سرپرست خانوادهای با دو دختر و یک پسرش زندگی میکند؛ زنگ را که میزنند صدای زنانه خشداری از پشت افاف میگوید آسانسور خراب است و در را باز میکند؛ وارد راه پله میشویم؛ ظلمات است و تازه میفهیم که مشکل بزرگتر از خرابی آسانسور، قطع برق روشنایی راه پلهها است؛ آن هم راه پلههای باریک و پیچ در پیچ آنجا؛ به هر حال این بار آقای رئیس دست به جیب میشود و چراغ قوه موبایلش را روشن میکند و جلو جلو پلهها را فرز و چابک دو تا یکی بالا میرود؛ خلاصه یالله یاللهی میگویند و وارد خانه میشویم؛ آپارتمانی حدودا ۵۰ – ۶۰ متری است با دیوارهای گچی؛ دور تا دور اتاق مینشینیم؛ پسری حدوداً ۱۴ ساله، دختری ۹ – ۱۰ ساله، مادر، مادربزرگ خانواده و خانم مددکار در آن سوی اتاق مینشینند؛ در ضلع مجاور هم یکی از مسئولان تهرانی امداد، فتاح و مدیر استان سمنان نشستهاند؛ مهندس از وضعیت خانواده میپرسد و خانم مددکار شروع میکند به گفتن آمار و ارقام؛ از سال ورود به کمیته تا آمار اقساط عقب مانده خانهشان؛ از میزان مستمری خانواده تا مسدود شدن حساب یارانه بچهها؛ البته یک جایی هم حساب کتابهایش با هم چفت و بست نمیشود و «مهندس» آبروداری میکند و چشم غرهای میرود و تنها به دستور بررسی دقیق موضوع اکتفا میکند؛ علی رغم خوش اخلاقی و آرامش ذاتیاش، پای حساب کتاب که وسط میآید، حسابی جدی میشود؛ رو به خانم مددکار میکند و میگوید «شما مددکار این خانوادهاید؛ شما باید از همه چیز اطلاع داشته باشید؛ حواستان باشد هر چه در این دنیا دقیقتر حساب و کتاب کنیم، حساب و کتاب آن طرف راحت تر است»
مادر بزرگشان کر و لال است؛ سیه چرده؛ چروکیده و به قدری لاغر و رنجور که به راحتی میشود فقر و سختی حداقل ۷۰ سال زندگی را در عمق چینهای سیاه روی گونه، دستها و پیشانی اش دید؛ سالهایی که زمانش طبق قانون نسبیت انیشتین هم با یک سال ما متفاوت است.
خانهشان را از هر طرف نگاه میکنی یک جایش میلنگد نه کابینت دارد و نه آبگرم کن؛ نه کولر نه حتی سینک ظرفشویی، ولی به هر حال سرپناهی است که خیلیها آرزوی همین را دارند؛ مهندس حال و اوضاع زندگی را از مادر خانواده میپرسد و او سفره دلش را باز میکند؛ چادرش را به دندان میگیرد: «وقتی دو سالم بود یتیم شدم؛ مادرم از سرِ نداری ما را برد گرگان پیش داییام؛ وضع اون هم بهتر از ما نبود و نهایتاً وقتی ۹ سالم شد، منو دادن به یه مرد معتاد که خیلی با هم اختلاف سنی داشتیم؛ خلاصه توی این ۳۴ سال خیلی سختی کشیدم؛ الان هم با درآمد نظافت راه پله خانه مردم، کلفتی و کارگری، دخترم را فرستادم خونه بخت؛» جملهاش تمام نشده بعض میکند و صدایش میلرزد؛ چادرش را روی صورتش میکشد و تمام…؛ با اینکه ۳۴ ساله است، لحن صدا و چهرهاش به زن ۵۰ ساله میخورد؛ نمیدانم شاید راست گفتهاند که فقر، فقر میآورد و پول، پول؛ پول آدمها را جوان میکند و بی پولی، جوانمرگ…
فتاح طبق عادت همیشگی و معمولش در بازدید از مددجویان، حسابی با اهالی خانه گرم میگیرد و به هر بهانهای سر شوخی و خنده را باز میکند؛ اینجا هم آنقدر شوخی میکند تا مادر و دختر و پسر و حتی مادربزرگ هم حاضر میشوند برای چند لحظه غم و مشکلات را کنار بگذارند و لبخند بزنند؛ خلاصه، مهندس در لفافه شوخیها و خندهها، پرداخت اقساط عقب مانده خانه، هزینه خرید آبگرمکن، کولر، نصب کابینت و خلاصه هرآنچه که با ۱۰ میلیون تومان میشود برایشان فراهم کرد، عهدهدار میشود و زیر چشمی به مسئول استان و مسئول تهرانی همراهش، اشاره میکند که قول و قرارها را یادداشت کنند و در اولین فرصت، صیغه الوعده وفا را صرف کنند و یکی دو روز آینده سندش را صادر کنند…
با این که ۱۰ میلیون تومان خیلی از مشکلات مالی مادربزرگ، مادر، پسر و دختر خانواده را یک جا حل میکند ولی اینجا هم هدیه ویژه فتاح، حال همه را آنقدر خوب میکند که بی اختیار، اشک میزبان و میهمان را در میآورد و به بهانه دهه کرامت و ولادت امام رضا (ع)، حواله زیارت مشهد را به هر ۴ نفر میدهد… مادربزرگ هم ذوق میکند و با زبان بیزبانی و صداهایی نامفهوم که از حنجرهاش بیرون می ریزد، دعا میکند؛ زبانی که فقط خودِ خدا آن را میفهمد و بس؛ فتاح هم که منقلب شده، میگوید: «ما چه کارهایم؛ همه چیز دست آنها است و سند همه چیز به دست خودشان میخورد؛ آنجا هم که رفتید اگر به یاد ما بودید دعامان کنید ما هم عاقبت به خیر شویم؛ یادتان نرود که هم شفا آنجا است هم گرهها به دست آنها باز میشود…» خلاصه دعای مادربزرگ لال و حرفهای فتاح روضهای میشود تمام عیار…
مسیر را از همان جایی که آمدیم برمیگردیم؛ با همان چراغ قوه موبایل آقای رئیس و از همان پیچ و خمهای شهر سمنان؛ این بار ماشین نوک مدادی رئیس کمیته امداد در مقابل آپارتمانی توقف میکند که مریم ۱۱ ساله با مادر و پدر بیمارش در آن زندگی میکنند؛ خانهای که علیرغم کوچک بودن، اسباب و اثاثیه محقرش در نهایت سلیقه، چیده شده؛ میگویند ۱۴ سال بعد از آنکه پدر مریم کلیهاش را پیوند زد، بر اثر یک سرماخوردگی ساده، کلیههایش عفونت میکند و حالا مجبور است هفتهای ۳ بار زیر دستگاه دیالیز بخوابد. زنش میگوید دیالیز، حسابی ضعیفش کرده و گوشت تنش را آب کرده؛ چروکیدهاش کرده رگهای دستش متورم شده و از زیر پوستش مثل غدهای بزرگ، ورم کرده؛ این اواخر پوکی استخوانش هم شده قوز بالای قوز؛ خانهشان اجارهای است و با اینکه صاحبخانه رعایت احوالشان را کرده و خیلی به آنها سخت نمیگیرد ولی همان اجاره ۱۸۰ هزار تومانی هم حسابی دخل و خرجشان را به هم ریخته؛ با تمام این وجود و مشکلات مالی بیشماری که دارند، زنِ خانه، آنقدر عاقل هست که علاوه بر رتق و فتق امروزشان، برای آیندهشان هم چارهاندیشی کند و به هر ضرب و زوری که بوده اجازه ندهد حتی یک ماه هم حق بیمه ۲۲۰ هزار تومانی همسرش عقب بیفتد؛ مرد خانواده میگوید اهل «افتر» است؛ یکی از روستاهای بخش سرخه؛ فتاح وقتی این را میشنود سعی میکند تا هر سه را راضی کند به روستایشان برگردند؛ پیش اقوام و فامیلشان ولی مادر مریم میگوید: «آنجا هیچ امکاناتی ندارد؛ اگر شبی، نصفه شبی حال همسرم به هم بخورد، وسیلهای نداریم که تا سمنان بیاریمش؛ تازه هفتهای سه بار باید از ساعت ۷:۳۰ صبح تا ۳ بعد از ظهر زیر دستگاه دیالیز بخوابد…» وقتی اینها را میگوید، پدر مریم که دیالیز رنگ پوستش را تیره کرده، سرش را پایین میاندازد و با انگشتهای استخوانی و پر چین و چروکش، با پلاستیک داروهایش بازی میکند؛ نمیدانم چرا رد فقر و سختیِ زندگی، بیش از هر چیز دیگری در این دنیا با عمق چین و چروکهای روی پوست، متناسب است…
فتاح باز هم جلو میافتد و برای اینکه فضا را عوض کند، شام را بهانه میکند و با لبخند میگوید: ساعت ۱۰ شب است، نمیخواهید یه لقمه شام به ما بدهید؟ مریم و مادرش یکه میخورند؛ یکه میخورند چون شاید هیچ وقت هیچ آدم کت و شلواری، حتی برای یک بار هم که شده، نخواسته سر یک سفره کنارشان بنشیند و با آنها هم غذا شود؛ دست پاچه شدهاند و تعارف میکنند که حتماً باید شام در کنارشان بمانیم؛ دوباره خودِ مهندس سر و ته موضوع را درز میگیرد و میگوید: ما که توی مهماننوازی شما سمنانیها شک نداریم؛ فقط میخواستم این بچهها (به ما اشاره میکند) ببینند که زنهای سمنانی چقدر با سلیقه و مهمان نوازند؛ انشاءالله یک فرصت دیگر مزاحم میشویم»
مریم با مقنعه و روپوش صورتیاش نشسته و سرش پایین است؛ فتاح از وضع درس و مدرسهاش میپرسد و مددکار خانواده، اطمینان میدهد که درس و نمرات مریم، حرف ندارد و از آن درس خوانها است؛ مهندس میگوید: «خب وقتی انقدر درس مریم خانوم خوب است، باید یک جایزه به او هم بدهیم»؛ رو به مادر مریم میکند و از او میپرسد: پول یک جفت کفش ورزشی خوب چقدر است؟ مادرش سرخ و سفید میشود و آخر سر میگوید: ۳۵ هزار تومنی میشود؛ فتاح میگوید ما ۱۰۰ هزار تومان جایزه به مریم خانم میدهیم که یک کفش ورزشی خوب برایش بگیرد و ۱۰۰ هزار تومن هم یک کفش غیر ورزشی؛ ۳۰۰ هزار تومان هم برای کیف و وسائل مدرسهاش که امسال هم شاگرد اول شود.» مریم همانطور که سرش را پایین انداخته میگوید: ممنون ولی من کفش دارم؛ کیف مدرسهام هم هنوز پاره نشده؛ لازم نیست؛ با این که فقط ۱۱ سالش است آنقدر مناعت طبع دارد که به زور راضیاش میکنیم این ۵۰۰ هزار تومن را به عنوان هدیه قبول کند… شاید میبایست مناعت طبعش را از همان اول و از همان صندوق صدقه کوچکی که بالای یخچال گذاشته اند حدس میزدیم ولی …
«مسئول همراه تهرانی» همه مشکلات شان را یادداشت کرده و مهندس، هزینه یک سال اجاره، یک سال هزینه درمان پدر مریم و یک سال هزینه بیمه تامین اجتماعی شان را متقبل میشود و در آخر هم مثل همه بازدیدها زیارت معینالضعفا را …
طبق برنامه، قرار است ماشین نوک مدادی رئیس کمیته امداد، رأس ساعت ۶ صبح حرکت کند؛ هنوز هوا تاریک است و گیج خواب، سوار ماشین میشویم؛ ساعت به ۶ نرسیده که سمنان را به قصد دامغان ترک میکنیم؛ طبق برنامهریزی، بعد از جلسه فتاح با کارکنان امداد دامغان، آخرین بازدید مهندس از خانه مددجویان امداد در استان رئیس جمهور خیز سمنان انجام میشود؛ خانهای در یکی از محلات دامغان در انتهای کوچه باریک و بنبستی، درست وسط بازار آهن فروشهای شهر…
ساعت هنوز ۹ نشده که زنگ خانهشان را میزنند؛ ۱۰ – ۱۲ باری زنگ میزنند و خبری نمیشود؛ آماده برگشتن میشویم که پسربچه خواب آلود ۹ – ۱۰ ساله ای در را باز میکند؛ همگی خواب بودند؛ بالاخره بعد از چند دقیقهای دست دست کردن وارد خانه میشویم؛ خانهای نسبتاً قدیمی که سقف آشپزخانهاش در حال ریزش است و گله به گله، روی سقف پلاستیک چسباندهاند؛ دور تا دور اتاق، گرد مینشینیم و مادر رضا و سمیه، شروع میکند به صحبت؛ با اینکه اصالتاً زابلی است و تمام خانوادهاش ساکن یکی از روستاهای گرگان، با همسر و دو فرزندش در دامغان زندگی میکنند؛ میگوید ۵ سال پیش، همسرش بیمار میشود و به دلیل فقر مالی و نداشتن پول دوا و درمانش، فوت میکند و الان ۳ سالی هست که تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفته؛ به قول خودش، روزگارشان با کار کردن او در خانههای مردم میچرخد تا خرج کرایه خانه و خورد و خوراکشان جور شود.
فتاح وقتی شرایط خانه را میبیند به همراهانش اشاره میکند و در گوشی به مسئول امداد دامغان تاکید میکند که هرچه زودتر مقدمات انتقال خانواده را از آن خانه مهیا کند؛ از تحصیل پسر و دخترش میپرسد و مادر بچهها که خطوط روی چهرهاش به سختیهایی که در ۳۰ سال عمرش کشیده، گواهی میدهد، میگوید: «دخترم کلاس هفتم میرود و پسرم هنوز مدرسه نرفته؛ البته قول داده امسال بالاخره مدرسه برود؛ قرار است بنشیند سر کلاس اول؛ خودش به خانم مددکار قول داده» فتاح چهرهاش در هم میرود و رو به رضا میگوید: «تو باید درس بخوانی تا کمک حال مادر و خواهرت باشی نه اینکه غصهدارشان کنی و قید درس و مدرسه را بزنی؛ اینها پشتشان باید به تو گرم باشه؛ پس سر قولت باش و حتماً درست را بخوان تا دست خواهر و مادرت را بگیری؛ من مطمئنم تو سر قولت هستی؛ مگه نه؟»؛ مسئول امداد دامغان ادامه حرف مهندس را میگیرد و میگوید: «من خودم با رضا صحبت کردم؛ بهش گفتم که من هر ماه پول کار کردنت را میدهم و تو در عوض به جای کار، درسات را بخوان؛ مگه نه؟»؛ رضا هم همانطور که سرش را پایین انداخته و با لبه فرش بازی میکند؛ با تکان دادن سرش، حرف هر دو را تایید میکند.
مهندس از خانواده و فامیلشان میپرسد؛ از خاله و دایی، عمو و عمه و مادر بچهها میگوید: «همه فامیلمان گرگان هستند؛ هیچکس را اینجا نداریم؛ البته خیلی دوست داشتیم که ما هم برویم روستای خودمان ولی چاره چیست؟ آنجا نه سرپناهی داریم نه خانوادهای که دستشان به دهنشان برسد تا زیر پر و بال ما را بگیرند»؛ فتاح هم رو به مسئول تهرانی و بچهها میکند و میگوید: «خب باید هم بروید؛ اصلاً مگر میشود آدم بدون خواهر و برادر و قوم و خویشاش زندگی کند؛ درسته که امداد کمک میکند ولی امداد که جای خانواده آدم را نمیگیرد؛ این بچهها احتیاج به محبت خاله و دایی دارند؛ اصلاً شرط کمک ما برای خانهدار شدن شما، همین است که بروید پیش خانواده تان؛ ما ۲۰ میلیون تومان از دفتر مرکزی کمک میکنیم، ۲۰ میلیون تومان هم، امداد استان کمک میکند تا هرچه سریعتر شما خانهای در همان روستایی که فامیلتان آنجا است تهیه کنید؛ راضی هستید؟»
فتاح حرف را عوض میکند و به هر بهانهای هست در شوخی و خنده را باز میکند و در بین شوخی و خنده، از رضا و سمیه قول میگیرد که درسشان را خوب بخوانند؛ وقتی قول و قرارش را تمام و کمال با بچهها سفت و سخت میکند، رو به رضا میکند و میگوید: آقا رضا، سمیه خانم، شما چیزی نمیخواید؟ رضا که معلوم است حسابی، شلوغ و شیطان است، سریع میگوید: دوچرخه ولی سمیه سرش پایین است و حرف نمیزند؛ بالاخره با رضایت مادرشان، دوچرخه برای رضا تصویب میشود و یک «لپ تاپ» برای سمیه؛ انگار دنیا را به آنها دادهاند؛ فتاح رو به مسئول دامغانی میکند و میگوید: همین امروز هر سه با مادرتان میروید و یک دوچرخه و یک لپتاپ میخرید؛ با سلیقه خودتان… در آخر هم به عنوان حسن ختام، یک کوپه دربست به مقصد مشهد و یک زیارت؛ مادر خانواده گریهاش بند نمیآید؛ به قول خودش تا به حال مشهد نرفته و آرزو به دل یک زیارت امام رضا (ع) بوده و حالا به برکت امام رضا هم زیارت نصیبش شده، هم به خانوادهاش رسیده و هم کولهبار مشکلاتش کمیسبک تر شده… و این یعنی یک حس خوب!
این روزها کم نیستند آدمهایی که از بخت بد، سالها است دو دوتای زندگیشان چهار تا نشده؛ آدمهایی که در گروکشی هشت و نه روزگار، لحظه لحظه عمرشان به تباهی رفته؛ کودکانی که دست تقدیر، سقف آرزوهایشان را به کف زندگی چسبانده و کابوس فقر و سیاهی را به واقعیت هر روزشان تبدیل کرده؛ آدمهایی که نه خودشان چندان از ما دورند و نه سرنوشت امروزشان از فردای ما؛ آدمهایی در همین کوچه، محله، شهر و کشور؛ زنها، مردها و کودکانی که نه مستحق پول، که مستحق یک حس خوبند…