محمدحسین شریعتمدار: هنوز هم وقتی می خواهد از خودش روایت کند یک نقطه شروع بیشتر ندارد،«هسته مقاومت» در ارتش. روزگاری که در کنار شهید نامجو که پایه گذار این هسته بود تلاش می کردند افسران درجه یک و مستعد ارتش را جذب کنند.
سرهنگ محمدعلی شریفالنسب بنا به گفته های خودش از روزهای ابتدایی حضورش در دانشکده افسری ارتش با شهید «علی صیاد شیرازی»، شهید «یوسف کلاهدوز»، شهید «حسن اقارب پرست» و شهید «موسی نامجو»، رابطه دوستانه و صمیمی داشته است. دوستانی که دیگر نیستند و او جز معدود بازماندگان آن هسته مقاومت است. او در نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی راهی اهواز می شود تا سخت ترین روزهای جنگ را در خرمشهر و آبادان تجربه کند، او فرمانده عملیات خرمشهر در ۳۵ روزه و بعد در مقاومت حصر آبادان به همراه شهید اقارب پرست نقشی ارزنده داشته است. شاید از همین روست که تاکید دارد مقاومت خرمشهر و آبادان را باید در یک خط دید نه دو چیز مجزا از هم.
شریفالنسب از جمله کسانی است که به همراه آیت الله خامنه ای و شهید چمران ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل دادند که نیرو های مردمی را آموزش نظامی بدهند. او که مهمان کافه خبر خبرگزاری خبرآنلاین شده بود برایمان از عملیات ذوالفقاری در ۹ آبان ۵۹ روایت کرد. عملیاتی که اولین شکست دشمن را در کوی ذوالفقاریه آبادان رقم زد. در این عملیات نیروهای ایرانی با تعداد انگشت شماری حماسه ای بزرگ را رقم زدند و بیش از ۷۰۰ نفر از نیروهای عراقی کشته شدند و ۵۰۰ نفر دیگر به اسارت رزمندگان اسلام درآمدند.
اگر دشمن در این عملیات پیروز شده و آبادان را تصرف میکرد به شمال خلیج فارس و خور موسوی که یکی از مهمترین خورهای دنیا است دست پیدا کرده و آبادان توسط نیروهای بعثی اشغال میشد. بنا به روایت سرهنگ شریف النسب، نتیجه نبرد ذوالفقاری در این منطقه حفظ آبادان و خرمشهر بود؛«مشهور است که میگویند ۳۳۰ درجه ما در محاصره عراقی ها بودیم و فقط ۳۰ درجه در اختیار ما بود که همان جاده خسروآباد بود. آن تز امام که فرمودند اگر همه با هم باشید خداوند هم با شماست، یعنی وحدت کلمه و وحدت هدف که باشد امداد های الهی هم پشت آن است، در آنجا به ما ثابت شد که این فرمایش امام حق بوده است؛ هرکس چه سپاه و چه ارتش چه ژاندارمری و شهربانی هیچ فرقی باهم نداشت، هرکس هر آنچه در اختیار و توانش بود سرمایه گذاشته بود.»
مشروح این گفتگو را در ادامه بخوانید؛
*****
آقای شریف النسب! لطفا ابتدا کمی از خودتان بگویید؟
من متولد ۱۳۲۳، اصفهان هستم. در سال ۴۲ وارد دانشکده افسری شدم و تا حدودی هم تحت تاثیر مبارزات حضرت امام بودم. شهید بزرگوار صیاد شیرازی در سال ۴۳ یکسال بعد از من وارد دانشکده شد، یوسف کلاهدوز، قائم مقام سپاه و سرلشکر شهید حسن اقارب پرست هم در سال ۴۴ آمدند. ما در دانشکده افسری تحت تاثیر ستوان یکم ارتش، سید موسی نامجو بودیم که استاد نقشه خوانی و نقشه برداری بود و ایشان دانشجویانی مستعد را به کلاس های خصوصی خارج از دانشکده دعوت می کرد. روزهای اول ما با ترس و وحشت می رفتیم اما بعد فهمیدیم صحبت ها سیاسی نیست بلکه بحث قرآن و نهج البلاغه و تاریخ ادیان در کار است و بیشتر بر مبارزه با بهاییت تاکید می شود. ادامه این جلسات منجر به تشکیل هسته های مقاومت شد.
در پوشش فعالیت های ضدبهائیت، نیرو جذب می کردیم
شما از چه سالی وارد این هسته های مقاومت شدید؟
معمولا از همان هفته های اولیه ورود به دانشکده افسری فرایند جذب آغاز می شد. به مرور فهمیدیم از فضایی که فعالیتهای ضد بهاییت ایجاد کرده استفاده می شود و رژیم هم کاری به کار آن نداشت.
در واقع تحت پوشش فعالیت های ضد بهائیت کار می کردید؟
کلمه پوشش دقیقا اصطلاح اطلاعاتی است؛ ما با این پوشش جلو می رفتیم. وقتی می گفتیم باید چکار کنیم؟ می گفتند هرجایی که هستید افسران و درجه داران مستعد را جذب کنید .در پادگانهای مختلف هم این کانون های کوچک بود. باز دور هم جمع می شدند یعنی ۵ تا ۶ نفر در هر هفته جمع میشدند و این جلسات ادامه داشت تا کم کم به انقلاب نزدیک شدیم؛ در جلسات گفته می شد که سعی کنید اعتماد همکارانتان را جلب کنید و خدمت در نظام را جدی بگیرید. به ما می گفتند که اگر زمانی امام زمان (عج) ظهور کند به افسران و درجه داران نخبه نیاز دارد و سیاهی لشکر به دردش نمی خورد، تاکید بر این بود که مشاغل حساس و کلیدی را در اختیار بگیریم.
تندگویان با تعدادی از یارانش از جمله معاونش از جاده ساحلی ماهشهر به سمت بازدید از تاسیسات نفتی آبادان حرکت می کند، در آخرین ایستگاه نظامی به او می گویند که امروز درگیری است و می گویند که همانجا بماند، اما او می گوید که من وقت ندارم. ماشینی که پشت سر آنها داشت حرکت می کرد می گوید که دیدیم که به آنها ایست دادند و تیراندازی هم شد. ماشین دوم عبور کرده بود، اما ماشین اول که شهید تندگویان بود را اسیر کردند.نزدیکان شاه هم می گفتند ارتش نباید به خیابان ها برود
اعضای آن هسته ها هیچ وقت توسط رژیم شناسایی نشدند؟
برخی پرونده داشتند. از رکن دو و ضد اطلاعات هم در این تشکیلات حضور داشتند و هم عقیده ما بودند. نامجو استعداد عجیبی داشت ،پایگاهش هم دانشکده افسری بود، او قبل از انقلاب معاون هیئت علمی شد و آموزش های خودش را به هسته ها منتقل می کرد؛ نزدیک به انقلاب که شد حرف این تشکیلات این بود که مراقب باشیم که رژیم از ما استفاده ابزاری نکند، ما پلیس ضدشورش نیستیم، لباس نظامی به تن کرده ایم تا از میهن مان دفاع کنیم، اگر اعتبار مردمی را از دست بدهیم مردم از ما متنفر می شوند. هرچه جلوتر می آمدیم این تز همه گیرتر میشد، به طوری که سپهبدها و سرلشکرها و گاهی نزدیکان شاه هم می گفتند که جوانان درست می گویند و ارتش نباید به خیابان ها بروند.
می گفتند که این تانک ها و تفربرها وقتی به خیابان ها می آیند فرسوده می شوند و خیلی پول برایشان خرج شده کامیون نیست که اگر مثلا آتشش زدند قابل جبران باشد، کافی است یک نارنجک را درون تانک بیاندازند، هم نفرات ما از بین می روند و هم تانک نابود می شود و از همه مهمتر آبروی ارتش از بین می رود.
فرماندهان ارتش به ژنرال هایزر گفتند ما مردم را به رگبار نمی بندیم
این یک بهانه نبود برای اینکه ارتش را از این فضا خارج کنند؟ یعنی چون طرفدار انقلاب بودند این حرف ها را می زدند که مقامات را توجیه کنند که وارد این حوزه نباید شد.
دقیقا همین بود. ژنرال هایزر که به ایران آمد، جلساتی در حضور فرماندهان برگزار شد که به آنان بگوید شاه نباید از ایران برود و شما تکانی به خودتان بدهید، که مملکت دارد از هم میپاشد. اما هرچه تلاش کرد به او اعتنایی نکردند و حتی به او گفتند منظور شما بستن مردم به رگبار است؟ ما این کار را نمی کنیم فرزندان ما بین مردم هستند و… . مردم با ارتش مشکلی ندارند با رژیم مشکل دارند که باید در مجلس حل شود و نه در خیابانها .شعارها علیه ارتش نبود و فقط توده ای ها و گروهکهای مزدور بودند که علیه ارتش شعار می دادند.
تشکیلات نامجو در همه پادگان های هوایی و دریایی ارتش نیرو داشت
آقای شریف النسب! آن روزها تخصص شما چه بود و چه می کردید؟
رسته من پیاده است و دوره های اطلاعاتی و جنگهای پارتیزانی را در ایران و آمریکا گذرانده ام و دوره جنگهای نامنظم را در دانشکده پیاده تدریس می کردم. چند دوره که دانشجویان دانشکده افسری هم آمدند نوع برخوردهای ما طوری بود که خود به خود جذب میشدند یا مثلا کسانی بودند که نامجو تلفنی می گفت از خودمان هستند که سر کلاس شما هستند و در جلسات هم حضور پیدا می کردند. مثلا آقای طوطیایی که افسر گارد جاویدان بود در دوره مقدماتی در شیراز دانشجوی من بود و من نمی دانستم که او با نامجو آشناست، به مرور متوجه شدم این تشکیلات در همه پایگاهها و پادگانهای هوایی و دریایی و حتی ژاندارمری نیرو دارد، ما نیروها را نمی شناختیم و فقط تعداد محدودی را می شناختیم و بعد از پیروزی انقلاب کانون های مختلف را شناختیم.
هایزر آمده بود تا با ارتش کودتا به پا کند
آن زمان به ژنرال هایزر هم فهماندند که طبقه جوان ارتش از ما فرمان نمی برد یعنی تیرش به سنگ خورد چرا که آمده بود که کودتایی را با ارتش به پا کند و رژیم را پابرجا نگه دارد.
مقاوت خرمشهر و آبادان در یک خط است، جدا از هم نیست
آقای شریف النسب به ماجرای ۸ آبان برسیم؛ به آن پلی که عراق روی رودخانه کارون می زند و به سمت آبادان می آید، ظاهرا شهید تندگویان وزیر نفت ما هم در همان روز اسیر میشوند، مقداری از آن شرایط بگویید.
کلمه مقاومت و پدیده ای به نام مقاومت از خرمشهر آغاز شد . مقاومت خرمشهر و مقاومت آبادان در یک خط است در حالی که در خصوص این قضیه کمتر صحبت شده است و اغلب این دو را ،دو قضیه جدا از هم می دانند. من به اتفاق شهید بزرگوار چمران و سرهنگ مهدی کتیبه رئیس اداره دوم آن زمان، یک هفته قبل از جنگ به اهواز رفتیم. در آنجا مرا به آقای شمخانی، استاندار آقای غرضی و فرمانده لشکر -فرمانده لشکر در ماجرای کودتای نقاب به ظنّ اطلاع از کودتا زندانی بود- و جانشین ایشان در این جلسه شرکت داشتند و من را به ایشان هم معرفی کردند.
یک هفته قبل از جنگ من آنجا بودم، آن دو نفر آقایان گفتند که شما دیگر کار خودت را میدانی و به تهران بازگشتند؛ ما جلسه ای را در استانداری داشتیم و جلسه مان هم این بود که عشایر عرب زبان طرفدار انقلاب را شناسایی و سازماندهی کنیم و آنها را مسلح کنیم که در مقابل حمله احتمالی عراق یک نیروی پوششی مناسب داشته باشیم تا نیروها برسند بتوانند مقاومت کنند، به این می گویند نیروی پوشش درمحل خودشان.
ژنرال هایزر که به ایران آمد، جلساتی در حضور فرماندهان برگزار شد که به آنان بگوید شاه نباید از ایران برود و شما تکانی به خودتان بدهید، که مملکت دارد از هم میپاشد. اما هرچه تلاش کرد به او اعتنایی نکردند و حتی به او گفتند منظور شما بستن مردم به رگبار است؟ ما این کار را نمی کنیم فرزندان ما بین مردم هستند و مردم با ارتش مشکلی ندارند روز ۳۱ شهریور در جلسه استانداری بودیم که خبر دادند که فرودگاه بمباران شده است، من خودم را سریع به فرودگاه رساندم و تکه های آن ترکش ها هنوز داغ بود و فرودگاه خیلی بهم ریخته شده بود، تلفات زیادی نداده بود، ولی چون اولین باری بود که چنین اتفاقی افتاده بود و پدیده ای نبود که مردم تجربه آن را داشته باشند، آنجا خیلی بهم ریخته شده بود، من سریع به اتاق جنگ رفتم و دیدم اتاق جنگ هم خیلی بهتر از فرودگاه نیست، خودم را به جانشین لشکر رساندم و دیدم که اوضاع و احوالش خیلی آشفته است، به او گفتم چه شده است؟ گفت دشمن دارد سیل آسا می آید و ما هم استعداد لازم را در مقابلش نداریم و من هم که تا به حال فرماندهی لشکری نکرده ام و فرمانده لشکر در زندان است.
به او گفتم الان که جای این حرف ها نیست، برو و پشت میزت بنشین اگر خوب شد برای شما و اگر بد شد برای من؛ ایشان هم چون من را آقای چمران و کتیبه معرفی کرده بودند روی حرف من حساب کرد و به اتاق جنگ رفت و آنجا را سرپا کرد. دانشجویان دانشکده افسری دو روز بعد رسیدند که یک قدرت عظیمی از لحاظ روحی به کل نیروهای ارتش و سپاه دمیده شد، روز چهارم یا پنج هم حضرت آیت الله خامنه ای با دکتر چمران و سرهنگ فروزان فرمانده ژاندارمری کل کشور تشریف فرما شدند؛ آن بهم ریختگی ها با تشریف فرمایی حضرت آقا کم کم به آرامش نزدیک میشد.
جلسات ستاد جنگ های نامنظم با حضور آیت الله خامنه ای و دکتر چمران
عصر هر روز در ستاد جنگ های نامنظم که در استانداری بود، حضرت آقا، دکتر چمران و فرماندهان جمع میشدند و حوادث و اتفاقات را بررسی می کردند و با مشورت به یک راهکار مشترک می رسیدند. فرمانده لشکر هم وارد شد، یعنی لشکر فرمانده دار شد، سرهنگ قاسمی آمد با ۱۵۰سانت قد و ۵۰ کیلو وزن، اما خیلی فرز و آتش پاره بود و دیگر روحیه ها خیلی قوی شد. عصر روز ۹ مهرماه من زودتر از همه وارد شدم که دو خبر را به حضرت آقا بدهم یکی خبر شهادت خلبان برجسته هوانیروز به نام منصور وطن پور که من در دویست متری سقوط هلکوپتر وی بودم و نتوانستم کاری انجام بدهم چون قطعات هلکوپتر با انفجارها سوخت و آن حالت سوختنش خیلی رویایی بود یعنی شعله ها که بالا می رفت در پشت نخلستان ها یک تابلوی بسیار با شکوهی را به تصویر می کشید؛ من نمیدانستم چه کسی در هلکوپتر است ولی با خود گفتم که هر که هست مقام بالایی نزد خداوند دارد.
یک موفقیتی هم آنجا کسب شده بود که من در جریان آن بودم، واحدی که در مواضع خودش بود تحت فشار دشمن عقب نشینی کرده بود و استاندار با قرآن جلویشان را گرفته بود و به آن ها گفته بود که عقب تر نروید چرا که اهواز در خطر است؛ من اینها را با سخنرانی پرشوری تشویق کردم که با تانکها و نفربرهایشان به طرف آن مواضعی که از دست داده بودند بروند. ستوان یکم مسعود آشوری از عقیدتی سیاسی را به همراه اینها فرستادم با دو تیم شکار تانک و گفتم که اگر یک تانک از عراقی ها را بزنید این ها فرار می کنند و بدون مشکل می توانید مواضع قبلی خود را اشغال کنید که همین هم شد و در این ماجرا ستوان مسعود آشوری به شهادت رسید.
گفتم قوی ترین نقطه دشمن کجاست؟ غافلگیرانه به همان نقطه بزنیم
هنگامی که گزارش کارم را در ستاد جنگهای نامنظم بعرض رساندم. آقای فروزنده معاون استاندار گفت حاج آقا خرمشهر سقوط کرده است، شریف النسب را بفرستید شاید کاری از دستش بر بیاید؛ من گفتم که شب ها راه ها دست عراقی ها است، اجازه بدهید فردا بروم. فردا ساعت ۱۰ صبح حرکت کردم و ۱۲ ظهر به خرمشهر رسیدم؛ از آبادان که عبور می کردم تانک فارم ها وقتی با آر پی جی منفجر می شدند شعله هایش به جیپ ما می رسید، خیلی متاثر شدم که این عراقی ها که از یک تیپ ما که در سال ۵۵ مانور می رفت وحشت داشتند و ارتششان را آماده باش می دادند که مبادا سرشان را به طرف بغداد کج کنند، الان آنقدر پر رو شده اند که تاسیسات حساس و حیاتی ما را می زنند؛ به خرمشهر که رسیدم دیدم اتاق جنگ را دارند جا به جا می کنند، ناخدا حکمت جوادی فرمانده منطقه نظامی خرمشهر و آبادان بود، ایشان من را می شناختند، پرسیدم جناب ناخدا کجا می روید؟ گفتند که عراقی ها دارند می آیند و شهر هم تخلیه شده است، می خواهیم به خسرو آباد ۲۰ کیلوتر عقب تر برویم که بتوانیم عملیات را هدایت بکنیم؛ گفتم اگر ۲۰ نفر رزمنده داشته باشیم می توانیم شهر را پس بگیریم، شما ۱۰روز است که مقاومت کرده اید عراقی ها به آسانی جرات نمی کنند داخل شهر بیایند، فرمانده گردان دژ سرهنگ شاهان بهبهانی گفت نفر اول خود من، سرگرد صمدی فرمانده تکاوران دریایی هم تعدادی از نیرو های خود را در اختیار ما گذاشت، من فقط وقت داشتم بپرسم که دشمن از کجا آمده است؟ ناو استوار نصیری نقشه ای را به دیوار چسباند و با چوب دستی گفت دشمن از گمرک درب سنتاب ، اباره، صد دستگاه، پلیس راه، استادیوم… دیدم اینها برای من مفهوم ندارد، پرسیدم قوی ترین نقطه دشمن کجاست؟ گفتند گمرک، گفتم غافلگیرانه به نقطه قوت دشمن بزنیم.
به اتفاق فرمانده گردان دژ به سمت گمرک رفتیم سربازان که فرمانده شان را می دیدند بالای ماشین می پریدند و یک کامیون دیگر هم پشت سرمان آمد، همه فهمیده بودند به سمت گمرک می رویم، گمرک در محله ای به این نام واقع بود؛ دشمن آنجا را به عنوان رخنه اصلی در اشغال گرفته بود و ۲۰ رخنه دیگر هم درکمربندی شهر داشت، پیاده نظام دشمن هم در شهر مشغول سرقت اشیاء قیمتی خانه های مردم بود؛ هیچ تیراندازی هم نمیشد، چون اگر یک خمپاره می زدند بر سر خودشان می افتاد، ، به مسجدی رسیدیم که خیلی با شکوه و آرام بود و مردم داشتند کمکهای مردمی را از کامیون پیاده می کردند، پایین رفتم و پرسیدم گفتند که ما اهالی خرمشهر هستیم، گفتم چرا مانده اید؟ گفتند ما هم قسم شده ایم که بمانیم و هرچه که پیش آمد را قبول کنیم، پرسیدم در مسجد چه دارید؟ گفتند چه می خواهید؟ گفتم آب و مهمات دیدیم ذخیره دارند، وقتی به طبقه بالا رفتم دیدم که قفسه ها پر از خوراکی است، گفتم این بطری ها چیست؟ گفتند که کوکتل مولوتوف است و از جنگ با خلق عرب یک سال پیش نگهداری کرده ایم.
نتیجه نبرد ذوالفقاری در این منطقه حفظ آبادان و خرمشهر بود که مشهور است که میگویند ۳۳۰ درجه ما در محاصره عراقی ها بودیم و فقط ۳۰ درجه در اختیار ما بود که همان جاده خسروآباد بود. آن تز امام که فرمودند اگر همه با هم باشید خداوند هم با شماست، یعنی وحدت کلمه و وحدت هدف که باشد امداد های الهی هم پشت آن است، در آنجا به ما ثابت شد پایین آمدم و دیدم یک روحانی میان سالن در بین جمعیت است و با عینک ذره بینی به من خیره شده جمعیت هم چند برابر شده بود، سخنرانی کوتاهی کردم و رفتم آقا را بوسیدم و گفتم شما؟ گفت شریف قنوتی ، گفتم شما شریف و من هم شریف، همه یک کوکتل مولوتوف به دست بگیرند و هر وقت صدای الله اکبر ما را شنیدید به ما بپیوندید. حرکت کردیم و رفتیم، دروازه بان گمرک از نیروهای مردمی بود، خودم را معرفی کردم آمد شلیک کند که گفتم برادر چکار می کنی؟ گفت تا به حال کجا بودی؟ گفتم من دقایقی است که فرمانده شده ام، مرا بوسید و گفت می خواهی چکار کنی؟ گفتم دشمن کجاست؟ نشانم داد دشمن را در ۲۰۰ متری دیدم، پرسیدم صداهای تیرانداری از چیست؟ گفت ۲۰ نفر در بین درخت های روبرو با عراقیها می جنگند، خودم را به آنها رساندم و معرفی کردم و گفتم تیراندازی را قطع کنید، اینجا نمی شود جنگید. دیوار بلندی آنجا بود پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند یک نخلستان متروکه است و انتهای این نخلستان هم خانه های فقیرنشین است، مردم تخلیه کرده اند و درب خانه ها هم باز است، دیوار را شکستیم و به طرف دشمن رفتیم در انتهای نخلستان به راست پیچیدم، دیدم برادران سپاهی نشسته اند و گل می گویند و گل می شنوند و تفنگ ۱۰۶ هم دارند، خودم را معرفی کردم و گفتم تیراندازی نکنید نیرو آورده ام، دیدم به من خیره شده اند، برگشتم و با خود گفتم جانمان کف دستمان است، اما هنوز به برادری قبولمان ندارند، ناگهان یک رگبار پشت سرم سکوت را در هم شکست و معلوم شد که من اشتباه کرده ام و اینها عراقی هستند؛ فهمیدم که دشمن پشت این خانه ها است.
به نیروهایم گفتم همه به روی پشت باهم ها بروید. به ۳ نفر آر پی جی زن که داشتیم گفتم به جلو بیایند، اگر ما یک جعبه مهمات بزنیم دشمن غافلگیر می شود و ما پیروز می شویم، گفتند که ما کامیون مهمات را می زنیم، گفتم که اشتباها نیروهای سپاه نباشد؟ گفتند نه عربی صحبت می کنند و ما صدای آنها را می شناسیم، گفتم بروید و بزنید. با این انفجار صدای الله اکبر نیروهای ما بلند شد و من دیدم تنها شدم به پشت سرم که نگاه کردم دیدم حجت الاسلام شریف قنوتی با زن و مرد مسلح به کوکتل مولوتوف به دنبال این نیرو در حرکتند، و دشمن را تعقیب میکنند.صدای انفجار این نقطه به نقاط رخنه دیگر اثر گذاشت و عراقیها تانک ها و نفربر ها را رها کرده و فرار کرده بودند، ۴۶ تانک و نفر بر در این منطقه می سوخت.
سپاه خرمشهر و آبان با تعداد کم اما سرسختانه می جنگید
شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی ۳ روز بعد به مسجد جامع آمد و ضمن گفتگو با رزمندگان حادثه را ضبط کرد که فیلم آن مشهور شده و آن تانک های سوخته را هم نشان داد. در هر حال آن روز عراقی ها جا زدند، فردا از رادیو آبادان اعلام شد که خرمشهر امن است و کارمندان به پشت میزهایتان برگردید، بیشتر از همه هدف این بود که گمرک که میلیاردها ثروت در آن است امن بشود، خرمشهر جان گرفت و بعد از ۴ روز باز عراقی ها شبانه روز شروع به حمله کردند، از گوشه و کنار ایران حتی از عشایر بویر احمد و ممسنی هم نیروهای مردمی آمده بودند، سپاه خرمشهر و آبادان با اینکه تعدادشان کمک بود و در این ۱۰ روز مقاومت سرسختانه تلفات ریادی داده بود، اما خوب میجنگیدند.جهان آرا من را می شناخت و زمینه را برای کار من فراهم کرده بود و من حمایت ایشان و مهندس مهدی کیانی فرمانده سپاه آبادان برخوردار بودم.
دانشجویان دانشکده افسری در کل خوزستان پخش شده بودند، از جمله در خرمشهر؛ در بیست و چهارم مهرماه عراقیها به ما کمین زدند. شریف قنوتی که خیلی فداکار بود و آب و مهمات را به خط مقدم می رساند و سروان اصلانی و سروان تهمتن از فرماندهان شجاع و فداکار دانشکده افسری به شهادت رسیدند. این حمله در آن روز با فداکاری ناخدا صمدی و یارانش در هم شکست. از آن روز به بعد مقاومت خیلی سخت شده بود، عراقیها به بعضی از ساختمان های بلند رخنه کرده بودند و به همه جا تسلط داشتند، روز نوزدهم دشمن در “مارِد” ۲۰ کیلومتر به سمت شمال و دورتر از خرمشهر بر روز کارون پل زد و وارد کویر ابادان شد تا به سرعت خرمشهر و آبادان را در محاصره قرار دهد.تکاوران دریایی اولین نیرویی بودند که در مقابل آنها ایستادگی کردند.
اگر عراق دزفول را گرفته بود، تمام خوزستان رفته بود
نیروی مردمی خرمشهر هم روز اول به این منطقه کشیده شد و مقاومت در برابر عراقی ها شدت گرفت. سرهنگ حسنعلی فروزان فرمانده ژاندارمری کشور بود، سرلشکر شهید فلاحی رئیس ستاد ارتش بود، ظهیرنژاد فرمانده نیرو بود. ظهیرنژاد بعدها به ما گفت که من خدا خدا می کردم مقاومت شما بیشتر طول بکشد چون من تمامی نیروهایم را برای محکم کردن خط دفاعی دزفول جمع کرده بودم و نیرویی نداشتم که برای کمک شما بفرستم، دزفول سکوی پیروزی خوزستان است، اگر عراق آن را می گرفت تمام خوزستان را رفته بود. برای همین من نیرویی برای کمک به شما نداشتم.
در حالیکه هیچ امیدی به کمک نداشتیم، سرلشکر فلاحی و سرهنگ فروزان با تلاش و سماجت یک گردان از لشکر ۲۱ حمزه می گیرند، فرمانده این گردان شاهین راد بود، این گردان به سمت آبادان و خرمشهر می آمد، .در ۲ آبان دیگر نیرویی در خرمشهر نبود که توان مقاومت داشته باشد، این نیرو اگر می ماند همه یا کشته و یا اسیر می شدند پس باید فکری برایشان میشد. روز ۲۶ مهر ستاد اروند در ماهشهر تشکیل شده بود، فرمانده آن هم فرمانده ژاندارمری بود؛ دوم آبان دستور تخلیه خرمشهر آمد، تا چند روز بعد هم عراقی ها جرات نداشتند که به شهر بیایند و به همین دلیل هم بر مارِد پل زده بودند، روز دوم مهر در کیلومتر ۱۷ ماهشهر-آبادان سرگرد شاهین راد مستقر بود، ستاد اروند شاهین راد را احضار می کنند و می گویند که شما ماموریت داری که فردا صبح به نیروهای عراقی حمله کنی؛ شاهین راد می گوید شما من را با یک گردان پیاده که کمبودهای تجهیزاتی و پرسنلی فراوانی دارد به جنگ دو لشکر می فرستید؟ سرهنگ فروزان می گوید که ما ناچاریم، همان طور که حضرت امام حسین با تعداد معدودی از یارانش و خانواده اش برای بقای اسلام جنگید ما هم برای بقای آبادان و خرمشهر ناچاریم به عراقی ها بفهمانیم که در برابرشان مقاومت است.
شاهین راد می گفت تا این جمله را گفتند قانع شدم و سحرگاه روز ۳ آبان یک روز بعد از تخلیه خرمشهر حمله جانانه خود را آغا کردیم. شاهین راد می گوید هوا که روشن شد من یکدفعه دیدم که در قلب دشمن هستم و معاونم حسن محمدی هم اسیر شده ، رئیس ستادم هم هم شهید شده ؛ دو تا سه تا از فرمانده گروهان ها هم شهید شده اند و چهار فرمانده دسته هایمان هم شهید یا زخمی شده بودند، ۷ تانک هم در پشتیبانی ما بود که در همان دقایق اول با موشکهای عراقی به هوا رفتند، و ما پشتیبان نیروی احتیاط هم نداشتیم.
انتقاد از اظهارنظرها درباره یک عملیات عاشورایی
من دیدم که اگر بیشتر آنجا بمانیم کار همه مان تمام است و اسارتمان قطعی است پس تصمیم گرفتم که به مواضعمان برگردیم.. من گاها دیده ام که بعضی از محققان جنگ گفته اند که این عملیات ناموفق بود، من می گویم که نه؛ این عملیات یک عملیات عاشورایی بود و در جنگ ۸ ساله یکبار اتفاق افتاد، خودشان را فدا کردند که در برابر دشمن مقاومت کنند، دشمن بعد از این عملیات حرکتش بسیار کُند شد.
از روز ۳ آبان تا ۸ آبان دشمن آهسته آهسته به سمت بهمنشیر می آمد و رزمندگان و نیروهای مردمی در ایستگاه های ۷ و ۱۲ و شیر پاستوریزه و انرژی اتمی در برابر دشمن در حال مقاومت بودند، سپاه پاسداران خرمشهر و آبادان ، سید مجتبی هاشمی و فداییان اسلام همه حضور داشتند؛ من و اقارب پرست هم مسولیت هماهنگی نیروهای مردمی را عهده دار بودیم، شاخه ابادان قرارگاه اروند به فرماندهی سرهنگ شکر ریز ، و معاونت سرگرد حسنی سعدی است در هنگ ژاندارمری آبادان مستقر بود. شب ها به اتفاق سرگرد حسنی سعدی به نخلستان ها می رفتیم که رد پایی از دشمن را پیدا کنیم، نیروهای مردمی هم از دور ما را می شناختند، همه هوشیار و آماده بودند.
شب قبل از ۸ آبان صداهای عجیب و غریبی می آمد، بعد ها معلوم شد که نخلستان را کف بر می کردند تا جاده بزنند تا به طرف بهمن شیر بیایند، نیروهای ما کم بود و نیروهای مردمی هم خیلی آسیب دیده بودند،
برای عملیات ۸ آبان این کار را کرده بود؟
بله، ما دائما به دنبال این بودیم که اطلاعات کسب کنیم که دشمن به کجا رسیده است و برای مقاومت باید چه کاری را بکنیم، دائما فرمانده ها را احضار و برنامه ها را هماهنگ می کردند؛ شامگاه روز ۸ آبان یک نفر از نیروهای محلی که کنار اروند زندگی می کردند و به عراق رفت و آمد داشتند…
روزی که عراقی ها تا محله ذوالفقاری پیش آمدند
دریا قلی سورانی؟
نه کس دیگری غیر از او بود. پرسید آیا در ذوالفقاری نیرو دارید؟ دلم روی هم ریخت که خدایا عراقی ها تا محله ذوالفقاری هم آمده اند و این به این معنی بود که از بهمن شیر هم گذشته اند اما چون می خواستم قبل از اطلاع قرارگاه تنش ایجاد نشود، گفتم تیمسار فلاحی قرار بوده است که از راه بهمن شیر برای ما نیرو بفرستد، گفت که کلاه هایشان کج است، تا گفت کلاهشان کج است گفتم که از نیروهای مخصوص هستند، گفت به هر حال عربی صحبت می کنند و دیگ آششان هم بر پا است؛ یعنی می خواست به من بگوید که خودت را به آن راه نزن تا این را گفت، گفتم تمام نیروها را جمع کنید از جاده خسرو آباد رد نشوند.
حرف منافقین در یکی دو سال قبل از پیروزی انقلاب این بود که ارتش را باید از بین ببریم و حتی دومین شخص یکی از این گروه ها به نام ابریشم چی در نجف به خدمت امام می رود و چند روزی بحث داشتند. اما امام از سال ۴۱ حضرت امام با حکمت و تدبیر و سخنان آرام بخش ارتش را به دنبال خودش می کشید، هیچکس باور نمی کرد که ارتش روزی تسلیم امام بشود، ولی شد و اعلام همبستگی کرد و خود را در آغوش امام انداخت.
کسی که به شما اطلاع داد کسی غیر از دریا قلی سورانی بود؟
بله، سرلشکر حسنی سعدی می گوید که دریا قلی با دوچرخه آمد و به من اطلاع داد، نیرو ها را شبانه آماده کردیم، سرهنگ شکر ریز گفت برای ۵ صبح فردا آماده باشید،.
چرا شما و نیروهای نظامی اصلا متوجه پل نشدید، که عراقی ها چنین پلی را زده ند؟
به خاطر اینکه نیرو کم بود.
یعنی در آن منطقه ما هیچ نیروی نظامی نداشتیم؟
بین پایگاه ها فاصله بود، در این خط فاصله ای نبود و عراقیها با اختفا کامل آمده بودند، نفربر فرماندهی خود را هم عبور داده بودند.شب های قبل از فاصله دور که صدای ناههنجاری را می شنیدیم که بعد فهمیدیم صدا مربوط به قطع درختان است، آن شبی که عراقی ها پل زدند ما هیچ صدایی نشنیدیم.
نیروها صبح روز نهم آبان آماده باش بودند ، من به آقای صفاتی دزفولی تلفن زدم، ایشان نماینده مردم آبادان در مجلس شورا که ایشان خیلی با ما همکاری صمیمیانه ای داشتند، گفتم که آقای صفاتی آقای جمی را با خودت بیاور؛ پرسید که مگر چه خبر است؟ گفتم بعد معلوم می شود.
دقایقی بعد دیدم آقا دارند عصا زنان میایند، خودم را به ایشان رساندم و گفتم حاج آقا ما هر شب به خانه شما می آمدیم و به شما نوید و امید پیروزی میدادیم، امروز روحیه ها همه خسته و متزلزل است و شما باید به ما روحیه بدهید، گفتند مگر چه خبر است؟ گفتم دشمن پشت خانه شماست، در نخلستانهای ذوالفقاری است. با حضور ایشان جلسه رسمی شد .شکر ریز هم شرحی از اوضاع و احوال داد و گفت که ما در حال حاضر دو نیرو بیشتر نداریم، یکی گردان ۱۵۳ که فرمانده آن سرگرد کهتری است که از لشکر ۷۷ خراسان مامور شده است و بقیه هم نیروهای سپاه و نیروهای مردمی شهرهای مختلف است و فرمانده ها را یکی یکی معرفی کرد، همه صدای تپش قلب خود را می شنیدیم و نگرانی و اضطراب بر ما غلبه کرد چرا که به عادت کمبود نیروهای رزمنده و آتش موثر یا باید شهید میشدیم و یا اسیر.
سرهنگ شکر ریز گفت آقای آیت الله جمی شما هم چند کلمه ای را صحبت کنید که عملیات را شروع کنیم، آقای جمی با صحبتی خیلی آرام و مستند به کلام الهی و نویدهایی که خداوند به انسان های فداکار و مقاوم و در واقع جان بر کف می دهد در این رابطه کمتر از ۱۰ دقیقه صحبت کردند ولی چه اثر سحرآسایی در کلام ایشان بود که همه آرامش گرفتیم و نگرانی هایمان برطرف شد؛ بعد گفتند که سرگرد کهتری شما ماموریت داری با نیروهای موجود مردمی و نیروهای خودت دشمن را در ساحل بهمن شیر قلع و قم کنی. من دیدیم که دست راست کهتری مثل اینکه زیر بار سنگینی بود و با یک پرش احترام گذاشت و گفت که اطاعت میشود؛ با این قدرت که گفت، گفتم انشالله که امروز پیروز میشویم و به عرض حضرت آقا میرسانم که مجسمه این مرد را باید از طلا ساخت.
سرگرد کهتری همه نیروهای مردمی را ساعت ۸ صبح جمع کرد و گفت فرزندان من وقت برای آموزش دادن نداریم، سربازان من آموزش دیده هستند و تجربیات خوبی را دارند، هر نفرتان را بین دو نفر سرباز قرار میدهم، به دست اینها نگاه کنید، اگر تیراندازی کردند شما هم بکنید و اگر آتش را قطع کردند شما هم قطع کنید.هیچ یک از شما به فکر و سلیقه خود عمل نکند.
به نیروهای مردمی میگوید که هرکاری که سرباز ها کردند شما هم بکنید و می گوید که آرزوی هر پدری است در جشن ازدواج فرزندانش شرکت کند، شما فرزندان من هستند و من میخواهم که همه شما سالم باشد پس کسی با تدبیر خودش عمل نکند، اگر اتفاقی برای شما بیوفتد نه تنها به من کمک نکرده اید، بلکه من باید ۴ نفر را بگذارم تا شما را به درمانگاه یا بیمارستان برسانند پس خیلی مراقب باشید؛اگر همه حرف های من را با جان و دل قبول کردید مطمئن باشید که پیروز هستیم. حرکت در امتداد جاده خسرواباد شروع شد و به طور دایره ای نخلستان ذولفقاری را در بر گرفت.
نزدیک های ظهر به اتفاق سرلشکر حسنی سعدی خودمان را می خواستیم به کهتری برسانیم، انقدر صدای تیراندازی شدید بود و مسیر ناشناخته بود، مقداری جلو رفتیم اما برگشتیم تا ارتباط بی سیم بگیریم که موفق نشدیم، بعد از ظهر با شکر ریز رفتم که ببینیم کهتری کجاست..
چرا ارتباط بی سیم نداشتید؟
ارتباط بی سیم به چند دلیل قطع می شود، ولی یک دلیلش را خود کهتری به ما گفت؛ دشمن را در حلقه محاصره دارد و دارد آهسته آهسته حلقه را تنگ می کند، بعد از غروب که ارتباطات ما را دید با عصبانیت گفت چرا نمی گذارید که من کارم را بکنم، و همین جمله دنیایی از روحیه و قدرت در کلام را نشان داد. ۱۲ شب ارتباط دوم برقرار شد که گفت بحمد الله صدای کلاشینکف قطع شد. فردا صبح به دیدارش رفتیم، لباس ها همه غرق گِل در ساحل بهمن شیر و خودش هم زخمی شده بود ولی حاضر به ترک منطقه نشده بود و ما ایشان را در داخل گودالی به عنوان سنگر ملاقات کردیم، روحیه بسیار عالی و عراقی ها عقب نشینی کرده بودند، تعداد زیادی هم در گِل و لای بهمن شیر گیر کرده بودند که ۲۰ روز بعد بنی صدر رئیس جمهور وقت برای بازدید آمده بود بر اثر جزر در رودخانه دیده میشدند. عراقی ها ۴ تا ۵ کیلومتر عقب تر رفتند اما شبانه روز تلاش می کردند که باز به جنگل بازگردند ولی روحیه نیروهای ما به حدی بالا رفته بود که چنین خیالی یک امر محال بود.
در دانشکده افسری تحت تاثیر ستوان یکم ارتش، سید موسی نامجو بودیم که استاد نقشه خوانی و نقشه برداری بود و ایشان دانشجویانی مستعد را به کلاس های خصوصی خارج از دانشکده دعوت می کرد. روزهای اول ما با ترس و وحشت می رفتیم اما بعد فهمیدیم صحبت ها سیاسی نیست بلکه بحث قرآن و نهج البلاغه و تاریخ ادیان در کار است و بیشتر بر مبارزه با بهاییت تاکید می شود. ادامه این جلسات منجر به تشکیل هسته های مقاومت شد.ماجرای تیراندازی و اسیر کردن شهید تندگویان
قبل از اینکه به عملیات برسیم، شهید تندگویان چگونه اسیر می شوند؟ اسارت شهید تندگویان دقیقا روز ۸ آبان بود.
تندگویان با تعدادی از یارانش از جمله معاونش از جاده ساحلی ماهشهر به سمت بازدید از تاسیسات نفتی آبادان حرکت می کند، در آخرین ایستگاه نظامی به او می گویند که امروز درگیری است و می گویند که همانجا بماند، اما او می گوید که من وقت ندارم، کار مهمی دارم و جلسه ای هم است که من باید بروم، هرچه اصرار می کنند که بمان و او نمی ماند و با دلخوری از آن ایستگاه حرکت می کنند، ماشین دیگری هم پشت سرشان بوده که آقای مهندس صحابی و چند نفر دیگر بودند، این ماشین که پشت سر آنها داشت حرکت می کرد می گوید که دیدیم که به آنها ایست دادند و تیراندازی هم شد، ما به ایستی که به ما دادند توجهی نکردیم و از کنارشان به سرعت عبور کردیم، ماشینمان را هم به رگبار بسته بودند، ماشین دوم عبور کرده بود، اما ماشین اول که شهید تندگویان بود را اسیر کردند.
یعنی شهید تندگویان را کسانی اسیر کرده بودند که از پل در ۸ آبان عبور کرده بودند؟
بله؛ همان موقع که عراقی ها بر منطقه تسلط داشتند.
شما برای نجات شهید تندگویان هیچ عملیاتی را نداشتید؟
همان روز شهید تندگویان را به عراق بردند؛ آنها بهترین طعمه را گیر آورده بودند. عملیات شبانه روز ادامه داشت، حتی یکی دو عملیات طراحی شده هم بود ولی نیروها کم بودند و موفقیتی در پی نداشت. به یاد دارم که واحدی هم از نجف آباد اصفهان آمده بود و در آن عملیات بعدی که ۲۰ دی ماه بود، با اینکه خیلی نیروهای فداکاری بودند ولی حریف ارتشی قدرتمند و مجهز نبودند. به عید نوروز که نزدیک شدیم ظهیرنژاد برای بازدید از آن منطقه آمد و گفت که لشکر ۷۷ ماموریت دارد که قرارگاه اروند را طبق برنامه ای که ما داریم از شما بگیرد و آن برنامه شکست حصر آبادان است.
نتیجه نبرد ذوالفقاری حفظ آبادان و خرمشهر بود
نتیجه نبرد ذوالفقاری در این منطقه حفظ آبادان و خرمشهر بود که مشهور است که میگویند ۳۳۰ درجه ما در محاصره عراقی ها بودیم و فقط ۳۰ درجه در اختیار ما بود که همان جاده خسروآباد بود. آن تز امام که فرمودند اگر همه با هم باشید خداوند هم با شماست، یعنی وحدت کلمه و وحدت هدف که باشد امداد های الهی هم پشت آن است، در آنجا به ما ثابت شد که این فرمایش امام حق بوده است؛ هرکس چه سپاه و چه ارتش چه ژاندارمری و شهربانی هیچ فرقی باهم نداشت، هرکس هر آنچه در اختیار و توانش بود سرمایه گذاشته بود.
حرف منافقین این بود که ارتش را از بین ببریم
آقای شریف النسب می خواهم آخرین سوالم را درمورد همین نکاتی که شما اشاره کردید بپرسم، که گفتید سپاه و ارتش و ژاندارمری باهم فرقی نداشتند. الان بعضی ها یک دوگانه ای بین سپاه و ارتش می سازند، بعضی ها میگویند که سپاه بهتر بود و بهتر عمل کرد، بعضی ها می گویند که ارتش بهتر بود و … . شما ریشه این دوگانه سازی ها و اینکه بخواهند یکی را به دیگری برتری بدهند را از چه می دانید؟
این ریشه در منافقین داشت، حرف منافقین در یکی دو سال قبل از پیروزی انقلاب این بود که ارتش را باید از بین ببریم و حتی دومین شخص یکی از این گروه ها به نام ابریشم چی در نجف به خدمت امام میرود و چند روزی بحث داشتند، حضرت امام در خاطراتشان می گویند که به نزد من آمدند و دیدم که نهج البلاغه را بهتر از من می دانند و با امام بحث می کردند، امام هم جوابی به اینها نمی داده، در آخر می فهمند که نمیتوانند امام را متقاعد کنند و به حضرت امام می گویند که در اینکه ما و شما در یک هدف مشترک با رژیم شاه در حال جنگ هستیم حرفی نیست، اجازه بدهید ما تفنگ ها را بیرون بیاورم، حضرت امام میفرمایند که برای چه کاری؟ می گویند برای اینکه با ارتش بجنگیم و ارتش را نابود کنیم، حضرت امام می گویند که ارتش با من؛ از سال ۴۱ حضرت امام با حکمت و تدبیر و سخنان آرام بخش ارتش را به دنبال خودش می کشید، هیچکس باور نمی کرد که ارتش روزی تسلیم امام بشود، ولی شد و اعلام همبستگی کرد و خود را در آغوش امام انداخت.
ارتشی ها به امام می گفتند از رژیم پهلوی ناراضی هستند
امام چون ارتش را می شناخت، همان طور که در خاطرات امام است که فرماندهان گاهی پیش من می آمدند و از اینکه تحت سلطه چنین نظامی هستند اعلام نارضایتی می کردند و می گفتند ما آمده ایم و این لباسی که پوشیده ایم را دوست داریم اما مسلمان و مقلد هستیم، تکلیف ما را روشن کنید؛ یعنی انقدر نیت های پاک در ارتش وجود داشت.
منظور من بیشتر این بود که این دوگانه سازی هایی که الان اتفاق می افتد، من با یکی از رزمنده ها که صحبت میکردم می گفتند که ارتش و سپاه در زمان جنگ در کنار یکدیگر بودند ولی الان یکسری دارند تلاش می کنند که دوگانه ای را بین ارتش و سپاه بسازند که ارتش بهتر بود یا سپاه بهتر بود و …
روزهای اول سپاه که آموزشی ندیده بود، بعض از آقایان می گویند که ما گروهبان وظیفه در ارتش بودیم .سپاه در واقع برادر کوچک ارتش و هردو فرزندان ملت ایران هستند . ارتش درب پادگانهایش را به روی ملت باز کرد و آنها را مسلح کرد. یوسف کلاهدوز، قائم مقام سپاه چه کسی بود؟ افسر گارد شاهنشاهی بود؛ بهترین افسران و درجه داران گارد و نیروی مخصوص را برای آموزش سپاه می گرفت، ارتش به وجود سپاه مفتخر بود چرا که میدید در جنگ یک نیروی جوان و مومن و انقلابی حضور داشت.
خط انحلال ارتش را منافقین دادند
این تز نه اینکه تز امروز ارتش باشد از گذشته های دور بوده است؛ چگونه این کشور توانسته است از امپراطوری های قدیم مثل عثمانی و شوروی تا به امروز بماند؟ این ارتش، ارتش پهلوی و قاجار نیست بلکه ارتش الهی است. گاهی هم تلاش کرده اند که از آن استفاده ابزاری بکنند اما ارتش شاخصه ها و انسان های فرزانه ای دارد که آنها مانع شده اند. در یک کلام این ارتش سرافراز ترین ارتش جهان است. زمانی که انقلاب احتیاج به خون دهی داشت ارتش پا به میدان گذاشت. بعد که سپاه تشکیل شد گفتند که سپاه روی چشم ما جا دارد. این خط انحلال ارتش را منافقین دادند، اگر این خط به پیروزی می رسید انقلابی نمی ماند و در واقع این ارتش بود که انقلاب را نگه داشت.