مستندساز جوان مشهدی در فیلم «آقا شریفزاده»، از بیمهری جامعه نسبت به هنرمندان موسیقی مقامی از جمله محمدابراهیم شریفزاده، خواننده صاحبنام این سبک میگوید.
حسن احمدیفرد: مسلم کرمانی، مستندساز جوان مشهدی است. او انبوهی مستند با موضوعات مختلف ساخته اما خودش میگوید هیچ کدامشان را به اندازه مستند «آقا شریفزاده» دوست ندارد؛ یک مستند بلند ۸۴ دقیقهای که حاصل دو سال زندگی کردن او با محمدابراهیم شریفزاده است؛ خوانندهای صاحب سبک در موسیقی مقامی شرق خراسان که بیست و دوم آبانماه ۹۵ در فقر و تنهایی درگذشت، در حالی که جهانی از نغمههای مانا را در سینه داشت.
از ابراهم شریفزاده دو آلبوم «خونپاش و نغمهریز» و «سرو خرامان» منتشر شده. علاوه بر این، از او انبوهی از آوازخوانیها هم به جا مانده که عمدتا با دوتارنوازی استاد مرحوم حسین سمندری همراه است؛ همراهی این دو هنرمند، هنوز هم ادامه دارد. آن دو حالا کنار هم، چند سالی است که در گورستان باخرز آرام گرفتهاند؛ جایی در گوشه شرقی خراسان رضوی، بین تربت جام و تایباد.
یکی از همین شبهای سرد پاییزی، با مسلم کرمانی تا نیمههای شب، گپ زدیم و او از بغضی گفت که محمدابراهیم شریفزاده همه عمر در گلو داشت.
آشنایی شما با استاد مرحوم شریفزاده به کی برمیگردد؟
سالها قبل، صدای آقای شریفزاده را خیلی اتفاقی شنیدم. تازه از آن ضبطهایی که سیدی میخورد، خریده بودم. یک سیدی به دستم رسیده بود که اجراهایی از موسیقی مقامی داشت. چندتایی را شنیدم تا رسید به یک صدای متفاوت که میخواند:
«بهاره دخترعمو، لالهزاره دختر عمو/ بهاره مون و تو شبهای تاره دخترعمو»
این اجرا، تأثیر عجیبی روی من گذاشت؛ نمیدانم چرا اما بغض کردم. به برادرم گفتم این صدا انگار از دل تاریخ میآید. برگشتم دیدم پدر و مادرم، دارند گریه میکنند. پرسیدم ماجرا چیست؟ گفتند این ترانه را سالها پیش در جوانیشان شنیدهاند؛ شریفزاده را نمیشناختند اما کار را و سوزی که داشت را میشناختند.
این بود تا زمانی که فراغتی دست داد و من فرصتی پیدا کردم تا کاری را برای دل خودم انجام بدهم. خب من از این دست کارها دارم، و لابهلای کارهایی که به سفارش ارگانها و نهادها میسازم، کارهایی را هم برای دل خودم میسازم. همان روزها، آلبومی به دستم رسید به نام «سرو خرامان» که محمد حقگو، آهنگسازش بود. آن آلبوم توضیحی داشت و عکس کوچکی از شریفزاده. نوشته بود شریفزاده از هنرمندان باخرز است و جز در میان پژوهشگران موسیقی مقامی، آنقدرها شناخته شده نیست… آنجا، آن بغض دوباره به سراغم آمد. گفتم هر طوری شده، باید این آدم را پیدا کنم.
به یکی از دوستانم که هنرمندان منطقه را میشناخت زنگ زدم و گفتم شما آقای شریفزاده میشناسی گفت بله. گفتم پس من میآیم که ببینمش.
اولین سفر با یکی از دوستان رفتیم باخرز. یادم میآید آقای شریفزاده در را که باز کرد، همان جا به خودم گفتم، من باید داستان زندگی این آدم را ثبت کنم. همان اولین سفر، دو روز پیش آقای شریفزاده ماندیم. شب را هم در خانهاش خوابیدیم. آنجا مختصری با زندگی او آشنا شدیم و فهمیدم علاوه بر آوازخوانی در موسیقی مقامی، هنرهای آوازی دیگری هم دارد.
چه هنرهایی؟
فهمیدیم آقای شریفزاده موذن هم هست. میتوانم بگویم یکی از بهترین موذنهای روزگار معاصر بود. این که میگویم یکی از بهترینها در روزگار معاصر، اغراق نیست. آقای شریفزاده اذانی داشت که به اذان هزارهگی معروف بود. این اذان، همان موقعها در آستانه ثبت در یونسکو بود و نمیدانم چرا کار ثبت آن، به سرانجام نرسید. او چهل سال در باخرز اذان گفته بود و جالب است آن چند باری که من اذان گفتنش را شنیدم فهمیدم هر اجرایش با اجرای قبلی فرق دارد؛ یعنی با حفظ یک شیوه در ریتم، در لحن، در همه چیز متمایز میشد. اذانش، پیشخوانی هم داشت. من دستکم سه تا اذان کامل از شریفزاده را ضبط کردهام و در هر کدام از آنها پیشدرآمد یا اورتور کار متفاوت است.
مناجاتخوانی هم داشت؛ همهاش هم به عربی. آن هم خیلی جالب بود. مداح هم بود. ماههای محرم و صفر در حسینیه باخرز، مداحی میکرد.
من، تابستان بود که با آقای شریفزاده آشنا شدم. هر وقت هم میرفتم دیدنش، دوربین هم همراهم بود. اگر امکانات بیشتری میبردم، شاید آن جوری که باید، نمیتوانستم عین زندگی او را ضبط کنم. برای همین هم فقط یک دوربین دیویکم میبردم.
یادم میآید آن سال، محرم و صفر در زمستان بود. میخواستم از مداحیاش فیلم بگیرم اما آقای شریفزاده قبول نمیکرد. اصلا محرم و صفر، آدمها را خیلی نمیپذیرفت. یکی از همان شبها، یک شب سرد برفی بود. رفتم باخرز، در خانهاش. مقداری خوراکی گرفته بودم. در را روی من باز نکرد. من سماجت کردم و باز در زدم. در را که باز کرد، خواستم بروم تو، نگذاشت؛ طوری که سر و گردنم لای در گیر کرد. گفتم آقای شریفزاده! مُسلمم. آمدهام ببینمت… و بغض کردم. فهمید که دلخور شدهام. آن شب ما را نگه داشت و آنقدر خنداند تا مطمئن شود، دلخوری من، رفع شده است.
فردایش در حسینیه باخرز عزاداری بود. میدانستم آقای شریفزاده با فیلم گرفتن، مخالفت میکند؛ برای همین با سرایدار حسینیه هماهنگ کردیم و کابل خواباندیم و دوربین را جای مناسبی گذاشتیم. وقتی آقای شریفزاده آمد، ما را ندید، و رفت برای مداحی. مراسم آن روز را کامل ضبط کردیم. مداحیاش هم متفاوت بود. ملغمهای بود از موسیقی سنتی و نواحی و فولک.
این ملغمه، این داشتههای فراوان، چطور در شریفزاده جمع شده بود؟
خب آقای شریفزاده به خاطر نوع زندگیاش، یکجور دورهگردی را تجربه کرده بود. پدرش که نظامی بوده، به خاطر شغلش به قوچان منتقل میشود و مادرش را تنها میگذارد. مادرش هم بعدها از دنیا میرود و شریفزاده در خانه مادربزرگش، رشد میکند و خیلی زود برای کار و امرار معاش، راهی بخشهای کشور میشود. آقای شریفزاده سالها در نواحی مختلف کشور گشته بود. سالها در شمال در بندر انزلی و آن طرفها بوده. بعد میآید در تهران و حتی مدتی در لالهزار کار میکند، در کاباره شکوفه. به نظرم تنها آدمی است که با ریشه موسیقی نواحی، آن قدر صدای خوبی داشته که جایی مثل کاباره شکوفه هم میتوانسته لابهلای برنامهها، بخواند. بعدها برمیگردد و در باخرز ساکن میشود. آن هم در خانه اربابی که زمینهای منطقه باخرز مال او بوده؛ یعنی همین آقای اخوان کاخکی یا یکی از اقوامش. آقای شریفزاده پیش این آدم کار میکرده است.
من رفتم و آقای اخوان کاخکی را پیدا کردم. ایشان برای من تعریف کرد که «عصری که در باغ بودم آقای شریفزاده و سمندری هم آمدند و با هم شعرهایی را خواندند و من با دوربینی که آن موقعها داشتم، آن را ضبط کردم. همانجا در جریان دوتارنوازی، دست استاد سمندری هم خونی شد اما آقای سمندری دوتارنوازیاش را قطع نکرد و با همان دست خونی، کارش را ادامه داد. من این نوار را بعدها در تهران دادم که مهدی اخوان ثالث ببیند.
این را خود اخوان کاخکی به من گفت. گفت: «بعد چند روز زنگ زدم به خانه اخوان ثالث. خانمش گوشی را برداشت و گفت: تو با مهدی چکار کردی که یک هفته است منقلب است…»
آنجا اخوان آن شعر را میگوید که «قربان زخمههای تو خون پاش و نغمهریز…» توضیحاتش هم در کتاب «تو را ای کهن بوم و بر» هست. اخوان نوشته: «برای استاد بزرگ حسین سمندری و حضرت آقای شریفزاده همراه سازش، که هنوز هیچکدامشان را ندیدهام، اما ساز و آوازشان را شنیدم.» آنجا در خود شعر، اخوان درباره شریفزاده، تعبیر «آقا شریفزاده» را بکار میبرد که من همین را برای مستندم انتخاب کردم.
ضبط مستند، چقدر طول کشید؟
رفت و آمد من به باخرز، دو سالی طول کشید. من شب و روزهای بسیاری را با آقای شریفزاده گذراندم اما با وجود این مطمئن نبودم که میتوانم از آن فیلمهایی که گرفتهام، مستندی در بیاورم؛ آن هم به خاطر کاراکتری که شریفزاده داشت. نه میتوانستم متنی از قبل آماده کنم و نه فیلمنامهای داشته باشم. اصلا چیزی در کنترل من نبود. من عملا ذوب بودم و کارگردان، او بود. او بود که با من و دوربینم بازی میکرد.
فیلم را که ببینید، میفهمید که این آدم اصلا برایش دوربین و فیلم و ضبط شدن صحنهها مهم نبود. همیشه لم میداد یا با لباس راحتی بود. بیتعلق و رها بود. با همه اینها در هنرش، یک آدم دیگری بود؛ آدمی که گذشته را داشت و آینده را هم میساخت. شریفزاده فقط تکرار گذشتهها نیست؛ همه گذشته است، بعلاوه خودش. این خیلی مهم است. هنرش را که ارزیابی کنید میبینید این آدم فلسفه میداند؛ روانشناسی میداند؛ جامعهشناسی میداند؛ همه آن چیزی در که یک آدم مدرن باید باشد را او داشت؛ بعلاوه این که اصالت و صلابت گذشته را هم داشت.
از این مستند الان پنج شش نفر به رحمت خدا رفتهاند. استاد مرحوم سمندری، استاد شریفزاده، استاد مرحوم سروراحمدی، استاد مرحوم پورعطایی. در فیلم دو تا از صاحبنظران حوزه موسیقی مقامی هم صحبت میکنند؛ آقای هوشنگ جاوید و آقای دکتر محمد حقگو که آهنگساز است و یکی از کارهای ارزشمندی که از شریفزاده باقی مانده، همان آلبوم «سرو خرامان» به آهنگسازی ایشان ساخته شده که آن هم داستانی جالبی دارد.
از این فیلم مستند الان پنج شش نفر به رحمت خدا رفتهاند. استاد مرحوم سمندری، استاد شریفزاده، استاد مرحوم سروراحمدی، استاد مرحوم پورعطایی. در فیلم دو تا از صاحبنظران حوزه موسیقی مقامی هم صحبت میکنند؛ آقای هوشنگ جاوید و آقای دکتر محمد حقگو که آهنگساز است
در آهنگسازی روال این است که ابتدا موسیقی ساخته میشود و بعد خواننده روی آن، آواز میخواند اما بخاطر همان ویژگیهای شخصیتی آقای شریفزاده، محمد حقگو میآید صدای او را ضبط میکند بعد میفرستد به کییف اوکراین. آنجا ارکستر ملی اوکراین، آهنگ این قطعه آوازی را اجرا میکند و میشود همین آلبوم «سرو خرامان»…
در این لابهلاها آن دوستی عمیقی که گفتم، شکل گرفت. شریفزاده با همه آن تلخیهایی که از خودش نشان میداد، اما مهربان بود. تلخ بود، چون تلخی دیده بود.
او در بین مردم خودش در باخرز غریب بود و این غریب بودن، بیشتر از آن که تقصیر مردم باشد، تقصیر روز و روزگار بود و تقصیر آنهایی که این وضعیت را رقم زدهاند.
من دنبال بیمه آقای شریفزاده رفتم و سعی کردم بخشی از بیمهریهایی که به او شده بود را جبران کنم؛ اما چکار توانستم بکنم؟
به نظرم در ادامه بیمهریها به شریفزاده، فیلم من هم مورد بیمهری قرار گرفت. الان هشت سال از ساخت فیلم میگذرد، اما اصلا دیده نشد.
یک وقتی قرار بود این فیلم در دانشگاه فردوسی مشهد نمایش داده شود، من تیزری هم آماده کردم و دادم. روز آخر، مسئولی که آنجا بود گفت فلانی بنشینیم و یک بار دیگر فیلم را با هم ببینیم. فیلم را که دیدیم گفت فیلم خوبی است اما اگر بشود آن جایش را که عثمان محمدپرست میگوید: موسیقی اصلا چرا باید حرام باشد و… دربیاوریم، بهتر میشود. این را که گفت من حسابی برافروخته شدم. گفتم ببین! یک مستندساز در قبال تاریخ هم مسئول است. من نمیتوانم تاریخ را سانسور کنم.
گفت: اینطوری نمیتوانی فیلمت را جایی نمایش بدهی. گفتم اصلا مهم نیست. گفتم فیلمم را نگه میدارم تا وقتی که جامعه بفهمد چرا کسی مثل ابراهیم شریفزاده مهم است و چرا جامعه باید او را بشناسد. آن موقع، وقت نمایش فیلم من است.
خب چرا کسی مثل ابراهیم شریفزاده مهم است؟
شریفزاده و پورعطایی و درپور و عسکریان، نماینده یک تفکر و یک تمدن هستند؛ تمدنی که ما امروز آن را از دست دادهایم؛ تمدنی که یکسرش در سال ۲۰۱۹ میلادی است و یکسرش در قرن هفتم هجری. اینها حلقه پیوند ما با تاریخ و فرهنگمان هستند.
موسیقی مقامی در دورههای گذشته با همه شئون زندگی سر و کار داشته؛ از تولد و ختنهسوری بگیرید تا کار و ازدواج و تا مرگ. مردم همیشه، آدمهای موسیقی را کنار خودشان میدیدند. در نظام فرهنگی آن روزگار، این آدمها جایگاهی داشتهاند. سهمی از درآمد هر سال خانوار، مال آنها بوده. همین هم باعث میشد تا این هنر و هنرمندی، بتواند دوام بیاورد و تولید داشته باشد؛ اما در روزگار ما، این مناسبات فرهنگی از بین رفته و ما نتوانستهایم مناسبت تازهای را جایگزین آن کنیم؛ آن آدمها هم که دارند از دست میزوند. برای همین هم میبینیم که موسیقی مقامی روز به روز، بیشتر از دست میرود.
مجموع کارهای آقای شریفزاده را که میبینیم، بنظر میرسد، موسیقیای که او ارایه میکند، یک بسته موسیقایی کامل است. از دوبیتیخوانیهای سوزناک مقام «هزارگی» تا ترانههای «بهاره دختر عمو» و «دلبر رعنا». چطور شریفزاده توانسته چهره کاملتری از موسیقی مقامی منطقه را به ما نشان بدهد؟
همه چیز به شخصیت آقای شریفزاده برمیگردد. او، خودش بود و خودش را حفظ کرد. همه داشتههایی که به او رسیده بود را مثل یک گنجینهدار سختگیر برای ما نگه داشت و البته هنرمندیهای خودش را هم به آن اضافه کرد. شریفزاده کسی نبود که برای خوشایند این و آن، بخشی از هنرش را سانسور کند. پایداری در عقیده، برای یک هنرمند بسیار مهم است. موسیقی او، یک موسیقی دست نخورده است. او به تنهایی پاسدار داشتههایی بود که به میراث از گذشتگان گرفته بود و هنرمندانی از این دست، متاسفانه در این روز و روزگار، کم هستند. هنر ما، امروز یک هنر زخمخورده است؛ هنری که بخشهایی از خودش را از دست داده است؛ این هم معلول جامعهای است که داریم.
ببینید! اساسا اقتصاد، سیاست و فرهنگ، شعاع یک منشور هستند. نمیشود سیاست شکستخورده داشت و فرهنگ غنی. نمیشود اقتصاد غیرپویا داشت و خیال کرد که میشود فرهنگ را به پویایی رساند.
بگذارید مثال دیگری بزنم. از تخت جمشید اثر تاریخی مهمتری در ایران داریم؟ تخت جمشید یک میراث بشری است. بخاطر فیلمهایی که میسازم و بخشی از آنها در تخت جمشید گذشته، الان هفت هشت سال است که هر سال از تخت جمشید عکس گرفتهام. عکسها را که نگاه میکنم میبینم هر سال تخت جمشید از سال قبل، آسیب بیشتری دیده. خب رفتار ما در قبال هنرمندمان هم همین است. بروید از سازمان میراث فرهنگی بپرسید در همین سالها چقدر بنای ارزشمند را از دست دادهایم.
آقای شریفزاده، مردهشوی باخرز بود. مردهشویی شغل شریفی است و آدمهایی که این کار را انجام میدهند، آدمهایی ویژه و آدمهایی صاحبدل هستند. اما آقای شریفزاده از سر نداری و ناچاری و به خاطر استغنای طبعی که داشت، این کار را میکرد. بارها به خود من گفت حاضرم مرده بشویم اما روزیام را از کسی گدایی نکنم. این استغنا، صفت همه هنرمندهاست. در آن نظام فرهنگی که پیش از این، بر جامعه حاکم بوده، اینها جایگاه داشتهاند؛ همچنان که آخوند روستا جایگاه داشته؛ همچنان که موذن و معلم قرآن جایگاه داشته و آدمهای جامعه، معاشش را تأمین میکردهاند؛ اما در روزگار ما، آن نظام به دلایل مختلف از بین رفته است. در آن میان، تنها قشری که نتوانست برای معاشش جایگزینی پیدا کند، آدمهای موسیقی بودند؛ در حالی که میشد ریل درستی برای اینها هم در روزگار معاصر هم پیشبینی کرد.
آقای شریفزاده، مردهشوی باخرز بود. مردهشویی شغل شریفی است و آدمهایی که این کار را انجام میدهند، آدمهایی ویژه و آدمهایی صاحبدل هستند. اما آقای شریفزاده از سر نداری و ناچاری و به خاطر استغنای طبعی که داشت، این کار را میکرد. بارها به خود من گفت حاضرم مرده بشویم اما روزیام را از کسی گدایی نکنم
کارهایی که «فوزیه مجد» و «محمدتقی مسعودیه» کردهاند را ببینید. یک عده در این مملکت مامور بودهاند که مثلا بیایند در خراسان و شریفزاده و سمندری و سروراحمدی و پورعطایی و سالاراحمدی را شناسایی کنند. همین شناختی هم که حالا در جامعه نسبت به هنر این هنرمندان شکل گرفته، مدیون اتفاقاتی است که قبل از اینها رخ داده. همینهایی هم که مانده مال گذشتههاست و ما کاری نکردهایم که به بقای هنرهایی مثل موسیقی مقامی کمکی بکند…
حرفهایی که میزنم تلخ است اما متاسفانه واقعیت دارد.
چرا صدای هنرمندها هیچ وقت در جامعه شنیده نمیشود؟
چون گوش شنوایی وجود ندارد و سر و صدا هم در جامعه زیاد است؛ صدای اقتصاد، صدای سیاست، مجالی برای صدای فرهنگ نمیگذارد.
در این جامعه، هنرمند بعد از مرگش عزت مییابد؛ آن هم نه بخاطر این که هنرش شناخته میشود؛ نه. بلکه به این خاطر که دیگر آزاری ندارد. نیست که بر سر ما داد بزند که معاش کو؟ چرا همه عمرم با فقر دست و پنجه نرم میکنم؟ چرا بیمه نیستم و… بعد از مرگ، هنرمندی که همیشه معترض است و بله قربانگو نیست، دیگر ساکت میشود و چه بهتر از یک هنرمند مرده؛ برای آن که پشت سرش بایستیم و ادای فرهنگدوستی و هنرپروری دربیاوریم.
جایی در جشنوارهای بودم و حرف از فیلم بود و سینما. آقایی که رییس فیلمنامهنویسان دفاع مقدس است، هم بود و با چند تا کارشناس از سینما حرف میزدند. من دستم را بلند کردم و گفتم: دفاع مقدس برای همه ما عزیز است؛ ارزشی است؛ اصلا هویت ماست که همه تاریخ برای اعتقادمان، جان دادهایم؛ اما شما از کدام سینما حرف میزنید؟ گفتم شما از همان ابتدا تکلیفتان را با سینما و تئاتر و موسیقی و هنر مشخص کردهاید. گفتم شما سره را از ناسره تمیز ندادید و نفهمیدید کدام را باید بزنید. شما بجای آن که شاخ و برگ های کج و معوج را هرس کنید، ریشهها را زدید و حالا مسئول وضعی هستید که پیش آمده. گفتم آن روزی که برای فلان خواننده هنرمند صاحب سبک، مجوز خندهدار حمل ساز صادر میکردید، باید امروز را که امثال تتلو و ساسیمانکن و حسین تهی، مثل قارچ از همه جای هنر این مملکت بیرون زده، میدیدید و ندیدید. گفتم موسیقی ما شریف بود، قداست داشت، اصالت داشت، برای مردم قابل احترام بود، با تمام شئون زندگی مردم درآمیخته بود. اما شما کاری کردید که الان هیچ شرافتی برای موسیقی باقی نمانده و هرچه هست در یک بیمایگی عمیق فرورفته است. موسیقی مطربی لالهزار را در همان موقعها، بشنوید تا ببینید که هزار مرتبه از ترانههایی که شب و روز دارد از تلویزیون مملکت پخش میشود، فرهنگیتر بوده است. این، نشانههای همان بلایی است که ما سر فرهنگ خودمان درآوردهایم.
داریم از یونسکو پول میگیریم برای حفظ میراث زنده بشری؛ اما همین الان به هنرمندی که خودمان به او دکترای افتخاری دادهایم، ماهی ۸۰ هزار تومان میدهیم. این را کجای دلمان بگذاریم؟
فقط این هم نیست. ما هنرمندانمان را اصلا نمیبینیم. شریفزاده تازه فوت کرده بود، که یکی از همین مسئولان به من زنگ زد که آقای شریفزاده اذانی داشته که چنین و چنان بوده و شما آن را ضبط کردهای؛ آن را به ما بده. من پشت تلفن عصبانی شدم و هرچه به دهنم آمد به او گفتم؛ گفتم این آدم، چهل سال در باخرز اذان گفت؛ اذان گفت، نه که آواز بخواند؛ اذان که دیگر اذان است؛ شما همان را هم، دنبالش را نگرفتید؛ حالا از من چه توقعی دارید؟ گفتم تا من زنده باشم نمیگذارم یک پلان از این فیلم به دست شما بیفتد.
آخر فیلم من، شریفزاده رو به دوربین پرسشی میپرسد؛ پرسشی که بنظرم هیچ کس جوابی برای آن ندارد؛ توی غسالخانه، دارد دور میزند و دوربین دنبالش میرود. شریفزاده برمیگردد رو به دوربین، و با آن چشمهایش که مثل چشمهای یک عقاب است، میپرسد: «اگر من خوانندهام، اگر من هنرمندم، اگر من چند تا کشور رفتهام و هنر این مملکت را معرفی کردهام، حالا آخر عمری باید مرده بشویم؟! اگر رحم و انصافی مانده باشد، این حق من نیست» و سکوت میکند و فیلم تمام میشود.
این پرسشی است که نه فقط شریفزاده، بلکه تاریخ دارد از ما میپرسد که در این روز و روزگار با شریفترین آدمها که هنرمندان جامعه هستند، چه کردهایم؟