در پی درگذشت روحالله رجایی، سردبیر روزنامه «جامجم» اهالی رسانه دستبهقلم شدند و دلنوشتههایی را تقدیم وی کردند؛ عباراتی که هر کدام با بغض نوشته شده است.
در پی درگذشت روح الله رجایی، سردبیر روزنامه «جامجم»،این روزنامه دلنوشتههایی را از اهالی رسانه در این رابطه منتشر کرده است.
شوخ، اما متعهد!
علی ضیا، مجری و تهیهکننده: روحا… خیلی شوخ بود و بگو بخند داشت. تعهد کاریاش فوقالعاده بالا بود. رفاقت من و روحا… از زمانی شروع شد که او در هلالاحمر مشغول به فعالیت بود. یادم میآید سر زلزله کرمانشاه، نگاه من در اوایل این طور بود که دولت نقشش را درست ایفا نمیکند، اما همان زمان روحا… با من تماس گرفت و از زحمات بچههای هلالاحمر گفت که شبانه روز مشغول فعالیت هستند. سر این موضوع خیلی با هم بحث کردیم، اما هیچوقت از دست هم ناراحت نشدیم. متعهد بودن روحا… به کارش باعث نمیشد خدشهای در رفاقتش وارد شود. روز اولی که رجایی به جامجم آمد با من تماس گرفت که علی جان هر کاری داری به من بگو، اما فرصت نشد در این چند ماه همدیگر را ببینیم. البته رفاقت من و روحا… از همشهری جوان شروع شد که جزو مخاطبان این مجله بودم و روحا… آنجا بود. خیلی باحال و باصفا بود. از مرگش خیلی ناراحتم و احساس میکنم مرگ به اندازه یک بغل یا یک بوسه به من نزدیکتر است. روحش شاد و جایش در مطبوعات سبز.
یک آواز در هفت گوشه
حامد عسکری، شاعر و نویسنده: پیش درآمد شور : چه فرقی میکند چندسال پیش، تو بگو پارسال، من میگویم سال ۹۰٫ با دوستی یک جلسه کاری فیکس کرده بودیم در یک کافه. کافه، قلیان هم میداد. من قلیان میکشیدم تا دوستمان برسد. آمد زد روی شانهام: سلام آقای عسکری؟ گفتم بله. گفت من رجایی ام روحا… . رفیق مشترک خیلی داریم. کاریت ندارم. فقط خواستم بگم خیلی با غزلات حال میکنم. شمارهای رد و بدل کردیم. شب تلگرام بازی کردیم. اسم آیدی اش بود: بنده خدا… همانجا یقهام را گرفت. روح ا… بود، ولی اسم خودش را گذاشته بود بنده خدا و من هم با همین اسم ذخیرهاش کردم.
عراق: پوست تیرهای داشت با دستهایی چغر و قوارهدار. یک چیزی بین رد زخم و سوختگی هم توی گردنش بود و یک حالت سلحشوریای داده بود به فیزیکش. یک بار خلوت بودیم. گفتم قصه زخمت را بگو و گفت. گفت توی کودکیام سوختم. توی نوجوانیام خیلی روی مخم بود. میگفت تا پانزده شانزده سالگی یقه اسکی میپوشیده و بعد با زخمش کنار آمده. بعد لبخند زد و گفت: آش باید خدنگ باشه، کاسه هرچی بود، بود. گفت جسم یه ماده غلیظه که روح سوارشه. روحت رو خوشگل کن.
سلمک: سینش میزد، توک زبانی «س» و «ز» را ادا میکرد. مرتضی میگفت تو دیوانهای به خدا! آدمی که دنده سین و ز اش جا نمیرود که نباید اسم بچهاش را بگذارد حسامالدین و نرگس. حالا شهابالدین سین و ز ندارد یک چیزی … و روحا… جواب داد: اتفاقا عمدی انتخاب کردم که بچههام بفهمن هیچ آدمی کامل نیست و باباهای قهرمان میتونن ضعف داشته باشن.
حسینی : توی روزنامه، بعد از شورای تیتر همین ۲۰ روز پیش یکهو مهدی گفت روضه خونگی وجمعوجور بگیریم اول هر ماه و همه گفتیم عشق است. یک گروه واتساپی زدیم و قرار شد اول هم خانه مهدی اینها باشد. حامد توگروه لوکیشن گذاشت و آدرس و زمان. فردایش یک کاره روضه افتاد خانه روحا… . گویا رفته توی خصوصی مهدی وگفته میشه اول خونه من باشه؟ و وقتی مهدی گفته بود چرا؟ جواب داده بود شاید وقت نشه دیگه.
دیلمان : داشتیم میرفتیم تولد مهدی. صفحه یکمان طول کشیده و دیر شده بود. قد میرداماد را گازکش رفتیم بندازیم توی نیایش برویم تولد بازی. ۱۰ شب بود و اتوبان خلوت. گفتم گاز بده به شام برسیم. گفت نمیشه. گفتم چرا و اشاره کرد به موتوری که با خانوادهاش کنارمان یال اتوبان را گز میکرد. گفتم چیه؟ گفت هیچوقت دلم نمیاد از موتوری که زن و بچه سوار کرده سبقت بگیرم. بچهاش یه آه بکشه چرا بابام نداره زندگیم نخ کش میشه.
روح الارواح : کرونا که گرفته بودم هر عصر با یک خروار خرید میآمد دم خانه. زنگ میزد و میگفت: حضرت علی، کیسه نان وخرما برایت آورده بیا پایین ببر… ۳۷۰هزار تومان بدهکارش بودم. هربار میگفتم شماره کارت بده، میگفت : کرونا حالاحالاها هست بذار باشه من که گرفتم برام خرید کن.
جامهدران : نشستهام لب جدولی جلوی بیمارستان دارم این ستون کوفتی را مینویسم… چهار مرد بوشهری خیس و عرق کرده دارند توی سرم دمام میزنند. بیخ سرم محمود کریمی مظلوم میکشد. کوثری روضه میخواند. آه از آن ساعتی… شناسنامه روحا… توی دستم است. آمدهایم شناسنامه را بدهیم یک کاغذ بدهند دستمان که بله کاکاتان فوت کرده. اشکم نمیآید. بهتم … حیرتم … به شمارهای که سیو شده بنده خدا نگاه میکنم… از جدول بلند میشوم شلوارم خاکی است. به درک از خاکی که به سرم شده که بیشتر نیست. ببخشید آقا یا خانم صفحهبند روزنامه، این ستون خیلی طول کشید اذیت شدید. آدم داغدیده که حال حرف زدن ندارد. تا شما این ستون را میخوانید من یک روضه علیاکبر گوش میکنم.
یک خبرنگار حرفهای
احسان ناظمبکایی، روزنامهنگار: برایم بسیار تکاندهنده است، مضاف بر اینکه امروز تولدم هم هست و این اتفاق را برایم سختتر میکند. همه پیام تبریک میفرستند و من از درگذشت روحا… غمگینم. واقعا هیچکس انتظارش را نداشت. فکر میکردیم بعد از یک هفته حالش بهتر میشود، اما این چنین نشد. من با روحا… در همشهری جوان کار میکردیم، البته فضای کاریمان متفاوت بود. من سرویس سینما و تلویزیون و او حوزه اجتماعی بود. اما بهخاطر علاقهای که به حوزه مسائل دینی – مذهبی و سریالهایی در این ژانر داشت، با یکدیگر صحبت میکردیم. آخرین مورد هم مربوط میشود به سریال سلمان فارسی که زیاد دربارهاش حرف میزدیم. کاملا حرفهای بود و برایش کار و فعالیت بسیار اهمیت داشت.
متاسفم؛ عمیقا متاسفم
فریدون صدیقی، استاد ارتباطات: یک رابطه رودررو و پرشوق، ذوق گسست؛ ناگهان چون آوارى سهمگین، روحا… شش هفت سال در همشهرى محله بامن بود. جوانى پرشور، بیقرار، خلاق و مبتکر، خوشبرخورد، کتابخوانده و باجنم. یک روزنامهنگار عمیقا خوشآتیه بود. درگذشت او درمیان همنسلان روزنامهنگارش قطعا فقدانى تلخ است. او رابطه مشفقانهاش را در این سالها با من حفظ کرد، رابطه استاد و شاگردى عاطفى غریبى با من داشت و همین چند وقت پیش از زیر سنگ داروى نایاب همسرم را پیدا کرد. همین چند روز پیش پیامک برایش فرستادم و اظهار امیدوارى براى بهبودیاش کردم و اینکه توشجاعى و با ایمان قوىای که دارى، حالت خوب میشود. دریغ، نشد. گاهى آسمان ابرى اما بىباران است. این مصیبت را به خودم و همکاران جوانش و به خانواده ارجمندش تسلیت مىگویم. همنسلان رجایى یکى از روزنامهنگاران جوان و درجه یک خود را از دست دادند. روحش چنان خود او همیشه خندان.
حسودیام میشود
مرتضی فاطمی، مجری، تهیهکننده تلویزیون و روزنامهنگار: از شنیدن این خبر حالم بد است و تمرکز ندارم. با روحا… دوستی و دو دهه خاطره دارم؛ نمیدانم از چه باید بگویم. تنها چیزی که میتوانم بیان کنم این است که به او حسودیام میشود، چون آنقدر رنگینکمان دوستان و رفقایش خوشرنگ است که جگر این همه آدم آتش گرفته. خیلی هنر میخواهد کسی جوری زندگی کند که جگر آدمها را با رفتنش آتش بزند. چقدر زیباست یک آدم به گونهای زندگی کند که همه به امام حسین (ع)، اربعین و محرم او را بشناسند. هر کسی این سعادت را ندارد. خوش به حالش. انشاءا… روحش شاد باشد. روحا… خیلی دوستداشتنی بود. بخواهم یک جمله درباره او بگویم این است که بسیار دوستداشتنی و شیرین بود.
داغدار رفاقتم
محمد دلاوری، مجری: شگفتی بزرگ روحا… رجایی این بود که همه چیز را پشت لبخند شیرینش پنهان کرده بود، همه چیز، نه فقط غم و اندوهش را، حتی تواناییاش در روزنامهنگاری را، این خوشخلقی، کاری کرده که ما پاک یادمان رفته یک روزنامهنگارِ خوشقلمِ خوشقریحه را از دست دادهایم، آنقدر که جای نبودن لبخندهایش روحمان را زخم کرده، فعلا فقط داغدار رفاقت و محبت و دلسوزی و مهربانیاش هستیم.
یک مومن انقلابی
یوسف سلامی، خبرنگار: واقعا بعد از شنیدن خبر فوت روحا… عزیز قلبم به درد آمد. چندین بار در دلم به ویروس منحوس کرونا لعنت فرستادم که این جوان پر تلاش و جوان رسانهای فعال ما که سه دسته گل داشت اینگونه پرپر شد و رفت. واقعا جای روحا… عزیز خالی است. من از زمانی که هلالاحمر بود میشناختمش. واقعا از صمیم قلب ناراحت شدم که رفت. اتفاقا چند روز پیش با من تماس گرفت که برای گفتوگو به روزنامه بیایم. ایکاش این هفتهها نمیگذشت و من زودتر میآمدم و میدیدمش. واقعا جایش خالی است. روحا… یک فعال رسانهای تمامعیار بود. یک مؤمن انقلابی و من بهجز حسن اخلاق چیزی از او ندیدم.
خبرنگار پشت میزی نبود
حمید محمدیمحمدی، روزنامهنگار و مدیر فرهنگی خبرگزاری فارس: از سال ۸۲ در همشهری محله با همدیگر رفیق بودیم. یک خبرنگار زرنگ، محترم و مهربان بود. وقتی همشهری محله پا گرفت بچههای جوان آمدند تا با قلم قدرتنمایی کنند، اما روحا… خبرنگار تحقیقی بود. خبرنگار میدان بود. خودش میرفت اصل ماجرا را درمیآورد و گزارشهای خواندنی مینوشت. خبرنگار پشت میزی نبود. در این سالها دورادور با یکدیگر آشنا بودیم. هر وقت هم به من زنگ میزد، چون فامیلم محمدی بود، صلوات میفرستاد! تا اینکه چند ماه قبل با مدیرعامل سازمان هلالاحمر به خبرگزاری فارس سر زدند. شوخی صنفی با هم داشتیم که احساس کردم از من دلخور شد. به او زنگ زدم تا دلجویی کنم. حلالیتطلبی من از روحا… رجایی با تمام خوش و بشها و تعارفهای معمول ۴۱ ثانیه طول کشید. یعنی شاید من را در ده ثانیه حلال کرد و اصلا به روی خودش نیاورد. این در حالی است که بسیاری از ما، ماجرا را کش میآوریم. این من را هنوز اذیت میکند که این آدم چقدر قلب زلال و دل مهربانی داشت.
اهل مدارا بود
پرویز اسماعیلی، سفیر ایران در کرواسی: این روزها آبستن حوادث هستند و حوادث نیز پیامآور اندوه و داغ و درد. زخمی که با درگذشت مرحوم سهیل گوهری بر پیکر جامعه روزنامهنگاری نشسته بود، دیروز با داغ دیگری دوباره تازه شد و کرونا، روحا… رجایی نازنین، سردبیر روزنامه جامجم را هم از ما گرفت؛ چه خبر تلخ و غمانگیزی بود.
از لحظهای که این اتفاق تلخ رخ داده، صفحات شبکههای اجتماعی پر شده از متون و تصاویری که هر یک گوشهای از صفات این روزنامهنگار با اخلاق و متعهد را بیان میکند. خوش به حال او که شهره به حب حسین(ع) بود و همه او را با عشق بیحدوحصرش به زیارت عتبات عالیات و راهپیمایی اربعین میشناسند. روحا… رجایی، نقطه اتصال طیف متنوعی از افراد و عقاید هم بود، این را از رنگینکمان متنوع آدمهایی که سوگوار او شدهاند، میشود فهمید.
اهل مدارا بود و کاش همه بدانیم که مدارا تنها مرهم برای دشواریهای این روزهاست. درگذشت او، داغ بزرگی است که فقط با لطف و عنایت حقتعالی میتوان تحملش کرد. من این مصیبت را به خانواده گرامی او، دوستانش، اهالی روزنامه جامجم و جامعه روزنامهنگاری تسلیت عرض میکنم.
روضهداری کار کمی نیست
سیدعلی احمدی، تهیهکننده: گفتهاند الاسماء تنزل من السماء و درست گفتهاند… باید روح خدا در تو جاری باشد تا اینهمه مهربانی و محبت در وجودت موج بزند. روح خدا که در تو جریان یابد، عزیزت میشود حسین (ع) و کربلا قبله و مقصودت! روحش که جریان یابد در تو، بستری شدنت دوستان سیدالشهدا(ع) را بیتاب دور هم جمع میکند تا بر ایشان گریه کنند و برایت دعا کنند. گرچه از بستر برنخاستی اما تو کار خودت را کردهای مرد؛ روضهداری کار کمی نیست! آری! باید روحا… باشی تا در شب شهادت ابنالرضا (ع) پرواز کنی و اربعینت عاشورا باشد.
نگاهش تیزبین بود
محمدرضا کائینی، پژوهشگر تاریخ: روحا… رجایی را برای اولین و آخرین بار، تنها در یک جلسه دیدم و شناختم. پس از تصدی سردبیری جامجم و به لطف دوستم مهدی عرفاتی، برای معارفه و صرف ناهار. در وجنات و رفتارش، نجابتی بود که در همان نخستین لحظات مخاطب را میگرفت. به نظر میرسید که تیزبینی و گزیدهگویی را درهم آمیخته و ره به متانت و پختگی برده است. چند روز پیش خبر از ابتلای شدیدش به کرونا دادند و امروز صبح از رحلت غمانگیزش! امید که در سایه رحمت خدا، آرام بیاساید. این بلیه بهرغم تلخیهایش، چه آشکار به ما نمایاند که در هر آن، چه مراوده تنگاتنگی با مرگ داریم و در عین حال، آن را از خویش دور میبینیم! پناه بر خدا!
چشمهایش….
کامران نجفزاده، خبرنگار: روحا…! کجا رفتی یکهو؟ نگفتی چین میافتد زیر چشمان بچهها؟ نگفتی حالا ما هر طرف را نگاه میکنیم چشمهای تو رهایمان نمیکند که… که چشمهای بود برای خودش. رفیق مشتی… ژورنالیست باهوش، باصفا… نجیب، تیزبین… یک گره عجیب؛ یک بغض ناجور درست کردی در گلوی ما که انگار الان داریم دستهجمعی خفه میشویم… تازه هنوز شوکزدهایم. خوابزدهایم. این حال ماست تازه… حسام و شهاب و نرگس بیتو چه کنند؟ آخر روحا… جان… اینهمه حرف زدیم… اینهمه راه نرفته… هزار باده ناخورده… پس قرارها را چه شد؟ چرا روزگار چنین است؟ چرا نیستی تو؟ بچهها گفتند روحا… دلش طاقت سال بیمحرم… بیروضه… بیاربعین نداشت… حالا اربعینت، عاشورا شد.
روزنامهنگاری بنام
فرید مدرسی، استاد دانشگاه: روحا… رجایی، روزنامهنگاری بود بنام و به عمل. روح و رفتارش روزنامهنگارانه بود؛ همزیستی با مخالف و موافق را استادی میکرد و از هیچ گفتوگویی ابایی نداشت. اصول و دیسیپلیناش آن بود که باور داشت و اهل نمایش نبود.
روحا… نادر رفتار بود در این ایام سخت؛ درمانگر تنهاییها بود و همراه. او را شاید هیچگاه در دیگری نیافتم و به بزرگیاش قسم که داغ بود رفتنش بر پیکره ما. یادش گرامی، راهش پایدار.
حالا بالاسر نرگس و داداشهایش هستی
علیرضا ملوندی، دبیر گروه رسانه: روحا… خان از کجا برایت بگویم؟ اینکه این یک هفته چقدر غصهات را خوردیم و چقدر برایت نذر و نیاز کردیم و صلوات فرستادیم و….؟ خب اینها را که حتما خودت بهتر از من میدانی. بگذار از فکر و خیالهایم برایت بگویم. راستش را بگویم یک هفته است به فکر نرگست هستم.
هر شب که از روزنامه به خانه برمیگردم، دخترم را که میبینم به نرگس تو فکر میکنم که یک هفته است قربانصدقههای بابایش را نشنیده و دل از تو نبرده و حتما خیلی دلش برای بابایش تنگ است. در خیال همین چند هفته پیش هستم. آن روز دختر، که هدیه کوچک روزنامه برای دخترهایمان را نگاه میکردی و شوق در چشمانت برق میزد و حتما لحظهشماری میکردی تا به خانه بروی و برای نرگس بابا هدیه روز دختر بدهی و آنقدر قربانصدقهاش بروی که حتی فرشتهها به داشتن بابایی مثل تو حسادت کنند. روزنامه که میآمدی خیلی وقتت را میگرفتیم، نمیگذاشتیم زیاد کنار خانوادهات باشی و از دیدن قد کشیدن دردانههایت عشق کنی؛ حلالمان کن. درست است که خیلی دلمان (دل همهمان) برایت تنگ میشود اما حالا که آن بالا بالاها رفتی دیگر حسابی حواست جمع خانمت، شمع خانهات، نرگس و برادرهایش هست. سرت را درد نیاورم، آرام بخواب آقای سردبیر؛ شب و روزت بخیر!
برای خداحافظی زود بود
نوشین مجلسی، گروه رسانه: فکرش را نمیکردیم. هیچ نشانی از رفتن نبود. در شما زندگی جریان داشت. درست دو روز پیش از آنکه این ویروس منحوس از تحریریه دورتان کند، ما بچههای سرویس رسانه را جمع کردید و با شور از مسیر دشواری گفتید که باید از آن گذر کنیم. رفتید و ما امیدوار که نه، مطمئن به بازگشتتان بودیم، اما این خوشخیالی خیلی زود رنگ باخت. شما، این چند ماه همکاری و خودکار قرمزی که روی گزارشهایمان خط میکشید برایمان خاطره شد؛ ولی قول میدهیم توصیههای طنازانهتان برای ماسک زدن را فراموش نکنیم. بدرود آقای سردبیر.
چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا
علی رستگار، گروه فرهنگی: ما مثل چی کار می کردیم، اما باز تو بعضی جاها راضی نبودی و گیروگلایه که این گزارش را می شود اینطوری هم کرد و … حلالم کن، اما توی دلم گاهی فحشهای نرم و قابل تحمل هم نثارت می کردم. وقتی هم می گفتم چرا اینقدر توقعت از من و ما (بچههای گروه فرهنگی) بالاست، مدام و با لبخند این مصرع مولانا را میخواندی که: چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا. راستش دروغ چرا؟ من را که می شناسی؟ (شاید هم کم کم داشتی می شناختی) این مصرع را دست گرفته بودم و می خندیدم. می دانستم حکایت از تعریف و توقعی داردها، اما امروز که رفتی، بیشتر توی بحرش رفته ام و دیدم چقدر مصداق خود توست. بیا دو سه بیتش را با هم مرور کنیم. شروعش که میگوید: «از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا (ز بالا)/ هر ذره خاک ما را آورد در علالا». جانِ من بیت دوم را داشته باش: «سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته/ چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی». اینکه خود تویی در این لحظه. یک بیت را رد می کنیم و می رسیم به بیت و مصرع موردعلاقه ات: «ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی/ چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا». پس یک چیزی می دانستی که این را مدام می خواندی. باقی شعر هم وصف توست انگار، بیت بعدی چیست؟ «ابرت نبات بارد جورت حیات آرد/ درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا». و تو هم درد را مپالاییدی و به جان خریدی حتی به قیمت گزاف جان و زندگی. مشتری بودی دیگر روح ا… رجایی عزیز، یک مشتری مهیا، درست و حسابی و دست به نقد.
باور نمیکنم…
حسام آبنوس، روزنامهنگار: خیلی با او حشر و نشر نداشتم و عمر آشناییمان کمتر از شش ماه بود. اسمش را شنیده بودم ولی او را ندیده بودم تا اینکه سردبیر جامجم شد. در دیدارهای کوتاهی که داشتیم همیشه میخندید. از روزی که خبر ابتلای او به کرونا را شنیدم ناراحت بودم. دوستانش برایش دعا میکردند و ما هم طلب شفا میکردیم. ولی امروز (۳۰ تیر) که خبر درگذشت او بر اثر کرونا و پس از چند روز دست و پنجه نرم کردن با این بیماری را شنیدم، فروریختم. باورم نمیشد. آرام نمیشوم. اشک امان نمیدهد. اینکه… آقا روحا… که نوکری کردنت برای ارباب زبانزد است و همه درباره آن حرف میزنند، پیش آقا سفارش ما را هم بکن.
روزنامهنگاری حسینی
علی جواهری، روزنامهنگار: روح الله یک روزنامه نگار بود؛ یک حرفه ای. یک حرفه ای تمام عیار که در مواجهه با دوستان روزنامه نگارش سوژه وار عمل می کرد؛ یعنی در ذهن می نشست. حرفه ای عمل می کرد. چون سوژه یاب بود. اینکه یک نفر یک روزنامه نگار سوژه یاب باشد، به جریان سازی بدل می شود که قادر خواهد بود عالمی را به هم بریزد… جریان سازی میتواند جهت مثبت داشته باشد و می تواند جنبه منفی را دنبال کند. اما روح الله جنبه مثبت جریان سازی یک روزنامه نگار در ذهن هاست. دور نروم و طولانی نگویم. اگر به شما بگویند «روح الله رجایی» را شرح دهید؛ چه می نویسید یا چه بیان میکنید؟ یک خط، یک حرف. او روزنامه نگاری حسینی بود. والسلام.