چند روزی است که راه چهارراه کالج تا سینما «سپیده» را هر بار با یکی از عکاسان خبرگزاری طی میکنم، بالاخره امروز که از روزهای میانی تیرماه است، موفق میشوم. میخواهم با «رحمان نظری» کسی که همیشه از دریچه کوچک آپاراتخانه تماشاگران را به نظاره نشسته است، گفتوگو کنم.
۴۵ پله سرخ رنگ را طی میکنم. گویی فرش قرمزی است که برای نمایشدهنده فیلمها پهن کردهاند. تا به اتاق آپاراتخانه برسم، چند باری در پاگردها میایستم، نفس تازه میکنم و این آخرین در است، نفس عمیقی میکشم و در میزنم. صدایی مرا دعوت به ورود میکند.
اینجا آپاراتخانه سینما «سپیده» است. دو اتاق تو در تو، با سقفی کوتاه. قبل از هر چیز دو دستگاه بزرگ و آلومینیومی رنگ که وسط اتاق قرار دارند، نظرم را به خود جلب میکند.
رحمان نظری، آپاراتچی که سابقهای ۴۳ ساله در آپاراتخانهها را از سر گذرانده است |
اتاق جمع و جور است و دنج. هیجانزدهام و کمی هم گیج! خوشبختانه برخورد گرم و صمیمانه آقای نظری از این سردرگمی رهایم میکند. گرمای اتاق و گرد و غبار ناشی از دستگاهها کلافهکننده است، اما این کلافگی زیاد طول نمیکشد؛ ما به نوشیدن یک لیوان آب خنک مهمان میشویم و البته شنیدن بیش از ۴۰ سال تجربه و خاطره از زبان یک عشق سینمای تمامعیار…
وقتی از او در مورد اینکه کی و چگونه به آپاراتخانه و سینما راه یافته سوال میکنم، چشمانش برق میزند. با هیجان دستهایش را به هم میزند و میگوید: ۱۰ ساله بودم که به آپاراتخانه آمدم. خانه ما در محله جوادیه تهران بود. آن وقتها سینماها بلندگویی داشتند و از آن صدای فیلم بیرون میآمد و من که خیلی فیلم دوست داشتم هر روز جلوی سینما «شیرین» میایستادم و پوسترهای سردر سینما را نگاه و صداها را گوش میکردم.
* آغاز ورود به سینما
یکدفعه به ساعت مچیاش نگاه میکند. به سمت یکی از دستگاهها میرود، حلقه فیلم را در آن جا به جا میکند، بعد ادامه میدهد: در یکی از همین روزها که فیلم را عوض میکردند و ویترین میزدند، یکی از کارگران سینما به من گفت که گوشه یک پوستر را نگه دارم و من به او کمک کردم. در آخر آن روز همان پیرمرد به من گفت: تو بیکاری؟ اصلا دوست داری در سینما کار کنی؟ من با ذوق گفتم بله. گفت: حقوقی در کار نیست ها! من باز گفتم عیبی ندارد. من سینما را دوست دارم. بالاخره در سینما «شیرین» شروع به کار کردم. البته به من گفتند یک مدتی کار میکنی، اگر کارت را پسندیدیم ماهی ۳۰۰ تومان به تو میدهیم.
لبخند میزند و میگوید: اینطوری بود که من شدم کمکخدماتی سینما «شیرین». الان ۴۳ سال است که از آن موقع میگذرد.
۱۰ سالگی رحمان نظری در کنار بهزاد جهانبخش؛ بازیگر سینما |
دیگر احساس کلافگی لحظه ورود، جای خود را به شوق شنیدن داده است. نمایش فیلم شروع شده، کمی صداها در هم است، اما من ششدانگ حواسم به حرفهای آپاراتچی است.
وقتی میگوید با وجود فاصله کم خانهشان تا سینما گاهی پیش میآمده که حتی سه ماه به خانه نمیرفته، حیرت میکنم. فکر اینکه یک پسربچه ۱۰ ساله با کدام انگیزه میتواند از همه شیطنتهایش دست بکشد و دو دستی به سینما بچسبد، ذهنم را عجیب مشغول کرده اما شور و شوق آقای نظری بعد از ۴۳ سال از آن روزها، پاسخ سوالهایم را در یک کلمه خلاصه میکند؛ عشق به سینما و بس.
* در گذشته ۵ بشکه آشغال و پوست تخمه از کف سینما جمع میکردیم
در افکارم غرق هستم که صدایش مرا به بیرون از تصوراتم پرت میکند. یک دم آرام و قرار ندارد، مدام در حال رفت و آمد بین دو اتاق آپاراتخانه است. در عین حال با من نیز حرف میزند: راستش را بخواهید سینما آن وقتها خیلی شلوغ بود. بعد از اینکه آخرین سانس نمایش فیلم تمام میشد. تا ۴-۳ نیمهشب، ۶-۵ بشکه ۲۲۰ لیتری پوست تخمه و آشغال از کف سالن جمع میکردیم. من و ۱۰ بچه همسن و سال با هم بودیم تا دمدمهای صبح کار میکردیم و بعد تا ۸ میخوابیدیم. صبح روز بعد که شروع میشد، دوباره روز از نو و روزی از نو.
* اجازه نداشتیم پا به آپاراتخانه بگذاریم
بر اساس گزارش فارس، ذهن کنجکاوم قلقلکم میدهد. دلم میخواهد از ورودش به آپاراتخانه بشنوم. قهرمان قصهام انگار ذهن مرا خوانده، نفسی عمیق میکشد و میگوید: من و چند نفر از همسن و سالانم که در سینما کار میکردیم از وقتی که وارد سینما شدیم به هیچ وجه اجازه نداشتیم پا به آپاراتخانه بگذاریم. آپاراتچیها شیفتی بودند و آپاراتها هم زغالی. ما خیلی دوست داشتیم که آپاراتخانه را ببینیم. با هم رقابت میکردیم برای لحظه رفتن به آپاراتخانه.
انگار خاطره خندهداری به خاطرش رسید، بلند میخندد و ادامه میدهد: یادش بخیر اگر آپاراتچی یک لیوان آب میخواست و یا باید چند دقیقهای به بیرون میرفت، زنگ میزد پایین که یکی از ما بیاید و زغال را نگه دارد.
آن موقع من و بچههای دیگر سر و دست میشکاندیم برای لحظهای ایستادن جای آپاراتچی. همه میخواستیم تنها کسی باشیم که به آپاراتخانه میرود. با این حال ۶ ماه بعد از ورودم به سینما «شیرین» رنگ آپاراتخانه را ندیدم.
روی صندلی مینشیند. لیوان آب را جرعه جرعه مینوشد و میگوید: آن روزها آپاراتخانه حرمت داشت. هر کسی به سینما میآمد نمیتوانست به راحتی از پلهها بالا بیاید، برسد به آپاراتخانه.
* ورود به آپاراتخانه
بالاخره بعد از ۲ سال کار در سینما، کمک آپاراتچی شدم، به من گفتند فقط زغال میگیری و فیلم را میچرخانی. همین و همین.
یک آن ساکت میشود، انگار به گذشتههای دور فکر میکند. از اولین فیلمی که چرخانده میگوید و اینکه بعد از رفتن آپاراتچی سینما، او مانده و شانس یک پسر بچه ۱۲ ساله برای آپاراتچی شدن.
آقای نظری باز میگوید: بارها موقع نمایش، زغالها تمام میشد.
او در مورد این موضوع اینطور توضیح میدهد که: در گذشته دو زغال به جای لامپ، حلقه فیلم را نگه میداشت و اگر فاصله آنها از دو سانتیمتر بیشتر میشد، نگاتیو پاره میشد. آن موقع که فیلمها پلیاستر نبود، ۸-۷ بار نگاتیو هر فیلم پاره میشد اما با نگاتیوهای امروزی ماشین هم میتوان کشید.
رحمان نظری، آپاراتخانه سینما «خیام» – ۱۳۵۹ |
دوباره به دستگاهها سر میزند، اما من از جایم تکان نمیخورم. نمیخواهد از فضای قصه جدا شوم. آپاراتچی ما از اولین تجربه مستقلش در آپاراتخانه حرف میزند و میگوید: اولین فیلمی که بدون مشکل و تنهایی نمایش دادم پنجههای نقابدار بود.
* وقتی از آپاراتخانه مردم را نگاه میکردم به خودم میگفتم اینها به خاطر من آمدند!
من نگاتیوهای آن فیلم را هیچگاه پاره نکردم. وقتی از آپاراتخانه سالن پایین را نگاه میکردم، روی صندلیها و کف سالن آدمها نشسته بودند؛ داد میزدند، سوت میکشیدند، میخندیدند و حتی گریه میکردند و من چه کیفی میکردم از این همه شور و اشتیاق و هیجان. میگفتم: اینها همه به خاطر من اینجا هستند. اینها به خاطر من که فیلم را نمایش میدهم هورا میکشند.
آهی بلند میکشد و زیر لب زمزمه میکند: چه دنیایی داشتم آن روزها. چه روزگاری بود آن روزگار.
* الان سالی یک فیلم هم نمیبینم!
بلند میشود ریموت کنترل را در دست میگیرد، من به صفحه کوچک تلویزیون خیره میشوم. افراد حاضر در سالن آنقدری هستند که قرمزی صندلیها تو ذوق بزند. سرش را به نشانه تأسف تکان میدهد و میگوید: این است وضع امروز سینماهای ما. باور میکنید من الان سالی یک فیلم هم نمیبینم! حتی حوصله این را ندارم، بیایم پایین و در سالن بنشینم و فیلم ببینم.
رحمان نظری در آپاراتخانه «تیسفون»، سال ۱۳۷۱ |
* قبلا فیلمها را بالای ۲۰ بار میدیدم
در ادامه گزارش فارس آمده است:
اصلاً سینما یعنی خنده، هیجان، شادی. اما امروز ما چنین فیلمهایی را کمتر میبینیم. قبلترها پیش میآمد که هر فیلمی را بالای ۲۰ بار میدیدم. یک روز یادم هست برای دیدن «پنجههای مرگبار» به سینما «شهلان» در نازیآباد رفتم. از ۸ صبح تا ۴ بعداز ظهر در صف بودم. قیمت بلیت ۲ تومان بود. وقتی به باجه رسیدم دیدم یک ریال کم دارم، هر کاری کردم بلیت به من ندادند. من که نمیتوانستم از خیر دیدن این فیلم بگذرم دوان دوان به خانه همکارم که در همان نزدیکیها بود رفتم و یک ریال از او قرض گرفتم. با هر بد بختی بود دوباره به سینما رسیدیم بالاخره فیلم را دیدم.
آقای نظری ادامه میدهد: البته از حق نگذریم بعضی فیلمها مثل «مترسک» و «گلهای داوودی» را بارها و بارها دیدهام. اما آن روزها کجا و سینمای امروز کجا؟!
* امروز با یک بلیت میتوان یک سینما را اجاره کرد
باز هم میرود سر وقت حلقههای فیلم و نگاتیوها و من عباراتی که شنیدهام را در ذهن مرور میکنم. چطور میشود از ساعت ۸ و نیم صبح در سینماهای لالهزار بلیت سینما را سر پایی بفروشند و امروز بعضی وقتها میتوان با یک بلیت یک سینما را اجاره کرد.
درست میگوید، الان در برخی سینماها در سانسهایی که باید سالن پر از تماشاگر باشد، شاید به زور چند نفری را پیدا کنید که البته آنها هم یا چرت میزنند یا آنقدر از کیفیت صدا و تصویر سینما آزرده میشوند که عطای تماشای فیلم را به لقایش میبخشند؛ البته دسته دیگری هم هستند که تماشای فیلم اولویت آخرشان است…
رحمان نظری ۵۳ ساله که ۴۳ سال است آپاراتچی است |
* جمعیتی که برای دیدن مهدی فخیمزاده به سینما آمدند
با دو لیوان چای برمیگردد. از او درباره اتفاقات جالب و مهم میپرسم. آقای نظری با آرامش و این بار شمرده شمرده حرف میزند. میگوید یک بار آقای «مهدی فخیمزاده» برای فیلم «یاور» که خود در آن بازی کرده بود به سینما شیرین آمد تا فیلمش را تماشا کند. باور نمیکنید برای اولین و آخرین بار بود که این جمعیت را دیدم؛ تا جایی که من فکر کردم آقای فخیمزاده شاید از آمدن به سینما و بین مردم پشیمان شده باشد! (میخندد)
از زمان جنگ و بمباران میپرسم. کمی فکر میکند و میگوید: آن زمان وقتی آژیر خطر را میکشیدند، سینماهای شلوغ، یکدفعه خالی میشد و ما سه سال در سینماها این وضع را داشتیم. یک روز که فیلم «مرگ در باران» را نمایش میدادیم، در هر سانس آژیر خطر کشیده شد و هیچ کس تا آخر فیلم را ندید. تازه فکر کنید بعضیها میگفتند شما از عمد به آدمهای زیادی بلیت میفروشید تا وقتی آژیر قرمز کشیدند برای ورود دوباره به سینما از آنها پول بگیرید!
او توضیح میدهد: در اوایل جنگ که آژیر قرمز کشیده میشد، بعد از آرام شدن اوضاع اجازه میدادیم همه به سالن سینما بیایند اما بعدا که دیدیم افرادی غیر از آنها که بلیت خریده بودند برای دیدن فیلم به سینما میآیند، مجبور شدیم که از همه بعد از خروج اضطراری از سینما بخواهیم بلیت بخرند.
ساعتی است که با هم گپ میزنیم. از او میخواهم هر چه ناگفته مانده بگوید. با نفسی عمیق شروع میکند به حرف زدن.
* مردم کیف میکردند با کسی که در سینما کار میکند سلام علیک کنند
سینما در زمان قدیم برای خود ابهتی داشت. مردم کیف میکردند با کسی که در سینما کار میکند سلام علیک کنند. چای بخورند، نشست و برخواست کنند. اما الان این طور نیست و الان وقتی به خیلیها میگوییم که مثلا ما در فلان آپاراتخانه کار میکنیم، میخندند و میگویند ما ۱۰ سال است که به سینما نیامدهایم.
* در این سینما خوشی زیاد دیدم اما ناخوشی بیشتر
بعد ادامه میدهد: من روزها میشد که در بازار در شرکت بستهبندی چای کار میکردم. بعد کارکرد چند روزم را تا یک هفته در سینماهای لالهزار خرج میکردم. از این سینما به آن سینما میرفتم. باید بگویم لذت هم بردم. در این سینما خوشی زیاد دیدم اما ناخوشی بیشتر. در سینماهای خصوصی حق و حقوقم را درست حسابی نمیدادند اما این چند سالی که در سینمای دولتی کار میکنم راضیام و خدا را شکر میکنم.
* به همسرم و بچههایم میگویم شما تاوان عشق من به سینما را میدهید
من همیشه به همسرم و بچههایم میگویم. شما تاوان عشق من به سینما را میدهید و باید بگویم اگر همسرم نبود من اینی که میبینید نبودم.
* اگر میدانستم روزگار خوب سینما زود تمام میشود، سینما را انتخاب نمیکردم
برای خداحافظی یک سوال کلیشهای میپرسم؛ اینکه اگر به ۱۰ سالگی برگردید باز هم این شغل را انتخاب میکنید؟
او برای لحظهای چهرهاش را مچاله میکند و میگوید اگر میدانستم که روزگار خوب سینما این قدر زود تمام میشود، نه سینما را انتخاب نمیکردم.
از او تشکر میکنم. با انبوهی از فکرها از اتاق بیرون میآیم و باز همان ۴۵ پله را این بار یک ضرب پایین میآیم. به خیابان و پهنه بزرگ واقعیت قدم میگذارم اما این بار پرم از خاطرات گذشته یک عشق سینما که دلش برای آن روزهای خوب پر میکشد.