روایت است در یک ولایتی، مادری بود به اسم نمه؛ نمه، پیرزنی به دنیا می آورد به اسمی که نمیداند. می رود پیش مادرش نشه، و با همفکری مادر و با گور و گیر زیاد، از میان گزینه های روی میز، نام ننه را برای این پیرزن انتخاب میکند. سپس، می رود تا احوال این پیرزن را ثبت کند. جدای پادرد،آرتروز بینی، قند و نمک خون بالای ناشی از بانمکی، چونکه در سرما به دنیا آمد، نام سرما را به عنوان فامیلی این بچه، انتخاب میکند.
ننه، بزرگ میشود و با دوستانش هرروز میرود بیرون گردش. چشمتان روز بد نبیند ای برادر، روزی، گیر دوستان ناباب می افتد و آخر هفته به جای لواسان، اغفال شده،سر از کردان در می آورد. در کردان، ننه یک پیرمرد با هیکلی ورزشکاری می یابد که از سویی، پیرمرد یک پایش لب بوم بود و به نظر خیلی خیلی ریچ می آمد و چون دماغی عقابی داشت، حتما تنها بود. و اتفاقا از قضای روزگار، به درد ننه میخورد تا از ناپرهیزی های لواسانات به واسطه زوج گرامی، جلوگیری کند و در مواقع افزایش ظرفیت توسط هوا، بروند دربند، آش خمیر شده بخورند.
ننه گفت از یک سو، نگاهم به نگاهش گره خورده، و از دیگر سو، اگر با فرشته ها سوت بزند، آن وقت دارایی های این مرد میرسد به ما و با دوستانمان، بیشتر میرویم گردش. از این اف اف های سه چشمی مدل چاردر هم میخریم تا دو چشم شهین را کور کنیم. همچنین، میتوانیم فیس لیفت شویم و کلی رویمان می آید.پس از قصد برای آن پیر مرد، به گوشه ای رفت و شروع کرد به چیپس و ماست میل کردن.
اما از دیگر سو، پیر قصه ی ما، چون سنش بالا بود، سر و ریشش را شیره مالیده بودند تا کمی درد های دوران پیری اش کاهش بیابد. وگرنه حالا حالا ها نمیتوانستیم این شیخ ارجمند را اینجور جاها بیابیم. داستان از این قرار بود که عموی مهربان ما که با پارسا و امیر، دو یار گرمابه و گلستان خود افتاده بود، ناگاه، هنگام پخش موسیقی”دست من هست” از غم ماه ( شادمهر ممنوع است) نگاهش با نگاه ننه جان، تصادف میکند؛ پلیس می آید و کراکی می کشد. ( به نقشه تصادف نگاه ها، کروکی نمی گویند؛ توضیح از بنده ی نگارنده) مقصر هم ددی بود به نوعی؛ چون تسلای مجهز به سیستم هشدار ددی که از آقای ایران ماکس خریده بود، کار نکرده است و حاج عمو هم بی خیالی طی میکرده است. پیرمرد ما که دید ننه از تصادف ناراحت است، گفت ناراحت نباش. من سالانه هزارتا از این ها را فقط آتش میزنم که بخندم. خسارت پدرتان را هم میدهم. راستی، آیا میتوانم با پدر در رابطه با موضوعات دیگر… گفتن ادامه ی گفت و گوی دو نفر، کار زشتی است. خلاصه اش را بگوییم، حاجی نامش نوروز بود و مایل به تمایل بود. از کارش هم اگر بخواهیم بگوییم، هرچند که این موضوع، در کنار سایز پای خانم ها، از موضوعاتیست که سوال پرسیدن از آنها طرف مقابل را در مضیقه ی روحی به طوری که احساس فشار کنند و همچنین ایموشنال دمیج میکند، او یک عموی پیر مهربان است که راه می افتد هرکه را میبیند، هدیه میدهد.( چرا هدیه میدهد؟ خب چون پول دار است. توضیح از بنده ی نگارنده)
پس از صحبت های فراوانی که میان ددی نوروز و ننه سرما میشود، آنها تصمیم میگیرند که بروند سر دیدار حضوری در تنها روزی که عمو بیکار است و آنهایی که بستنی میخورند را نگاه کنند. عمو، هی استوری عاشقانه میگذاشت و اینستا را محتاج به چسب زخم میکرد و ننه هم به دوستانش، مخصوصا شهین که با او آشنایی دارید، عکس آقایی را نشان میداد و فراوان، پز میداد. این دیدار، گویی در تقویم شهر عمو و ننه، روز سال نو بود. از قضا، ننه شب قبل از دیدار، با رفقا در لواسانات سیر میکرده اند و روز دیدار، خوابش میرود.
از سویی دیگر، شهین، دوست ننه، برای اینکه از حسودی منفجر نشود، پیرکس خود( اکس یا زوج سابقِ پیر چه میشود؟ پیرکس)، حاجی فیروز را که از قضا رفیق نوروز خان است، می کند در چشمان ننه تا بگوید من خیلی خفن هستم. این پیرکس، این بِست، این حاج فیروز ما، سوخته ی عشق است و بچه ی خیلی خوبی است. چون اکس خود همین حاج فیروز، خیلی ماجراجو بوده، روزی تصمیم میگیرد برود محله های بالا برای لالا کردن در منزل دوستانش. آنها، رسمی داشته اند که اگر آدم مشدی ای آمد، باید حتما پیش آنها لالا کند وگرنه اصلا او را ول نمیکنند. اکس همین حاج فیروز ما، از آنجا که میداند طرفش خیلی مشدی و باحال است، میگوید همین حاج فیروز را بدهید تا من بیایم بیرون. رفتن حاج فیروز همانا و آمدن خزان و افول طبیعت هم همانا. این حاج فیروز ما، آنجا، همان بالا بود که با شهین و ننه آشنا شد و شد زوج سرکار خانم شهین( البته آن زمان زوج بودند؛ به خاطر غیبت زیاد حاج فیروز در نصف سال، شهین هم تصمیم به جدایی گرفت و الآن زوج اسبق اند؛ توضیح از من نویسنده) و چون شهین و ننه، اندازه ی حاج فیروز مشدی نبودند، به سلامت میروند می آیند.
حاجی جان، خانوادتا مشدی اند. خواهرش چون میداند حاجی عامل سرسبزی است، نصف سال را به جای حاجی میرود بالا تا داداشی زمین را آباد کند. و اما از رسوم بر و بچه های بالاست که اگر کسی را برمیگردانند، صورتش را سیاه میکنند و لباس قرمز که نماد بازگشت است را حاجی به تن میکند.
از این رو، چون حاجی و ددی، هم را یک هو دیدند و با هم هم مسیرند، اول سال را با هم می روند و زمین را دور میزنند. حاجی، نانای میکند و میگوید: آزاد شدم خوشحالم ننه، و از سوی دیگر، ددی هم به یاد ننه، هی هدیه میدهد و تا یومنا هذا امید دارد، که بتواند ننه را در آن یک روز بیکاری ببیند که نمیتواند، چون ننه هرشب بیکاری، لواسان است.
ما از این داستان، نتیجه میگیریم که کادو دادن، کار خوبی است و دوست شدن با امیر و پارسا، کار بدی است. نانای کردن هم موجب مسرت و شادی است. زیاد لواسان رفتن هم خوب نیست.