یه وقتایی خوابمون نمیبره.حتی با صلوات فرستادن یا ستاره ها رو شمردن. نه اینکه خسته نباشیم؛نه؛ بلکه به خاطر ذوق فرداست. برای من،شب سفر به کرمانشاه،از اون شب ها بود.فکر اینکه کی با لباس کردی عکس بگیریم،کجا بریم و اونایی که دنده کباب میخورن رو نگاه کنیم، پی در پی خواب رو از چشمام میدزدید.
صبح موعود،فرارسید و بابا من رو فرستاد تا برم تافتون بگیرم که به جای گشنه پلو و خورش دل ضعفه بخوریم. با اینکه بعد از نون خریدن چهار بار و با بستن شیر آب و گاز پنج بار سه طبقه رو پله نوردی کردم، اما تو اون گرگ و میشی هوا ذوق داشتم. طبق معمول،مسیریاب گفت من آمادم بزن بریم و از اونجایی که میخواستیم زود برسیم، قرار شد صبحانه رو تو ماشین بخوریم. چون پدرم رو تمیزی ماشین حساس بود، این زحمت رو دوش مادرم افتاد. رفیتم و رفیتم و تافتون های من به عنوان خط اول توپخانه در حال جنگ با گشنه پلوییان بود. همدان، فتحالفتوح این جنگ بود؛ درست شبیه لشکر اعراب. مادرم از قبل مرغ را پر پر کرده بود برای ساندویچ با نوشابه پرتقالی. با سنگینی ناهار،عازم یک قیلوله شدیم جز پدرم که باید رانندگی میکرد و همچنان تافتون های من حکم خط پشتیبانی برای او داشتند. صوت خسته ی پدرم سکوت این قیلوله را شکست و گفت: به کرمانشاه خوش آمدید!
ما به عوان یک قشر مرفه، از قبل هتل- مدرسهامان را رزرو کرده بودیم و نیازی به رفتن به ستاد اسکان نداشتیم. اما یک نکته این بود که میدان صادقی را حتی راننده تاکسی های کرمانشاه هم نمیشناختند. به ذهنم رسید که اشتباه شده و بله! پدرم مدرسه را در اسلام آباد غرب گرفته بود. به ستاد اسکان رفتیم و یک کلاس به درجه الف گرفتیم که شامل تلوزیون ۲۱ و یخچال بود، شروع به تخلیه بارها کردم. مدرسه ابتدایی تمیزی بود. کلاس ۲/۱؛ احتمالا برای کلاس اولی هایی بود که کار دستی های س و ش را درست کرده بودند تا معلم بقل عکسشان ستاره بزند.
فردای آنروز را با نون خرمایی کرمانشاهی شروع کردیم و برای گشت در شهر رفتیم. در میدان اصلی کرمانشاه، یک بیلبورد بزرگ برای کنسرت استاد شهرام ناظری را گذاشته بودند.پس از گشت زنی در خودشهر، به سراغ جاذبه ها رفتیم. طاق بستان با ورودی ده هزار تومان (کارت خبرنگاری و فرهنگی بلا اثر بود)؛ یک طاق ضربی بزرگ در دل کوه که جناب خسرو پرویز را سوار بر شبدیز که یک پایش را کنده بودند، نشان میداد. دریاچه بزرگ و زلالی که اردک ها با هم آب بازی میکردند و با عصبانیت و احتمالا لهجه کردی احترام یکدیگر را خدشه دار میکردند.
نوبت به شام رسید. وقت نگاه کردن کسانی که دنده کباب میخورند. گشتیم و گشتیم تا به یک رستوران به اسم فرهنگیان رسیدیم. سفارش ها را دادیم و در قبض خبری از تخفیف نبود. سراغ تخفیف را گرفتیم که با خنده جواب گرفتیم: فامیلی امان است. اما کباب هایش،چیزی شبیه کوبیده های میلاد کثیف خودمان بود و خبری از دنده نبود. دپرس طور به هتل برگشتیم اما همین که یادمان امد فردا برنامه جوانرود است، حال خوبمان برگشت.
باز هم گرگ و میش صبح اما ایندفعه جوانرود! چون مادرم قصد خرید قاشق چنگال جدید و ظرف کریستال داشت و من هم عشق خریدن یه دونه از اون کاپشن سبز آمریکاییا. چون مادرم ترس از هم مسیر شدن با قاچاقچی ها و یا گیر فتادن در دست کومله یا پژاک را داشت، پدرم مسیر خوب را پرسید اما بازهم به مسیریاب گوش کردیم. احتمالا بدانید هم مسیر شدن با شوتی سوارها به همراه حرکت نمایشی و رد شدن موتور سوارهایی که کلاش روی شانهشان بود، نشان از مسیر اشتباه ما داشت. به سلامتی جوانرود را دیدیم. شهری پلکانی و سرسبز. بازارچه ی مرزی آنها، از نوتلا های اصل آلمان تا شوکرولتاژ قوی یافت میشد. متاسفانه قصد مادرم ناکام ماند و پدرم هم در جواب کاپشن گفت: از این کاپشن ها تو ناصر خسرو خودمان هم بود. جا نداریم پسر جان! و به کرمانشاه برگشتیم.
برگشت از مسافرت هم یکی از آن احساس های مزخرفی است که دوست نداریم برامون اتفاق بیوفته. اما خب هر رفتی یه اومدی داره و سفر به شاهکرمان،از اون مسافرتا بود که با یه عکس کباب یا دیدن شوتی، کل خاطره هاش جلوم راه میرن.