صبح زود بیرون زدم و سرازیر شدم. سرجاده قدیم و لوله بود. شلوغ بود. همهمه بود. همه نگران بودند. دم نمی دادند. دسته منتظر بود. دسته آقا را می خواست. دسته در هم و برهم بود. دسته به هم نمی پیچید. دسته وحشت داشت. دسته دل دل می زد. یک حالت مخصوصی داشت دسته. دسته چشم به جلو دوخته بود. شعار «نظام شاهنشاهی نابود باید گردد» مثل گردباد می گردید. ولی مردم همان مردم نبودند. دم نمی دادند. با اینکه شعارهای کوتاه کوتاه هم شد باز مردم دم نمی دادند. عجله داشتند. چیزی دیگری طلب میکردند. انگار با بیزبانی و لال لالی میگفتند، شعار کافیه، آقا باید بیاید. اما استوار و محکم و قرص و غزنده می گفتند و میرفتند. ما پای ماشین بودیم. بلندگو زوزه میکشید. عباس هم بود. کمال هم بود. همه بودند. ولی آن دم دادن روز تاسوعا و عاشورا و رزوهای دیگر نبود.
به چها راه قصر که رسیدیم و چشممان به کیسههای شنی سر خیابانهای دور پادگان و قرارگاه ها و دادرسی ارتش و سربازهای سنگر گرفته کمین کرده پشت مسلسلها که افتاد، خروشی افتاد توی خلق و مشتها و چهره های گره خورده حواله شد به طرف پادگان و سربازها. شعار عوض شد و شد: «ارتش دنیا دشمن کش است – ارتش ایران براد کش است» و بیوقفه موج شعار جدید از جلو آمد:« ارتش تو مال مایی. نه مال آمریکایی» و باز عوض شد و شد« ارتش، تو بیگناهی آلت دست شاهی..» و باز عوض شد.
نه سازش سیاسی، نه قانون اساسی تنها ره رهایی جنگ مسلحانه
حالا همه مان دیوانه وار نعره می زدیم: « نه سازش سیاسی، نه قانون اساسی تنها ره رهایی جنگ مسلحانه.» می غریدیم و جاده قدیم شمیران را می پیمودیم.
حالا، رسیده بودیم سر سه را تخت طاووس که باز شعارمان عوض شد. از شکاف کوچه های تنگ می شد تانکهای دور دانشکده پلیس و همین بود که شعار شد:« توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد… این بختیار احمق گویا خبر ندارد» و تا سه راه زندان شعار همین بود. سر سه راه سرباز ها سنگر گرفته بودند. عده زیادی سرخیابان ایستاده بودند و تماشا می کردند. شعار ناگهان عوض شد و شد؛ « نوکران چاکران خموشند- چونکه وطن فروشند.» جمعیت می غرید و می جوشید و می کوبید و می رفت.
سر سه راه تخت جمشید که رسیدیم دسته گیر کرد. تمام عرض جاده قدیم پر از جمعیت بود. سر دسته شمیرانیها، سر پیچ گیر کرده بود. ظهر شده بود. باور کردنی نبود. از میدان شهیاد بگیر بیا تا مجسمه و از مجسمه بگیر بیا تا میدان فردوسی و بیا تا سرپیچ شمیران و برو تا میدان فوزیه و از اینور جاده قدیم را بگیر بیا بالا تا اینجا. و تازه ما وسط دسته بودیم. پشت سرمان دزاشوبیها وو نیاورانیها و پشت سر آنها مردمی که از بالا تا اینجا دنبال دسته راه افتاده بودند پشت به پشت هم ایستاده بودند. دسته به نماز ایستاد. من و عباس و کمال راه افتادیم که برویم ببینیم آیا راستی راستی چنین است که راه نیست. می آمدیم به طرف پایین مگر میشد از پیاده رو گذشت؟ همه جا زن بود. زنها انگار لج کرده بودندو زنها بیشتر بودند.
به پیچ شمیران که رسیدم و سرک که کشیدم دیدم از دو طرف جمعیت موج می زند. نمی دانم از میدان شهیاد تا اینجا و تا میدان فوزیه و تا بالا حالا بگیریم ته دسته شمیران سر ملک گیر کرده باشد چند کلیومتر است؟ ۳۰ کیلومتر ؟ ۲۰کلیومتر؟ هرچه هست تمام عرض خیابان با پیاده روهایش وسر کوچه و زیر پلها و روی پلها همه جا آدم موج می زند و حالا که می خواهیم به طرف میدان فردوسی برویم مثل کتابی که با فشار تو فرو می کنی لای کتابهای قفسه کتابت یه وری می شدیم و با هزار زحمت – البته توی پیاده رو وگرنه توی خیابان که تکان نمی شد خورد- از لابه لای مردم می گذشتیم تا دستکم خودمان را به میدان فردوسی برسانیم و زودتر از مواد قطعنامه آگاه شویم. ولی مگر می شد قدم برداشت؟ زن بود پیرزن بود و پسر بچه ها و دختر بچه ها قلمدوش مردها بودند و بچه های شیر خوار روی کول زنهای جوان خواب بودند. مگر می شد هل داد یا به کسی بی احترامی کرد یا اخم کرد یا تنه زد یا با بی اعتنایی کسی را پس زد و رفت؟همه حتی این تماشاچیهای چسبیده به در مغازه ها و کز کرده کنج کوچه ها و خیابانها برای تو عزیز بودند و مثل تخم چشمت بودند مثل برگ گل بودند. نباید حتی خراشی روی دستشان می افتاد. نباید حتی پای تو حالا از روی ناشلاکی هم که شده روی پایشان قرار می گرفت. اگر چنین می شد اگر خدای نکرده آرنج تو به پهلوی کسی می خورد یا ندانسته پای کسی را لگد می کردی خودت از همه بیشتر عذاب می کشیدی.
همه تو شده بودند
وقتی مثل مار از لابه لای زنها می گذشتی و تنت به تن زن نامحرم می خورد وای چه زجری می کشیدی اگر این یک آن احساس شهوت می کردی و یا پیرزنی را می دیدی و کنار نمی کشیدی چه تا مغز استخوانت تیر می کشید؟ این چه همبستگی بود که همه «تو» شده بودند و تو شده بودی «همه» و همه اعضای یک پیکر شده بودند و این پیکر همان تن تو بود و تو همه جا با او بودی؟
هرجوری بود به میدان فردوسی رسیدم. هردسته ای به آقایی اقتدا کرده بود. همه سر نماز بودند. توی میدان امام نماز تمام شده بود و همه نشسته بودند کف خیابان و توی چمن و دور از حوضچه ها و داشتند ناهار می خوردند. یاد آن روزی افتادم که همه جا تعطیل بود و من گرسنه بودم و به سربازها و افسرها که سینه کش آفتاب روی چمن کنار حوضچه ها ولو شده بودند و ناهار می خوردند نگاه می کردم. یاد حرف سربازی افتادم که می خواست تلفن کند و هرچه شماره می گرفت موفق نمی شد. یاد حرفش افتادم که گفت:«تلفن هم با ما بده!» نمی دانم نوشتم یا نه؟ ولی آن روز او چنین گفت وحالا می دیدم هیچکس با هیچ کس بد نیست. مینی بوسها ایستاده اند و بسته های پلاستیکی تخم مرغ و نان و خرما و یک عدد سیب و یک عدد پرتغال را بین مردم تقسیم می کنند.
دختری چادرش را به کمرش بسته بود و روی مینی بوس ایستاده بود و داد می زد:«مردم از کسی چیزی قبول نکنید.» قدش بلند بود. شلوار به پا داشت. چادر را محکم پیچیده بود به سرو سینه و کمرش دستها را از شکاف چادر بیرون آورده بود و مثل شیر نعره می زد. دهانش را که باز می کرد سرخی زبانش را تو می دیدی که می گردید و می گفت:«اینجا همه چی هست از کسی چیزی نگیرید.»
ما اما همچنان مردم را می شکافتیم و پیش می رفتیم. کمی آن طرف تر سر کوچه زنی سینی حلوایی به دست داشت و تعارف می کرد. ولی کسی بر نمی داشت. زن زار می زد و اشک می ریخت و قسم وآیه می خورد و هی انگشتش را میزد زیر حلوای کنج سینی و فرو می کرد توی دهانش! ولی باز کسی از حلوا بر نمی داشت. زن لابه می کرد استغاثه می کرد و بغض آلود همچنان که مثل ابربهاری زار زار می گریست. می گفت:« به این روز عزیز به اربعین حسین به حلقوم بریده علی اصغر به دو دست بریده حضرت عباس چیزی نیست. نذری یه نذری. پسرم، پسرم تو شماست؟» ما حالا کنارش بودیم. من جلو رفتم. عباس کمال هم کنارم بودند. به آن دونگاه کردم. زن انگشتی از حلوا در دهان گذاشت. ما هر سه ناهار نخورده بودیم. کمال راننده تاکسی بود. سینی را گرفت و گفت: «بیا محمود آقا!» عباس هم کیسه پلاستیکی نان سنگک را از دست زن گرفت و هر سه نشستیم پای دیوار و شروع کردیم به خوردن.
آب مرگ بر بختیار
صدای دختر همچنان شنیده می شد. حالا پشت بلندگو می گف:« اعلامیه از کسی نگیرید از بیرون چیزی قبول نکنید.»
کمال که لقمه می گرفت و دردهان می گذاشت همانطور که می جوید به دختر نگاه کرد و گفت: «بخواب بابا تو هم بیرون بیرون می کنی هی! بیرون کجاست؟ کجاست این بیرون؟»
سینی حلوا را سه تایی انگشت کردیم و دادیم به دست زن. عباس گفت:«اجرتون با امام حسین»
کمال گفت:«خدا قبول کنه.» و من گفتم: «مادر نذری چیزی می خوای بدی برو بده به مسجد خودشون می دن مردم»
کمال و عباس سر شیلنگ را به دهان گرفته بودند و آب می خوردند. مردی که از خانه اش شلینگ کشیده بود روی چهار پایه ایستاده بود و هوار می کشید:« آب شهره آب لوله کشی شهره. آب مرگ بر بختیاره! آب که خوردیم کمال گفت: « نکنه زهر داشته پسر . من دلم به غار غار افتاده» حالا نمی شد رفت. حالا همه بر می گشتند. با اینکه ساعت در حدود دو دو نیم سه بود همه بی سر و صدا بر می گشتند. همه دلسرد بودند. همه خاموش بودند. حالا به جای دختر آقایی رفته بود سر سقف مینی بوس و داشت قطعنامه را می خواند قطعنامه چنگی به دل نزد قطعنامه حرف جدیدی جز رهبری امام نداشت. از آقا نگفت: از آمدن آقا نگفت. مردم انگار انتظار دیگری داشتند. دلشان چیزی دیگر می خواست. همه صبور و ساکت و صامت و گرفته و غمگین و غرق در فکر بی اینکه کلامی حرف بزنند بر می گشتند.
از صبح معلوم بود. دسته از صبح همین حالت را داشت. فقط جاهایی که چشممان به سربازها می خورد می خروشیدند و آتشی میشدند و گرنه بطور کلی مردم از صبح همین حالت بی تفاوتی و دلسردی را داشتند. همه توقع داشتند اسامی باشد. اسامی وزرای« آقا» اعلام شود. ولی نشد. بعد از قرائت قطعنامه دسته وا رفت. از هم پاشیده شد. حرکت حالا مورچه وار بود. دیگر شعار نبود. شعر نبود. شعف نبود. چهرهه ها همه گرفته و مغموم بود.
ما فیشر آباد را گرفتیم و آمدیم بالا. جلوی سفارت آمریکا سربازها ایستاده بودند. ولی کسی چیزی نگفت. با اینکه همه جا آدم بود ولی جیک کسی در نمی آمد. حالت عجیبی مردم پیدا کرده بودند. حتی باهم حرف هم نمی زدند، مثل لشکر شکست خورده لخت راه می رفتند. همه همین حالت را داشتند و حتی بچه ها که بعد از هر تظاهراتی شعرهای رکیک می ساختند و می خواندندو دم می دادند هم حالا ساکت بودند. تا سید خندان پیاده آمدیم. همه پیاده بر میگشتند باز به طرف شمیران، تک و توکی مینی بوس بود که زنها را سوار می کرد.
از بچه ها خدا حافظی کردم و رفتم به طرف خانه خواهرم. سر ایستگاه کرایه های نارمک زنی یک قابلمه رویی شله زرد. گذاشته بود کنار قابلمه ایستاده بود و تعارف می کرد. چادری نبود. ولی چادر ول توری سیاهی سرش بود. عینک بزرگی به چشمش بود. کفش پاشنه بلندی هم پوشیده بود. زن انگار از جریان خبر نداشت هرچه تعارف می کرد کسی به طرف قابلمه نمی رفت. من پای دیوار هتل اینترنشنال ایستاده بودم و نگاهش می کردم. گروه گروه مردم به طرف نارمک می رفتند و همه بی اعتنا از کنار زن و قابلمه می گذشتند. حتی یکی هم خم نمی شد تا قاشقی از شله زرد بخورد. زن حالا انگار فهمیده بود. برگشت به من نگاه کرد و ادای زنهای سریال های تلویزیون آمریکایی را در آورد دستهایش را از دو طرف کشید و شانه اش را کمی بالا داد و لب پایینش را ورچید وابروانش را از پشت عینک بزرگش کشید بالا و کمی هم گردنش را خم کرد.ماستخوری پرشده را برداشت و یک قاشق هم انداخت زد و رو کرد به من گفت: «بفرمائید نذریه.»
من اما سرم را پایین انداختم و کنار دیوار را گرفتم و راه افتادم. در حالی که با تمام وجودم دلم می خواست به طرفش بروم و ماستخوری را از دستش بگیرم و همان جا لب نهر بنشینم و بخورم .