دیپلماسی ایرانی نوشت :
شاید خبر غیرقانونی بودن سفر گزارشگر ویژه حقوق بشر به ایران برای غرب چندان غیرقابل پیش بینی و غیرمنتظره نبود اما برای احمد شهید بس تکان دهنده و تاثیرگذار بود و زندگی و آرزوهای او را تحت الشعاع قرار داد.
احمد شهید تصور می کرد با سفر به ایران بتواند با یک تیر دو نشان بزند. یعنی هم ماموریت حقوق بشری اش را به انجام برساند و هم به آرزوی دوران کودکی اش یعنی سفر به ایران و شناخت آداب و رسوم و فرهنگ غنی ایرانی و مشاهده الگوهای جدید ایرانی اسلامی جامه عمل بپوشاند.
احمد شهید در دفتر خاطرات دوران مدرسه اش نوشته بود که خیلی دلش می خواهد مهرورزی و مهمان نوازی و سیاست ورزی و غریب نوازی ایرانیان را از نزدیک لمس کند و از خدا می خواهد که به او در این راه کمک کند و روزی رویای او را به واقعیت تبدیل کند.
وقتی از طرف سازمان ملل با احمد شهید تماس گرفتند و گفتند که شما برای سفر به ایران انتخاب شده اید، او سر از پا نشناخت و نمی دانست این پیام تلفنی را در خواب می شنود یا در واقعیت. آبی به سر و صورتش زد و وقتی با واقعیت تکان دهنده موجود کنار آمد تصمیم گرفت با همسرش تماس بگیرد و او را در جریان قرار بدهد و بگوید رویای کودکی اش درحال تحقق است.
او خبر ماموریتش را به خانواده اش داد ولی همسرش گفت که زیاد دلش را خوش نکند چون او راضی نیست و اجازه این سفر را به وی نمی دهد. احمد شهید که خیلی ناراحت شده بود قول داد در اولین فرصت او را به کافی شاپ برده و با خرید یک جعبه جوارات دل همسرش را به دست بیاورد و او را برای این سفر قانع کند. البته احمد به زنش گفته بود که این ماموریت مثل اغلب ماموریت های رایج نیست که بتواند اهل و عیالش را هم با خودش ببرد.
چانه زنی ها و گفتگوهای او ثمر نداد و حتی برلیان هایی که با پول پس اندازش برای همسرش خریده بود مثمر ثمر نیفتاد. همسرش پا در یک کفش کرده بود که محال است بگذارم به ایران بروی چون آب آنجا سنگین است و تو را پابند می کند و از آنجا که ایران امروز مثل بهشت روی زمین است، می روی و پشت سرت را نگاه نمی کنی و پایت به قم برسد، خوشی زیر دلت می زند و ما را فراموش می کنی و…
ولی احمد شهید عزمش را جزم کرده بود. هم تعهد به شورای حقوق بشر سازمان ملل، هم پایبندی به عهد انسانی و بشری و هم رویای سفر به ایران این مهد تمدن و فرهنگ و اخلاق و انسان های والا و سیاستمداران هنرمند، خواب و خوراک از او گرفته بود.
بار دیگر با همسرش صحبت کرد ولی نتیجه ای حاصل نشد. هیچ وقت تصور نمی کرد زنش تا این اندازه منافق و ضد ایرانی باشد. خواهرزن و جاری اش را واسطه کرد ولی این راه هم به نتیجه ای نینجامید. با خودش گفت اگر از اول حرف مادرش را گوش کرده بود و یک زن ایرانی نجیب و محجبه و باکمالات گرفته بود، امروز هیچ دغدغه ای نداشت و نه نگران مزاحمین نوامیس و گشت فرهنگ و ارشاد بود و نه از خواسته هایش وامی ماند.
احمد شهید فهمید که با همسرش هیچ تفاهمی ندارد و او بزرگ ترین مانع برای دستیابی به رویای زندگی اش است. حالا بین یک دوراهی مانده بود و باید از بین همسر و رویای کودکی اش یکی را انتخاب می کرد. تصمیم گرفت این موضوع را صادقانه با همسرش در میان بگذارد. به کافی شاپ رفتند. نشستند و با اشک و آه و التماس از یکدیگر خواستند تا همچنان همراه یکدیگر باشند. زن که برق ناامیدی و خداحافظی را در چشمان احمد می دید، متوجه شد که این کافی شاپ، کافی شاپ آخرشان است و بعد از این دیگر همدیگر را نخواهند دید. دست او را در دست گرفت. صورتش را نزدیک او برد. احمد یک لحظه به خودش آمد و به دوروبر اشاره کرد. زن هیچ توجهی به این مسئله نکرد. همه چشم ها در کافی شاپ متوجه آنها شده بود. انگار داشتند فیلم تماشا می کردند و کار به صحنه های حساس و رمانتیک رسیده بود. احمد گفت: به خاطر بچه ها این کار را نکن. زن گفت: بچه ها را ولش. و صورتش را نزدیک و نزدیک تر برد تا جایی که بیخ گوش احمد رسید و در گوشش گفت: “احمد خداییش ازت نمی گذرم. راضی نیستم اگه بری. شیرمو حلالت نمی کنم.”
تماشاگران کافی شاپ که حوصله شان سررفته بود، یکی یکی بلند شدند و راهشان را کشیدند و رفتند. زن احمد هم کیفش را برداشت و دستمالی درآورد و اشک هایش را پاک کرد و از کنار احمد رفت. او فکر می کرد دیگر احمد را نخواهد دید. آخرین نگاه ها با هم تلاقی کرد. ولی احمد طاقت نیاورد و تصمیم گرفت از این به بعد نه به همسرش بلکه به ایران رویاهایش بیندیشد. در همان لحظه به ترانه ای که رادیوی کافی شاپ پخش می کرد گوش داد. رادیو پیام داشت ترانه “درد و نفرین بر سفر باد” را پخش می کرد. احمد احساس کرد دست تقدیر او را از همسر و فرزندانش جدا کرده است. نشست تا آخر ترانه را گوش کند. متصدی کافی شاپ آمد و صورت حساب را روی میز گذاشت. شهید به خودش آمد. برق از چشمانش پرید. قیمت قهوه نسبت به هفته پیش دوبرابر شده بود. دوباره یاد ایران افتاد. همان جا تصمیمش را گرفت. او بین خانواده و سفر خاطره انگیز و شاید دائمی اش به ایران، دومی را انتخاب کرد. دست توی جیبش کرد و پول را روی میز گذاشت. خواست بلند شود که یکدفعه صدای گوینده رادیو توجهش را جلب کرد. طنین این خبر در کافی شاپ پیچید: “مجمدجواد لاریجانی اعلام کرد: اعزام گزارشگران حقوق بشر به ایران غیرقانونی است/ ما گزارشگر را نمیپذیریم.”
از متصدی کافی شاپ خواست صدای رادیو را بلندتر کند. دست هایش به وضوح به لرزه افتاده بود. بدنش یخ کرده بود. گزارشگر ادامه داد: “دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضائیه ایران، اقدام یک جانبه غرب را در اعزام گزارشگر ویژه حقوق بشر از سوی سازمان ملل غیرقانونی دانست.”
و سپس صدای گوش نواز و مخملی لاریجانی را شنید که می گفت: جمهوری اسلامی ایران با شخص گزارشگر حقوق بشر به ایران مشکلی ندارد اما تعیین گزارشگر برای وضعیت حقوق بشر ایران قابل قبول نیست و کشورمان این موضوع را نخواهد پذیرفت. کشورهایی که مدعی حضور گزارشگر حقوق بشر درایران هستند باید نخست اجازه حضور گزارشگر حقوق بشر از زندان گوانتانامو، ابوغریب و زندان های اسرائیل را بدهند و بعد ایران با آمادگی کامل پذیرا خواهد بود.
لاریجانی داشت در این باره توضیحات بیشتری می داد که احمد شهید فکر کرد اگر سوتی های امریکا و اسرائیل نبود، هیچ مانعی برای بازدیدش از ایران وجود نداشت. احساس کرد همه چیز را در زندگی اش از دست داده است. فوری گوشی موبایل را از جیبش درآورد تا با همسرش صحبت کند و قبل از اینکه بار و بندیلش را ببندد و راهی خانه پدرش شود، او را در جریان بگذارد. شماره زنش را گرفت. صدایی در تلفن گفت: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد… و او بازهم بی اختیار یاد ایران عزیزش افتاد.