شب پنجشنبه فرزندان انقلابی امام یعنی همین بچههای بسیجی بلای بزرگی بر سر منافقین و منافقات آورده بودند ولی هنوز کار تمام نشده بود، لازم بود قدمهای نهایی هم برداشته شود. بچهها از سه طرف عرصه را بر بوزینههایی که صدام فکر میکند فقط برای معرکهگیری مناسب هستند، تنگ کردند.
افق – فارس، پس از اعلام پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی جمهوری اسلامی ایران، منافقین طی هماهنگی با رژیم صدام، اقدام به حملهای کور علیه ایران کردند به این ترتیب که قرار شد تا ارتش عراق با هجوم سنگین به مناطق جنوبی ایران، رزمندگان اسلام را به خود مشغول کند تا نیروهای منافقین بتوانند بهراحتی وارد ایران شده و تا تهران پیشروی کنند اما . . . .
متن زیر گزارش خبرنگار ارسالی روزنامه جمهوری اسلامی به منطقه است که حضورتان ارائه میشود:
بسم الله الرحمن الرحیم
من از منطقه اسلامآباد میآیم، همانجا که بهتر است «قتلگاه منافقین» نامیده شود. کوهی از ابزار و ادوات جنگی منهدم شده و سوخته، تلی از اجساد منافقین و منافقات، ستونهایی از تانکها، خودروها و سلاحهای سنگین به غنیمت گرفته شده در میان فریاد شادی رزمندگان اسلام و دستهای توانمندی که به علامت شادی و پیروزی تکان میدهند، فضای منطقه را پر کرده است.
چهارزبر، دشت حسنآباد، چم امام حسن، شهر اسلام آباد و بخش کرند را باید از این پس در نقشههای جغرافیایی طوری مشخص کنند که تصویری گویا از محل تجلی انتقام از کثیفترین عناصر ضدخدا و ضدخلق باشد. آنچه در این منطقه بر سر منافقین و منافقات آمده، نه تدبیر ما بود و نه تقصیر خودشان، بلکه تقدیر الهی بود. تاکنون همواره شاهد «امدادهای غیبی الهی» بودیم و اینک شاهد «امدادهای غیبی الهی» هستیم. در قتلگاه منافقین، هر انسان بینایی، به وضوح دست خدا را میبیند که از آستین بسیجیهای غیور بیرون آمده و بر سر نفاق فرود آمده است. هرکس این دست را نبیند، کور است، مثل خود منافقین که «کوردل» هستند.
مردم، سه دسته هستند: عدهای اهل رزم، عدهای اهل حمایت از رزمندگان و عدهای دیگر بیخبر از هر دو. به فرموده امام: «بدا به حال آنهایی که از کنار این معرکه بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهی تا به حال ساکت و بیتفاوت و یا انتقادکننده و پرخاشگر گذشتند».
پیشنهاد من به این دسته سوم که واقعاً «بدا به حال آنان» این است که اگر نمیخواهند از این حالت دید خارج شوند، لااقل «تماشاگر» این صحنه عظیم و عجیب باشند. صحنهای که پر است از عبرت و درس و برای آن که اهلیت ساخته شدن را داشته باشد مدرسهای است با صددرصد تضمین قبولی.
به ارتفاعات «چهارزبر» و «دشت حسنآباد» که رسیدم و اوضاع وانفسای منافقین را که دیدم، بهیاد این بیان قرآنی افتادم که: «یوم یقول المنافقون و المنافقات للذین آمنوا انظرونا نقتبس من نورکم قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نوراً . . .» روزی که منافقین و منافقات به مؤمنین خواهند گفت به ما بنگرید تا از نور شما برگیریم (و از تاریکی بهدر آییم)، به آنها گفته میشود به پشت سر خود بنگرید و (با توجه به عملکرد خود) در جستوجوی نور برآیید . . . اینک دیگر وقت آن نیست که از شما و از کافران عذری پذیرفته شود، جایگاهتان در آتش است، آتش همدم شماست و این چه بد سرنوشتی است. آیات ۱۳ تا ۱۵ سوره حدید.
این وضعیت، برای منافقین و منافقات زمان ما قبل از آنکه به دنیای دیگر برسند پیش آمد. آنها هنگامی که احساس کردند هرگز به هدف از پیش توسط «صدام و رجوی» تعیین شده نخواهند رسید، فریاد میزنند: «صدام و رجوی» ما را به قتلگاه فرستادهاند. آنها تقاضای بازگشت داشتند ولی پاسخ این بود که این راه بازگشت ندارد!
و دقیقاً هم همین طور است. عملکرد زشت و قساوتآمیز منافقین و منافقات، دیگر برای آنها راه بازگشتی نگذاشته بود. آنها در آتش قهر خدا سوختند و لاشههای متعفن و سیاه شده آنها شاهدی شد بر کوردلی آنان و اینکه آتش همدم آنان است و این چه بدسرنوشتی است.
در استان باختران، مردم بر این عقیده بودند که صدام با یک حیله توانسته است منافقین را به دردسر بزرگی بیندازد. تحلیل برخی از مسئولین این بود که با این جریان منافقین وسیلهای شدهاند برای صدام تا بتواند تبلیغاتی در جهت تضعیف جمهوری اسلامی در سطح جهانی بهراه بیندازد. مفهوم این هر دو تحلیل این است که به هر حال منافقین «خریت» کردهاند. تحلیل صحیحتر این است که خدا میخواست این ماجرا رخ دهد تا دشمنان خدا قلع و قمع شوند، و به عبارت دیگر، این حماقت منافقین هم با خواست خدا و قدرت او صورت گرفت. این، در واقع تفسیر «انّ ربّک لبالمرصاد» است.
خورشید صبح پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۶۷ در اسلامآباد در حالی که لبخند پیروزی به رزمندگان اسلام بر لب داشت از پشت ارتفاعات «چهارزبر» نمایان شد. بچهها سخت در تلاش بودند خواب منافقین و منافقات را که از شب سهشنبه دل خود را به تحلیل صدام و سازمان سیا خوش کرده بودند، آشفتهتر کنند و کار را یکسره نمایند. در ۴۸ ساعتی که از ورود منافقین و منافقات به منطقه اسلامآباد گذشته بود خیلی چیز دستگیرشان شده بود، اما با اصرار سرکرده خود که در بغداد آب خنک میخورد و از زیر کولر تهیه شده با دلارهای نفتی ارتجاع عرب فرمان میداد ناچار بودند مثل همیشه کورکورانه عمل کنند.
شب پنجشنبه، فرزندان انقلابی امام یعنی همین بچههای بسیجی، بلای بزرگی بر سر منافقین و منافقات آورده بودند ولی هنوز کار تمام نشده بود. لازم بود قدمهای نهایی هم برداشته شود. بچهها از سه طرف عرصه را بر بوزینههایی که صدام فکر میکند فقط برای معرکهگیری مناسب هستند، تنگ کردند، محورهای اسلامآباد – باختران، اسلامآباد – ایلام و محور پاطاق به کرند. آنچه در محدوده این چند محور قرار داشت، همان قتلگاه منافقین و منافقات بود. انصافاًَ بچهها با شجاعت و صلابت جنگیدند. بسیجیها، سپاهیها، عشایر، خلبانهای نیروی هوایی ارتش و هوانیروز حماسه آفریدند و به کمک همدیگر کاری کردند که تا غروب لبخند از لبهای خورشید جدا نشد و هنگامی که خورشید میخواست خداحافظی کند و برای بیدار کردن اربابان غربی منافقین و منافقات به آن طرف زمین نور بپاشد توانست با قهقهه به نگهبان ساختمان مرکزی سازمان جاسوسی آمریکا .C.I.A بگوید که رئیس خود را بیدار کند و به او بگوید که این بار هم مزدورانش شکست خوردهاند.
حالا دیگر اسلامآباد نفس راحتی میکشید و کوههای اطراف کرند به این همه حماقت عروسکهای صدام پوزخند میزدند. رضا، بسیجی دلاوری که از صبح همواره دقت میکرد فشنگهایش هیچکدام جز به قلب سپاه دشمن به هیچ چیز دیگر نشانه نروند، روی یک تانک برزیلی که پیدا بود کیلومترشمارش فقط از خانقین تا دشت حسنآباد کار کرده بود، ایستاد و یک دستش را مشت کرد و در دست دیگرش تفنگش را بالا گرفت و گفت: مرگ بر منافق!
در قیافه او و همرزمان دیگرش که وانتهای تویوتا و ریوهای غنیمتی را تسخیر کرده بودند دقیقاً همان کسانی را میدیدیم که خدا وعده عذاب منافقین و منافقات به دست آنها را داده است. وقتی خوشحالی این بچهها را دیدم خیلی غبطه خوردم. خدایا به اینها چه سعادتی دادهای که اینگونه توانستهاند با نابود کردن منافقین و منافقات دین تو را یاری کنند، این در واقع دست تو هست که از آستین این بچهها بیرون آمده و خوشا به حال این بچهها که دست تو شدهاند.
کنار لاشه چند تن از منافقین و منافقات به یک بسیجی میگویم: نگذاشتید به تهران بروند! بسیجی میخندد و میگوید: «آنها را به جهنم فرستادم» او ادامه میدهد: از بیسیم شنیدم که یکی از اینها فریاد میزد و میگفت: «رجوی» که به این آسانی ما را به کشتن داده چه توجیهی برای این کار غلط خودش دارد؟
علی، از بچههای گردان «روحالله» است که سوار بر یک وانت تویوتا به همراه بچههای دیگر از خط مقدم میآید. او را به آغوش میکشم و میگویم: سلام، فرزند روحالله!
او در جواب لبخند رضایتبخشی میزند و میگوید: خدا به امام طول عمر بدهد، امیدوارم خدا از ما قبول کند.
چند قدم آن طرفتر فرمانده گردان قمر بنیهاشم را میبینم که پیروزمندانه لبخند میزند و همراه بچههای گردان به طرف ما میآید. به استقبال میرویم و او را در آغوش میگیریم.
لحظه فراموش نشدنی و زیبایی بود. احساس میکردم به دریای شهامت متصل شدهام. آخر او و بچههای گردان بودند که در تنگه چهارزیر، عرصه را بر نفاق «تنگ» کردند.
لحظهای که تلکس خبری «رویتر» از ۳۰ متر به ۳ خط تقلیل مییابد، لحظه جالبی است. وقتی منافقین و منافقات به طرف اسلامآباد سرازیر شده بودند، هماهنگ با عربدهجوییهای رادیو بغداد، تلکسهای خبری «رویتر» و «آسوشیتدپرس» و «یونایتدپرس» و «فرانس پرس» هم شروع به کار کردند. فقط خبری که روی یکی از این تلکسها درباره همین «خریت» منافقین آمده بود، حدود ۳۰ متر طول داشت. محتوای خبر این بود که: اینها چنین و چنانند و چنین و چنان خواهند کرد و ایها الناس منتظر باشید که خبر تغییر حکومت ایران را به زودی برای شما مخابره خواهیم کرد!
۴۸ ساعت بعد، همان خبرگزاری تلاش کرد یک خبر کوچک درباره همین موضوع روی تلکس بیاورد، ولی نتوانست بیش از ۳ خط خبر جور کند. خبرگزاریهای دیگر هم سرد و بیرمق شدند و تماشایی بود لحظهای که دستگاههای گیرنده تلکس در اینجا خیلی صریح با انگشتان کند خود آنها را به تمسخر گرفته بودند. پیدا بود که انگشتهای پانچیست «رویتر» و «یونایتدپرس» و «فرانس پرس»و «آسوشیتدپرس»از رمق افتادهاند.
آنچه در این فاصله زمانی توانسته بود خبر ۳۰ متری این کعب الاخبارها را به ۳ خط تقلیل دهد، بازوان نیرومند بسیجیهای سراسر ایران اسلامی و عشایر منطقه اسلامآباد بود.
تحلیلی که سازمان «سیا» به منافقین داده بود و آنها براساس آن، به این «حماقت بزرگ» کشانده شده بودند این بود که در اسلامآباد مردم به آنها میپیوندند و تعدادشان دو برابر میشود و این تعداد همواره در ادامه راه با حالت تصاعدی بالا میرود و سرانجام هنگامی که به میدان آزادی تهران میرسند همه مردم ایران به آنها میپیوندند و آنها را به تخت سلطنت میرسانند!
شاه و ملکه (رجوی و زن ابریشمچی) هم در بغداد مشغول تمرین «سان» و «سلام» بودند در حالی که عکسهایشان که چیزی از عکسهای آن زوج ناکام قبلی کم نداشت در تویوتاها و ریوهای اهدایی ارتجاع عرب به طرف اسلامآباد حمل میشد . . . .
شاید موج فزاینده بسیجیها که سرتاسر جبهه را پر کردهاند، بطلان تحلیل احمقانه منافقین را به آنها فهمانده باشد و آنها در «دشت حسنآباد» و «تنگه چهارزبر» فهمیده باشند که مردم ایران با اسلام هستند و آتش خشمشان به سوی منافقین زبانه میکشد. این واقعیت را اگر صدام و رجوی هم نمیدانستند، اکنون آنها هم خوب فهمیدهاند. در عین حال برای آن که هم منافقین و صدام و هم ارباب مشترکشان آمریکا بفهمند که تحلیلهایشان از آنچه در ایران اسلامی میگذرد و چقدر با واقعیت فاصله دارد، یکی دو نمونه از خاطرات سفر به منطقه اسلامآباد را در اینجا میآوریم.
نمونه اول مربوط به مسئولین است، فرماندار کنگاور یکی از شهدای درگیریهای سرپل ذهاب است. یکی از همراهان او که تا لحظه شهادت کنارش بود، میگفت: برای دفع حمله متجاوزین بعثی به پادگان ابوذر به همراه فرماندار کنگاور به سرپلذهاب رفتیم. در حال دفاع از پادگان بودیم که فرماندار زخمی شد. با این حال نبرد را ادامه داد. در این حال یک منافق که همراه متجاوزین بعثی بود، به ما گفت: اگر مایل هستید اسیر شوید بیایید ما شما را به عراق ببریم ولی اگر مقاومت کنید کشته خواهید شد. فرماندار به او جواب داد: در اینجا کسی نیست که ذلت اسارت را با پشت کردن به نبرد بپذیرد. فرماندار این را گفت و آن منافق و همپالگیهای بعثیش را به رگبار بست. در همین حال، عدهای از متجاوزین بعثی به ما حمله کردند و در همین ماجرا تعدادی از ما از جمله فرماندار شهید شدند.
استاندار باختران میگفت: ۶ ماه بود که به این برادرمان اصرار میکردیم فرمانداری کنگاور را بپذیرد. او فقط یک شرط داشت و آن این بود که هروقت خودش تشخیص بدهد لازم است به جبهه برود، نیازی به کسب موافقت از مقامات بالاتر نداشته باشد و به تشخیص خودش راهی جبهه شود. بالاخره این شرط را پذیرفتیم و او فرماندار شد و حالا اینطور عاشقانه به دیدار معبود رفت.
نمونه دیگر مربوط به مردم است. در راه بازگشت از جبهه، شب در کنگاور ماندیم. مسئول تدارکات جبهه در آن منطقه را در منزل امام جمعه دیدیم. او میگفت: دیشب به ۳۷ روستا خبر دادیم برای جبهه نان و ماست لازم داریم. تا امروز ظهر یعنی در مدت یک نصف روز فقط از ۵ روستا ۳ کامیون خاور نان و ۲ وانت تویوتا ماست آوردند.
با این آمادگی که مردم دارند و با آن حضور گستردهای که در جبههها پیدا میکنند، هیچ سرنوشتی برای منافقین جز تبدیل شدن دشت حسنآباد به گورستان آنها وجود نداشت، سازمان «سیا» و صدام هر تحلیلی میخواهند داشته باشند. بدین ترتیب، باز هم به این نقطه میرسیم که آنچه در عملیات «مرصاد» بر سر منافقین آمد خواست خدا بود. خدا اراده کرد این عناصر کوردل را که سرسپردگی به صدام کافر و ریگان و ارتجاع عرب را بر خدمت به مردم مظلوم وطنشان ترجیح میدهند، گرفتار عذاب خود نماید و آنها را به دست مؤمنین راهی جهنم کند. (انّ ربّک لبالمرصاد).