یک روز خیلی ناگهانی به ابراهیم گفتم: «به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟» یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد. چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته!»
جام