روزی روزگاری، پسری بود به اسم داوود که در دهکده ای با پدر و مادرپیرش زندگی می کرد.آنها خیلی فقیر بودند. داوود آرزو داشت مسافرت کند و جاهای تازه را ببیند و چیزهای تازه یاد بگیرد و بتواند پولی دربیاورد و به پدر و مادرش کمک کند. برای همین از آنها اجازه گرفت تا به سفر برود.
پدرش فقط ۷ تا سکه پس انداز داشت. سکه ها را به داوود داد و گفت:« برو پسرم، خدا به همرات.امیدوارم سفر بهت خوش بگذره و با دست پر برگردی.» داوود پدر و مادرش را بوسید و ازآنها خداحافظی کرد و به راه افتاد. او رفت و رفت تا به یک جنگل رسید.
کنار جنگل یک کلبه بود. داوود که خسته و گرسنه بود، رفت و درِ آن کلبه را زد. پسری همسن و سال خودش دررا به رویش باز کرد. داوود سلام کرد و گفت:« من مسافرم، خسته و گرسنه ام،میشه یه کم آب و غذا به من بدید؟»پسر گفت:«بفرما، با ما ناهار بخور.» داوود وارد کلبه شد.
یک مرد و یک زن و یک پسر کوچولو دور هم نشسته بودند و ناهار می خوردند. آنها به داوود هم آب و غذا دادند. آن مرد هیزم شکن بود و در کنار زن و دوتا پسرش در آن کلبه زندگی می کرد. گوشه ی کلبه یک حیوون نشسته بود و داشت خودش را لیس می زد.
داوود تا آن روز حیوانی مثل او ندیده بود. چشمهای درشت ِ براق و رنگ خاکستری داشت و میو میومی کرد. داوود از آن حیوان خیلی خوشش آمد و از زن و مرد پرسید:«این حیوونو به من می فروشید؟» مرد هیزم شکن جواب داد:« اگه ۷ تا سکه بدی، می فروشم.» داوود ۷ تا سکه ای را که پدرش بهش داده بود به آنها داد و خداحافظی کرد و همراه آن حیوان، به راه افتاد.
او رفت تا به شهری رسید که یک حاکم مهربان داشت و هر مسافری را که وارد شهر می شد، مهمان می کرد. داوود هم مهمان حاکم شد. وقتی میز غذا را چیدند، از گوشه وکنار خانه ی حاکم چندتا موش کوچولو آمدند و روی میز پریدند و شروع کردند به خوردن غذاهای توی بشقاب مهمانها. برای همین کسی نمی توانست راحت غذا بخورد.در همان موقع حیوانی که همراه داوود بود، به موشها حمله کرد و همین که یکی دوتا از آنها را گرفت و قورت داد، بقیه ی موشها فرار کردند و به سوراخهایشان پناه بردند.
حاکم از آن حیوان خیلی خوشش آمد.از داوود خواست که هزار سکه بگیرد و آن حیوان را به او بفروشد.داوود قبول کرد.یک کیسه پر از سکه های طلا گرفت و به شهر خودشان برگشت. با آن پول چندتا گاو و گوسفند و مرغ و خروس و غاز خرید و وضعشان خیلی خوب شد. به این ترتیب داوود به آرزویش رسید و توانست به پدر و مادرش کمک کند و برای آنها زندگی راحتی فراهم کند. امیدوارم همان طور که داوود به آرزوش رسید،شما هم به آرزوهایتان برسید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
راستی بچه ها یه سؤال دارم: میدونید اون حیوونی که داوود خرید و به شهر برد و به حاکم فروخت ، چی بود؟آفرین! درست گفتید.اون حیوون گربه بود. موش از گربه می ترسه و گربه دشمن موشه. تا قصه ی بعدی خدانگهدار.
ترانه های کودکان