اصلا کسی که نوشته: «چشمای تو چشمامو درگیر چراغی کرد/ هر نقطه این قصه با عشق تلاقی کرد…» یا « تو غزلترین نگاهی توی باغ بیترانه/ دارم از تو زنده میشم اتفاق عاشقانه/منو حلقه کن تو دستت منو از تنت بیاویز/ نذار از سکه بیفتم بابت این دل ناچیز…» مگر میتواند عاشق نباشد؟ فرزاد حسنی این بار نه با یک کل کل جانانه با چهره ای گل درشت روی آنتن، نه با خوشمزه بازی در یک برنامه رادیویی، نه با یک بازی دیدنی در یک سریال یا فیلم سینمایی و نه با ممنوع الکاریهای رسمی و غیر رسمی که با عیالوار شدن، سر زبانها افتاده است. سوی دیگر این قصه عاشقانه، آزاده نامداری است.
دختر تند و رک تلویزیون. کسی که با مرد ۳ زنه کل کل میکند، میز استودیو را در برنامه زنده بر میگرداند و لبخند از روی لبهایش پس نمیرود. قضاوت اینکه در خانه فرزاد و آزاده، چه کسی در حرف زدن به نفع دیگری کنار میرود، با شما. پاگشای دو تا مجری نازنین هم با ما. هر دوی بچهها، مثل همه تازه عروسها و تازه دامادها، حسابی سرشان شلوغ است و فعلا فرصتی برای گفتن از عشق و زندگی مشترک ندارند.
با این حال « زندگی ایده آل» با نگاهی به حرفهای شخصی این ۲ نفر در گفت و گوهای مختلفشان که در رسانههای گوناگونی منتشر شده، یک پاگشای جمعوجور تدارک دیده است. گفت و گوی مفصل و اختصاصی با این زوج هم بماند برای وقتی که میخواستند شیرینی ما را بدهند!
رمزگشایی از اولین اختلاف یک زوج تلویزیونی
آزاده نامداری: دوست ندارم فرزاد بازیگر شود
فرزاد حسنی: من عاشق بازیگری هستم
آزاده نامداری میگوید: تصویرفردای زندگی من، مادری با ۳دختر
آزاده نامداری جایی گفته است:«…من قصه مینویسم. دلم میخواهد داستانی بنویسم و بازیگر قصههای خودم باشم. قصههای من خیلی زنانه است. برای همین زن توی قصه خودم را خیلی خوب میشناسم و میتوانم جای او بازی کنم. زن بودن خوشحالی خیلی بزرگی است. حس من این است که اگر همه چیز سر جای خودش باشد و جامعه مرتب شود، زن بودن اتفاق لذتبخشی خواهد بود. اما ما زنها به کجا رسیدهایم؟ در فضایی قرار گرفته ایم که باید رفتار مردانه از خودمان بروز بدهیم. چیزهایی مثل صبوری کردن، ملایم و مهربان و رومانتیک بودن، رقابت نکردن، خوبی کردن و … ویژگیهایی زنانه است که در طول زندگی مان، آهسته آهسته آنها را از دست داده ایم.
برای من این مسئله خیلی دردناک است و با تکتک سلولهایم دارم تلاش میکنم این زنانگیها را از دست ندهم. من کتابهای روانشناسی زیاد میخوانم. یونگ میگوید: «در هر مردی، زنی و در هر زنی، مردی وجود دارد. اما به نظر من جالبترین مردها، کسانی هستند که زن وجودشان خیلی کمرنگ است و برعکس…» همین برای مقدمه بقیه حرفهای آزاده کافی است.
در عشق ترسوام
من یک خودخواهی دارم؛ برای من مهم نیست که یک نفر چقدر دوستم دارد. بلکه برای من مهم است که خودم چقدر کسی را دوست دارم. اصلا حاضر نیستم این امتیاز را به شخصی بدهم که کنارش باشم چون او من را دوست دارد و از اینکه با کسی است که دوستش دارد، لذت ببرد اما من نصف او لذت ببرم. اما کم کم تعریفم در زمینه عشق در حال عوض شدن است. من دارم میفهمم که واقعا میشود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی. به نظرم اصلا شعر و قصه هم نیست. متاسفانه این روزها با آدم هایی طرفیم که همگی از جایی به بعد و از سر تجربیات متعدد و تلخ، یاد گرفتند که همه عشقشان را یکجا خرج نکنند و در عاشقی بسیار بسیار محافظه کار شدند. من خیلی آدم ترسویی هستم برای اینکه به کسی بگویم دوستت دارم و همین باعث شده که این عشق در من ذخیره شود. من هیچ وقت شجاعت این را نداشتهام نفر اول باشم که به کسی میگویم دوستت دارم. من متاسفانه روابط عمومی خوبی ندارم.
ثبات را دوست ندارم
تکیه بر من، تکیه بر باد است. من حضور واقعی در زندگی هیچ کسی ندارم. وقتی زندگی خودم را با زندگی مثلا خواهرم مقایسه میکنم، میبینم که بله، من زندگی نرمالی ندارم و آدمهای کمی هستند که این مدل زندگی و شخصیت را درک کنند. درکل ثبات را دوست ندارم. هر چیزی را غیرمنتظره دوست دارم.
آدم رمانتیکی هستم
من آدمی هستم که ۹۰ درصد زندگی ام خودم هستم و ۱۰ درصد زندگی ام میتواند کس دیگری باشد. این چیزی است که برایم روشن است، اما آدم رمانتیکی هم هستم. هیچ وقت با کسی دعوا نمیکنم و هیچ وقت در زندگی ام داد نزده ام. در کنار اینها خودخواهی هایی هم مثل همه آدمها دارم. روی من به عنوان یک رفیق میشود حساب کرد تا وقتی که اذیت نشوم و به حال خودم باشم. حریم شخصی خودم و بقیه خیلی برایم مهم است. به حریم شخصی کسی وارد نمیشوم و این احترام را برای همه قائلم و معتقدم هیچ چیز یا هیچ کس نباید باعث شود به هم تهمت بزنیم یا توهین کنیم.
نکته مهم
در خلوت بیشتر کتاب شعر میخوانم. مثلا مثنوی معنوی را بارها خوانده ام. سهراب سپهری، حمید مصدق و فروغ فرخزاد، فاضل نظری و… را خیلی دوست دارم و یکی از کارهایی که زیاد انجامش میدهم، خواندن شعر است. شعرها را هم سرسری نمی خوانم و با هر بیت آن سعی میکنم ارتباط برقرار کنم به همین خاطر با افرادی که اشعار را سرسری میخوانند، خیلی میانه خوبی ندارم. خودم ترانه نمیگویم بلکه بیشتر شعر میگویم. من خیلی ترانه سرای خوبی نیستم. موسیقی را هم بیشتر به خاطر ترانههایش گوش میکنم، چون کلام برایم بیشتر اهمیت دارد. گاهی وقتها ملودی خوب نیست، اما شعر آنقدر زیباست که دوست دارم آن را باز هم بشنوم.
اگر ۲۰ سالگی ازدواج میکردم…
شخصیت هدیه تهرانی در «کاغذ بی خط»به من این حس را میدهد که چقدر شبیه همیم. وقتی فیلم را میدیدم احساس میکردم اگر مثلا من هم در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم و مسیر زندگیام عوض میشد، قطعا در ۳۵ سالگی زنی بودم که مثل آتش زیر خاکستر یکدفعه به خودش میآید و میگوید سنی از من گذشته و دوتا بچه دارم اما هنوز هیچ کاری برای خودم نکرده ام.
آنچه که همه آدمها دوست دارند تجربه اش کنند این است که چیزی از خودشان به جا بگذارند. مثلا اگر ۱۰ سال دیگر من، ۳۷ ساله شوم و این مصاحبه را بخوانم در حالیکه به هیچکدام از خواستههایم نرسیده باشم آن موقع میتوانم بگویم من آدم بدبختی هستم.
فرزاد حسنی کسی است که…
فرزاد حسنی از مجریانی است که چندین ژانر را تجربه کرده و در همه آنها موفق بوده است. فرزاد حسنی هم در اجرای تفسیر قرآن، هم برنامه نوجوانان ، هم برنامه های سیاسی و هم برنامههای تخصصی سینما کار کرده که در همه آنها موفق بوده است. یک نظر کاملا شخصی در موردش دارم که میدانم هیچ ارتباطی به من ندارد. اما من هیچوقت دوست نداشتم فرزاد حسنی را یک بازیگر ببینم. شاید دارم با یک تعصب تلویزیونی در قالب یک مجری صحبت میکنم.
سه تا دختر دارم!
تصویرم از آیندهام این است که ۱۰ سال بعد من روانشناس شوم و یک تاک شوی خیلی خوب هم در تلویزیون داشته باشم. اگر روانشناس خوبی بشوم دلم میخواهد سه تا کتاب هم بنویسم. در تصویرم حتما مادر شدن هم وجود دارد و سه تا هم بچه دارم. هر ۳ دخترند به نامهای گندم، خورشید و لیلی! گاهی فکر میکنم اگر بچه داشته باشم سخت میتوانم از این دنیا بروم. اگر پول زیادی داشته باشم نمی توانم بروم. پس این عدم تعلق برایم پررنگ میشود. از طرف دیگر، یک انرژی در من هست که مرا وادار به کارکردن و ادامه زندگی میکند.
فرزادحسنی میگوید: همیشه بیشتر از کوپنم حرف میزدم
برخلاف فرزادحسنی پرحرف در تلویزیون، رادیو، فرزاد حسنی در مواجهه با رسانهها چندان پرحرف نیست. هرچند اگر هم پرحرف باشی، وقتی ازدواج میکنی و خبر دامادی ات سر زبانهاست، کمحرف میشوی. فرزاد تا حالا خیلی در مورد مسائل شخصیاش حرف نزده. اگر مصاحبهای بوده، بیشتر حرف کار بوده و اجرا و بازی. اما برای شاختن او شاید همین حرفهای محدود هم کافی باشد. فرزاد حسنی هیچوقت کیفیت را فدای کمیت نمیکند.
من با هیچ چیز خداحافظی نخواهم کرد. همیشه به دنیا و اتفاقهای اطرافم ولو تلخ سلام میکنم، در آغوش شان میگیرم، با آنها همنشین میشوم، حشر ونشر میکنم و آنها را میفهمم و سعی میکنم فاصله منطقی خودم را با اتفاقهای زندگی ام حفظ کنم. گاهی وقتها از یک چیزهایی فاصله بعیدی میگیرم و گاهی بسیار به آنها نزدیک میشوم. همیشه سعی کردهام اینگونه باشم. چیزی را حذف نمیکنم مگر چیزهای بد و زشت.
عشق دوران کودکی من
واقعا همین قدر مذهبی هستم که میبینید، تظاهری در کار من نیست. من بچه خانیآبادم و کوچه قندی. نزدیکی بستنی آقا رضا. از یک خانواده کاملا مذهبی. به خصوص مادرم که به شدت مذهبی بود. من در دل فرهنگ آن حوزه و آن دوران بزرگ شدم. به عنوان مثال بزرگترین عشق دوران کودکی من حضرتامام (ره) بود. من از همان بچگی عکسهای امام را جمع میکردم و موثرترین شیوه برای ساکت کردن من، اهدای عکس امام (ره) بود. الان هم آرشیو کامل عکسهای امام (ره) را دارم. وقتی در ۱۲-۱۱ سالگی شاگرد اول شدم، جایزهای که پدرم برایم خرید یک دوره کامل سیمای نور بود که به عکسهای امام اختصاص داشت. حتی یک بار یکی از اقوام، یک عبا برایم خرید تا من از کودکی بیشتر و بهتر بتوانم حرکات امام را انجام دهم. من با درسهای قرآن آقای قرائتی بزرگ شدم. مسئله من دعای کمیل آیت الله دستغیب بود. مسئله نوجوانی من، شهادت آیت الله قدوسی بود، من با این چیزها بزرگ شدم.
دوبرابر هیچ چی!
در بچگی بازیگوش نبودم، اما حاضر جواب بودم، دنبال سوژه میگشتم تا به نوعی آن را به طنز ارتباط دهم. وقتی که دیدم چنین استعدادی دارم، سعی کردم آن را پرورش دهم. سر کلاس خیلی حرفمیزدم، یکروز معلم به من گفت: «حسنی! خیلیبیشتر از کوپنت حرف میزنی« و من در جواب بلافاصله گفتم:« خب برای اینکه ما از بازار آزاد هم خرید میکنیم«، یا مثلا یک روز معلم ورزش برای ما گفت که قرار است امکانات مدرسه دو برابرشود، من گفتم: «دو برابر هیچی چقدر میشود؟» ازاین کارها زیاد میکردم. میرفتم پشتباممدرسه و روی بچهها آب میریختم. وقتی مرا میگرفتند میگفتم من که کاری نکردهام، آبروشنایی است. خلاصه اینکه خیلی حاضرجوابم. من وقتی کسی میخواهد چیزی بگوید اواسط حرف، جواب را روی پیشانیاش میخوانم.
به چه جرمی، چه گناهی؟!
در خانه ما موسیقی نبود، تا مدت ها. اولین کاست موسیقی که به خانه ما راه یافت، «نهانخانه دل» با صدای «بیژن بیژنی» بود و بعدش هم «شور عشق» افتخاری. اولین ترانهای که شنیدم در خانه داییام بود. از یک خواننده پاپ قدیمی. هنوز هم شعر وآهنگش را حفظ هستم: «به چه جرمی، چه گناهی، تو مرا سوزوندی…» حس موسیقیایی و میل به ترانه، نه با کاستهای موسیقی پاپ که با نوارهای قصه بارور شد که آن سالها بزرگترین تفریح کودکان بود. نوار قصههای شرکت ۴۸ داستان یا بیتا. تمام کودکی من با صدای این نوارها پر شده است. علیمردان خان، جن پینه دوز، گربههای اشرافی، سیندرلا، سندباد، پینوکیو. من به آوازهایشان گوش میدادم و با آنها بزرگ شدم البته آنها کارهای درخشانی بود. هنوز هم بسیاری از آوازها را حفظ هستم.
عشق من بازیگری
فرزاد: من عاشق بازیگری در مجموعههای تلویزیونی هستم. اگر ۲ پیشنهاد هم زمان داشته باشم که یکی از طرف بهترین کارگردان سینمایی و دیگری از طرف بهترین کارگردان تلویزیونی مطرح شده باشد، شک نکن که پیشنهادسریال را میپذیرم. بازیگر تلویزیونی بودن را به بازیگر سینمایی بودن ترجیح میدهم. ولی قطعا این به این معنا نیست که مدیوم سینما را نشناخته یا رعایت نکنم.
عشق من، زبان عربی
من یک روزنامه خوان حرفه ای بودم. تا پایان دبیرستان روزی ۴ تا ۵ ساعت روزنامه و مجله میخواندم. همه چیز از اطلاعات هفتگی و پاورقی هایش بگیر تا نشریات طنز هفتگی. فکاهیون، طنز و کاریکاتور، دورههای قدیمی مجله بهلول، من حتی مجله صف را هم میخریدم. (مجله ارگان ارتش!) در ضمن عاشق گل آقا بودم و از شماره یک آرشیوش را دارم. در تابستانها وقتی هم سن و سالهای من کلاس انگلیسی میرفتند، من کلاس عربی میرفتم. جامع المقدمات را هم کامل خوانده ام. همین طور کتابی به نام زبان قرآن که مرجع تدریس قرآن در دانشگاه هاست. به عربی همیشه عشق ورزیده ام. زبان عجیبی است و به غایت حساس. یک فتحه و ضمه اشتباه، یک عدم رعایت حروف قمری و شمسی، کل جمله را عوض میکند. من ارتباط حسی بسیار خوبی با عربی دارم و واقعا معتقدم اگر این ارتباط حسی را بااین زبان برقرار کنی، احتمال اشتباهت در تلفظ به صفر میرسد.
همساده با طیاره پرید!
من دلبستگی عمیق به ادبیات محاورهای قدیمی تهران دارم. پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ من، تهرانیهای اصیل بودند. خانهای که در خانی آباد داشتیم، از آن مدل خانههای قدیمی و تیپیک تهران بود. با حوضی در وسط و راه پلههای دور حیاط و دالان و زیرپله و … . یکی از همسادههای ما (فرزاد تاکید دارد بگوید همساده!) پیرزنی بود به نام خجه خانم، خدیجه خانم نه، خجه خانم. در یک اتاق دیگر پیرزنی دیگر بود به نام زهرا خانم که کارش آبکشی بود! در این فضا، گوش من پر شد از آوا و کلمات قدیمی تهرانی. یکی از دوستان منتقد به من ایراد میگرفت که چرا در برنامهام میگویم طیاره. این توی یاد من مانده که مادربزرگم میگفت طیاره پرید! من دیگر نمیتوانم خودم را راضی کنم بگویم هواپیما. این طیاره است! مثلا تهرانیها به جای هنوز میگویند هنو (بدون ز) یا میگویند سیفید (سفید) زیرزیمین ( زیرزمین) سیب زیمینی (سیب زمینی). من به جای دوازده (با فتح دال) دوست دارم بگویم دوازده (با ضم دال). این لهجه قدیمی تهران است. کسی به من زنگ زد و گفت این شنفتن را از کجا آوردی؟ یعنی چی؟ این خانم نمیدانست که خود حافظ، شنفتن را با گفتن هم قافیه کرده است. اما استفاده از این کلمات و این نوع گویش دوستان را عصبانی میکند. اما من تاکید دارم که از این زبان استفاده کنم.
من و گریگوری پک
هرقدر بیشتر فیلم دیده ام، من را بیشتر مومن کرده که جای خودم باشم. چون میبینم اگر گریکوری پک که بسیار هم دوستش دارم اینقدر موفق است، به این دلیل است که خود خودش است. اگر جک نیکلسون اینقدر موفق است، چون خود خود خودش است. هرقدر آدم بیشتر خودش باشد، مطمئنا بیشتر موفق خواهد شد. اینکه یک نفر را آینه تقلیدی خودت قرار بدهی و بخواهی مانند او باشی، باعث میشود خیلی از چیزهایی که مزه و رنگ و بوی توست پنهان بماند و قابلیت بروز پیدا نکند و تبدیل شوی به یک برداشت دست چندم از یک آدم اورجینال و جذاب.
با مادربزرگم به سینما میرفتم
در دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ من به دلیل بافت خانوادگی مذهبی که داشتم خیلی اجازه رفتن به سینما را نداشتم و البته اکثر خانوادهها آن روزها به خاطر ذهنیتی که ازسینمای قبل از انقلاب داشتند و فیلم فارسیهایی که اصلا مناسب خانواده و به خصوص بچهها نبود همین طور بودند، بنابراین اول باید توسط بزرگترها فیلم چک میشد بعد ما میدیدیم البته نه این که فکر کنید همیشه با پدرم به سینما میرفتم، من معمولا با مادربزرگم به سینما میرفتم و فقط تا به حال ۲ فیلم را با پدرم در سینما دیدم یکی «کیمیا» و دیگری «کلاه قرمزی و پسرخاله» دهه ۷۰ بود. حتی فیلمهای خودم را هم ایشان به تنهایی به سینما میرفتند و میدیدند. فیلم «موبیدیک»، «میمون جنگجو» و «مادر» زنده یاد علی حاتمی جزو اولین و به یادماندنیترین فیلمهایی بود که من در سینما دیدم.
وقتی ترانه میگویم…
هر وقت بعد از یک اجرای خوب به خانه میآیم دست به قلم میگیرم وشعر یا ترانه خوبی میگویم. وقتی از یک گپ خوب با یک خواننده بیرون میآیم، بعدش یک مرتبه یک شعر خوب به ذهنم میآید. وقتی یک بازی خوب انجام میدهم، میل بیشتری برای دیدن فیلم دارم و وقتی فیلم خوب میبینم احساس میکنم حالا یک برنامه لازم است که با اجرایم امکان تحلیل فیلم را فراهم کنم. همه اینها به هم راه دارند.
ماجرای من و قورمه سبزی
من هم مثل همه مردهای ایرانی قورمه سبزی دوست دارم. ولی اصلا این طوری نیست که کلهام بوی قورمهسبزی بدهد. اما مثل اینکه این طوری به نظر میآید به هر حال بهتر از این است که از کله آدم بوی گچ وآهک به مشام برسد یا اینکه درون کله ام فضایی باشد برای آزمایش هایی که در خلاء انجام میشود.
نکته مهم
من در زندگی ام یک کابوس میبینم که هنوز هم ادامه دارد البته هیچ ربطی هم به عذاب وجدان ندارد. خیلی وقتها در خواب کابوس میبینم که یکی از امتحانهای دوره دانشگاهم باقی مانده ومن فراموش کردهام بگذرانمش و به همین دلیل نمیتوانم مدرکم را بگیرم این کابوس من است و هنوز در این سن وسال با آن از خواب میپرم. تنها کابوس زندگی من همین است و ماهی یکی، دو بار سراغم میآید. من عاشق دوران دانشجویی هستم حاضرم هرچه دارم ( که البته زیاد هم نیست ) بدهم وباز گردم به سال ۷۴ و دانشجو شوم. من هم مثل همه آدمهای معمولی رفتم دانشگاه ودرس خواندم ولی در زندگی عادی ودر خانه برای خودم کلاس دانشگاه دارم. ادبیات کهن میخوانم و زبان عربی را دنبال میکنم. کتابهای تاریخی وسینمایی مطالعه میکنم. یک عالم فیلم میبینم وبا دوستانم هم کلی گپ میزنم.
زندگی ایدا آل