جای زندگی کجاست؟ عشق کو؟ / نوشته: محمدرضا اسدزاده
همان جایی که اگر یک نفس، خالی بماند، خاطره شتابان و سیال آن را پر خواهد کرد، کجاست؟
این پرسشی است که پرده از رازهای ناگفته بسیاری برمیدارد. جای عشق، جای عشق کجاست؟ جای یک لبخند ساده صمیمی، جای یک خانه کوچک قدیمی ـ حتی اجارهای ـ جای درآمد حلال بیزد و بند ـ حتی اندک ـ جای درخت و طبیعت، جای جمعههای تعطیل، جای زن، فرزند، جای گاز زدن بستنی با بچهها و …
جای این همه، آن هم در زندگی آدمی که پشت یک خروار سیاست گم شده است. راستی جای همه اینها را مگر بدون عشق میتوان پیدا کرد؟
چیزهایی را که از کف میروند و باز نمیگردند، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم. «حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه داشتن عشق است.» احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. اگر چه در روزگار ما انگار، کار از احتیاط و کوتاهی گذشته است. میگویند دوره این حرفها نیست؟ نان و نفرت، نیروی شگفت عشق را مغلوب کرده است. عشق کو؟ بهانهها جای حس عاشقانه را گرفتهاند. روزگار دشواری است. دیگر همه چیز را تخیل میکنیم، به زندگی در مه عادت کردهایم. به تخیل عشق و حتی به تخیل زندگی نیز و به مهنوردی در یک شهر آسمانی و …
اما دوباره باز میگردیم. این بار بازگشت به خاطرات خصوصی زندگی یک «راست قامت»، جستوجوی چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از سیاست و بیش از تمام شعارهای آسمانی است. جستوجوی خانه مردی با سیلان دائمی عشق، با لحظههای ناب در گذشتههای گذشته؛ زندگی مردی که فقط به سیاست ورزی شناخته شده و میشود. ـ حیف ـ
راستی تا کنون چند نفر از اهل سیاست را دیدهای که سیاست را به عشق آمیخته باشند، چند نفر از صاحبنامان عرصه قدرت را دیدهای که آرمانشان را به نام و نانشان نفروخته و ایمانشان را به خاطر نان، نیالوده باشند؟ چند نفر آدم سیاسی دیدهای که فرصتهای زندگیاش را فدای سیاسی کاریاش نکرده باشد و آتش سیاست، خانهاش را خاکستر نکرده و پلههای پول و پُست، پایههای بودنش را پَست نکرده باشد؟
یا اصلاً چند نفر آدم حسابی دیدهای که ترک عشق نکردهاند و تسلیم این گردباد کوبنده ضد زندگی که اسمش را «زندگی روزمره» گذاشتهاند، نشدهاند؟ زندگیشان عمق داشته و استقامت در برابر رنجهای همیشه، آسودگی همراه با هراسهای همواره، اوج در فوران پلیدیهای پیدا و ادب در برابر دشنامها و دروغها و تهمتها و …
در روزمرگی زندگی یک موسیقیدان، همان آهنگهایی موج میزند که در تمام طول حیات انسان، میتواند حضوری مواج داشته باشد. در زندگی جاری یک نقاش هم همان پردههای نقاشی شگفتانگیزی پدید میآید که پیشاپیش، رنگ و طرح ابدیت را بر تن خود دارند.
راستی! زندگی عاشق ـ یک عاشق راست قامت ـ چرا باید از زندگی «خالق» چیزی کم داشته باشد؟ و چرا نباید زندگیاش بهشتی باشد؟ مرور خاطرات مشترک مرحومه «عزتالشریعه مدرس مطلق» با شهید آیتالله دکتر «سید محمدحسین بهشتی» گشت و گذاری کوتاه در بهشتی است به وسعت زندگی دوعاشق. تخیل نیست، توهم نبوده، مهنوردی نکردهایم، همه نگاهها به وضوح پیداست. این وضوح کامل یک زندگیست به رنگ عشق. زندگی خصوصی شهید بهشتی در قامت یک همسر، یک پدر، یک مدیر خانه و خانواده.
اگر چه آنها امروز نیستند. اما خاطرات این زندگی، هنوز جاری است و صد البته خون او که همواره و هر زمان از ما خواهد پرسید:جای زندگی کجاست؟ عشق کو؟
آنگونه که خود در کتاب “شناخت عرفانی” اش پاسخ می دهد: ” انسان تا وقتی زنده است که عشقی داشته باشد. زندگی بی عشق مردگی است… برو برادرم! برو خواهرم! برو جایی که بتوانی این عشق را لمس کنی و تجربه کنی که این عشق یافتنی است ، داشتنی ، شنیدنی واثبات کردنی است.”
عجالتاً شمع روشن کنید
چیزهایی که از کف میروند و باز نمیگردند، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم. اگرچه حیف است که خاطرات فقط در حافظه، عتیقه شوند و به کار نیایند. حتی اگر خاطرات زندگی یک چهره سیاسی، به کام ما خوش نیاید، حتی اگر از هرچه سیاسی و سیاست است گریزان شده باشیم یا حتی اگر فکر کنیم دوره این حرفها گذشته است، مرور خاطرات خصوصی زندگی او، باز هم شیرین و شنیدنی و به کار آمدنیاند. حیف که این روزها فقط در حافظه اسناد بنیاد شهید، عتیقههایی شدهاند برای یادگاری که گهگاه لابهلای کاغذهای روزنامهها و کتابها، به کار میآیند. «خانه بهشتی» به روایت مرحومه «عزتالشریعه مدرس مطلق» ـ همسرش ـ ، روایتی واقعی از یک زندگی ساده و صمیمی اما عاشقانه و انسانی است. مگر نه آنکه زندگی انسانی همان زندگی اسلامی است که امروزه بسیاری تلاش میکنند این دو را از هم جدا کنند. همانها که اصرار دارند به همگان تلقین کنند که عصر «بهشتی» بودن و خانهای بهشتی ساختن تمام شده است. شاید امروز یافتن چنین خانهای در شهر و زندگی ما به دشواری یافتن انسان باشد، پس عجالتاً شمع روشن کنید و این عتیقههای خاک گرفته را در این خانه به تماشا بنشینید.
آیت الله دکتر محمدحسین بهشتی به روایت همسرش مرحومه «عزتالشریعه مدرس مطلق»
ازدواج: بدون تشریفات
او ۲۵ ساله و من ۱۴ ساله بودم که با هم ازدواج کردیم. بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمدیم. ۱۲ سال در قم بودیم و صاحب ۳ فرزند شدیم. موقعی که امام را به ترکیه تبعید کردند ما را هم بدون حقوق و امکانات به تهران تبعید کردند. یکسال و نیم در تهران رنج کشیدیم. زندگی ما کاملاً طلبگی بود. در زندگی و ازدواج ما کوچکترین تشریفاتی به چشم نمیخورد و …
اجارهنشینی: ۱۲ سال در دو اتاق
در ۲۹ سال زندگی مشترک ما، ۱۲ سالش اجارهنشین بودیم. در طول ۱۲ سالی که در قم بودیم از خودمان خانه نداشتیم و دو اتاق اجاره کرده بودیم و زندگیمان، زندگی ساده طلبگی بود. بعدها هم یک منزل با سلیقه خودش و کمترین هزینه ساخت. با سختی و رنج و …
درآمد و حقوق: یک ریال از دادگستری نگرفت
درآمدش هرچه بود، متعلق به خانواده بود. او حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و از آنجا پشیزی به خانه نیاورد. او ماهی ۵۵۰۰ تومان حقوق میگرفت که خرج خانواده، پسرش، خانواده دامادش و خرجهای دیگر را با آن میداد. میگفت:«شما بدانید که زندگیتان باید با همین حقوق بازنشستگی من بگذرد.» او هر ماه ده درصد حقوقش را به من میداد و میگفت:«خانم! این غیر از مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور که دوست دارید خرج کنید.» میدانست که من مقید هستم و از خرج خانه چیزی برای خودم نمیخرم…
در خانه: همیشه شاداب و سرحال
به رغم خستگی زیاد، همیشه شاداب و سرحال وارد خانه میشد. اول با من و بعد با بچهها احوالپرسی میکرد و بعد از من میپرسید: «امروز چه کردی؟ مشکلی پیش نیامد؟ کمکی از دستم برمیآید؟ بچهها در خانه کمکتان کردند؟» میگفت: «بچهها که هستند، بدهید کارها را تا جایی که میتوانند، انجام بدهند. شما خودتان را به زحمت نیندازید.» دائماً به بچهها توصیه میکرد که رعایت حال مرا بکنند و در کارها کمکم کنند. او همیشه وقتی وارد خانه میشد، اول احوال مرا میپرسید و سپس با دیگران صحبت میکرد. او در خانه برای ما بهشتی بود…
عشق به همسر: تو فقط همسر من نیستی
ما مثل دو شریک بودیم.او برادری نداشت و همیشه به من میگفت: «تو پشتیبان من هستی. هر کاری را که میخواستم بکنم، اگر تو نبودی که کمکم کنی، نمیتوانستم به ثمر برسانم» هرجا میرفتیم با هم
عجالتاً شمع روشن کنید
بودیم. حتی مسافرتها را تنها نمیرفت. چه وقتی که در آلمان بودیم، چه در اینجا. هرجا میرفت میگفت: «تو هم باید باشی. تو فقط همسر من نیستی. بلکه دلگرمی من هستی.» بسیار مهربان بود. با من که همسرش بودم مثل یک پدر رفتار میکرد. از بس که مهربان بود و خوشاخلاق، همیشه احساس میکردم با پدرم روبرو هستم. در مدت ۲۹ سال زندگی مشترک یکبار کاری نکرد که من از او دلخور شوم. هیچ وقت نشد که از دست او کوچکترین ناراحتی داشته باشم. هرگز به یاد ندارم حتی یک کلمه تحقیرآمیز به من گفته باشد و …
تحصیل همسر: کمک برای شرکت در امتحانات
اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت میگذاشت و در یادگیری درسها کمکم میکرد تا آماده شرکت در امتحانات شوم. بعد هم به «علیرضا» گفت که به من رانندگی یاد بدهد. نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تستهای چهار جوابی را با من کار کرد که قبول بشوم. همیشه وقتی دور هم جمع میشدیم، درباره علوم و معارف اسلامی وخدا و پیامبر و اهل بیت (ع) صحبت میکرد. همیشه ما را دعوت به تحصیل و تعلیم و علمآموزی و آگاهی میکرد.
اختیارات همسر: بروید بیرون، گردش
او به من اختیارات زیادی داده بود و حتی موقعی که میدید زیاد در خانه مینشینم میگفت: «خانم! از جا بلند شوید و از فرصت استفاده کنید. از خانه بیرون بروید، گردش کنید و به دوستان و اقوام سر بزنید.» میگفت: «زیاد در خانه نشستن، انسان را افسرده میکند.» گاهی اوقات به خانه میآمد و میدید که من افسرده هستم، به هر نحوی که بود، کاری میکرد که من از آن حال دربیایم. واقعاً انسان آزادمنش و منصفی بود و اصولاً حرف و عملش یکی بود. یکبار من از ارث پدری فرشی خریدم و آقای بهشتی هیچ حرفی به من نزدند، هرچند اعتقاد داشتند که زندگیشان نباید از مرز طلبگی خارج شود اما این را برای خود تجویز میکردند و من کاملاً آزاد بودم که مطابق نظر ایشان عمل کنم یا نکنم. در هر حال، بعد از چند ماه از خرید فرش پشیمان شدم و آن را فروختم…
کارهای خانه: غذا میپخت، ظرف میشست
کارهای خانه را بین بچهها تقسیم کرده بود و در این میان کار زنانه و مردانه وجود نداشت. پسرها هم درست مثل دخترها به موقعش ظرف میشستند و خانه را جارو و گردگیری میکردند. اما خرید بیرون را یا خودش انجام میداد یا پسرها. او خیلی رعایت حال مرا میکرد. اوایل انقلاب یک وقت میشد که به خاطر تراکم کارها، مهمانانی سرزده به خانه ما میآمدند. در این گونه موارد، سر راه برای مهمانها غذای آماده میگرفت که من به زحمت نیفتم. بعد از انقلاب و پس از شروع ترورها، اتاقی را در منزل برای محافظان در نظر گرفته بودیم و تهیه غذای آنها به عهده ما بود. او بلافاصله کسی را برای انجام آن امور استخدام کرد تا من به زحمت نیفتم. هر وقت هم مریض میشدم، همه کارهای خانه را خودش انجام میداد و از من پرستاری میکرد و حتی گاهی غذا هم میپخت و ظرفها را میشست….
تزئین خانه: ذوق و سلیقه با کمترین هزینه
منزل را با سلیقه خودش و کمترین هزینه ساخت. او به جای اینکه از سنگ استفاده کند، به کارگران گفت که دیوارها را با سیمان قرمز و سفید و بصورت متناوب به شکل لوزی درست کنند که از دور بسیار زیباتر از سنگ و ارزانتر بود. به همین دلیل خیلیها میگفتند اینها خانهشان تشریفاتی است. در حالی که در واقع مصالحی که به کار برده بودیم، سیمان ساده بود. منتهی آقای بهشتی آدم بسیار با سلیقه و با ذوقی بود و با حداقل هزینه، زیباترین نماها را طراحی میکرد. همین سلیقه را در تزئین خانه و رنگآمیزی آن به کار میبرد، ساده و زیبا…
آموزش فرزندان: صندوق قرضالحسنه در خانه
در خانه صندوق قرضالحسنهای درست کرده و بچهها را تشویق کرده بود که در آن پولی بگذارند و بعد هم روی حساب و کتاب دقیقی وام بدهند. دفترچههای کوچکی را هم برای پرداخت اقساط درست کرده و به بچهها داده بود. «علیرضا» هم مسئول دریافت و پرداخت بود. کتابخانه خانه هم حساب و کتاب داشت و کسانی که میخواستند از آن استفاده کنند، کارت عضویت داشتند و کتابهایی هم که به امانت داده میشدند در دفتری ثبت میشدند.
اعتماد به نفس بچهها را تقویت میکرد تا بتوانند مستقل فکر کنند و راحت حرفشان را بزنند و نظر بدهند. یکبار برای اینکه «علیرضا» را که هشت ساله بود، تشویق کند، کتابی را به او داد و از او خواست نظرش را درباره کتاب بگوید. کتاب پر از فکاهیات بود. وقتی از علیرضا پرسید کتاب چطور بود، او با شهامت گفت: «کتاب را خواندم، خیلی چیزهای بیتربیتی در آن نوشته شده بود!» او حتی به بچهها این شهامت را داده بود که در مواقعی که با نویسنده کتابی مواجه میشدند، نظرشان را محکم و مؤدبانه بیان کنند و ….
تفریح: جمعهها، فقط خانواده
صبحهای جمعه با بچهها به اطراف ولنجک میرفتیم و پیادهروی میکردیم و او اصرار داشت که من حتماً همراهشان بروم. به نشاط و تفریح من و بچهها خیلی توجه داشت. در آن دوران محیطهای تفریحی خیلی برای خانوادههای مذهبی مناسب نبود. او ما را سوار ماشین میکرد و به اطراف تهران و جاهای خلوت و خوش آب و هوا میبرد و یکی دو ساعتی قدم میزدیم. برای بچهها شیرینی و بستنی میخرید و با آنها بازی میکرد تا خستگی هفته ازتنشان بیرون برود و برای درس هفته بعد آماده باشند. جمعه را فقط به خانواده اختصاص میداد…
سرگرمی در خانه: حیف نیست پای تلویزیون؟
مراکز تفریحی بیرون از خانه معمولاً جو سالمی نداشت. برای همین اوتا جایی که امکان داشت برای سرگرمی و فراغت بچهها، وسایل تفریحی فراهم میکرد. مثلاً آپارات نمایش فیلم هشت میلیمتری خریده بود که بچهها در خانه فیلم تماشا کنند یا برای پسرها وسایل نجاری خریده بود. در زیرزمین خانه هم برایشان میز پینگپنگ گذاشته بود. نوارهای متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و موتورسیکلت و خلاصه هر چه را که در وسعش بود برای بچهها میخرید که خیلی نیازمند رفتن به مراکز تفریحی نباشند. وقتی هم که بچهها پای تلویزیون مینشستند با لحن مهربانی میگفت: «حیف نیست هوای به این خوبی و گل وسبزه باغچه را کنار بگذارید و پای تلویزیون بنشینید؟ بعد هم بچهها را تشویق میکرد که در باغبانی و چیدن علفهای هرز باغچه کمکش کنند. همه قصد او این بود که بچهها با طبیعت مأنوس باشند و به تلویزیون عادت نکنند…
اخلاق در خانه: برخورد با غیبت
منزل که میآمد همیشه بحثهای مفید بود و کتاب و مطالعه. اصلاً حساب این نبود که دور هم جمع بشوند ودروغی بگویند و غیبتی بکنند یا شوخیهای بیمعنی بکنند. حتی حاضر نمیشد کوچکترین حرفی را که پشت سر دشمنش زده میشد، بشنود. به محض اینکه کسی غیبت میکرد، با اخم برخورد میکرد و میگفت: «حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید بروید دنبال کاری یامطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کند.» …
بیتالمال در زندگی: عجالتاً شمع روشن کنید!
تا زمانی که از دنیا رفت، لحظهای از فکر بیچارهها و ضعفا غافل نبود. میگفت وقتی این همه آدم مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. به شدت در زندگی رعایت اموال بیتالمال را میکرد و اجازه نمیداد اموال بیتالمال با زندگی خصوصی او مخلوط شود. در حالی که حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هیچوقت برای مصارف شخصی یا خانوادگی، دست به این پولها نزد. یک شب، لامپ خانه سوخته بود و من به مغازههای اطراف سر زدم و لامپ پیدا نکردم. زنگ زدم دادگستری که «آقا! از آنجا لامپ تهیه کنید و بیاورید.» جواب داد: «هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه کنم.» اینقدر احتیاط میکرد…
اوقات روزانه: تمام روز طبق برنامه و نظم
من هیچوقت مانع فعالیتهای او نشدم. در آلمان گاهی میشد که تا ۳ بعد از نصف شب برنامه و سمینار داشت. ولی هیچوقت نشد که من بگویم: «حق ما چه شد؟ همیشه از اینکه فعالیت میکرد، خوشحال بودم و هر وقت هم میگفت که از حق شما گرفته میشود، میگفتم از خدا میخواهم که در این راهها بروید. دلم نمیخواهد بیایید پیش من بنشینید و بگو و بخند کنید و ما را سرگرم کنید. خود او هم هیچوقت اهل وقتگذرانی به بطالت نبود. برای تمام اوقات روزانهاش برنامه داشت و منظم و طبق برنامه عمل میکرد…
روایت آخر: امام خواب دیدند، عبایشان سوخته
هر چه فکر میکنم میبینم چه موجود نمونه و عزیزی را از دست دادم. قدرش را ندانستم. نه تنها برای من و بچهها حیف شد، که برای مردم هم حیف شد. قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده بود و به ایشان هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که میخواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم. آن روز او به دیدن حضرت امام رفت. موقعی که برگشت، دیدم خیلی ناراحت است. علت را پرسیدم. گفت: «امام گفتند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش.» هر چه پرسیدم خواب امام چه بوده به من جواب نداد.
بعد روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند، من درباره خواب امام سؤال کردم. ایشان گفتند امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند: «شما عبای من هستید. مراقب خودتان باشید.»
… حکایت همچنان باقی است.
(خاطرات منتشر نشده همسر شهید بهشتی را از مرکز اسناد بنیاد شهید دریافت کرده ام که از مجموعه خاطرات، برخی گزینش و بازنویسی شدهاند.)