در مرداد ماه ۵۸ اولین بار جهانگیر را در مریوان دیدم او با عدهای دیگر از برادران برای سرکوبی ضدانقلابیون به مریوان آمده بود و از آنجا من نیز همراه برادران به روستاها رفته تا آثار ظلمی را که فشودالها در حق روستائیان کردهاند ببینیم. به روستای مارآب نزدیکی کامیاران رفتیم راه افتادیم خوشبختانه در آنجا فئود الهای ظالم را دستگیر کرده و به دادگاههای انقلاب تحویل داده بودند.
به مریوان رفتیم تا با دکتر چمران تماس بگیریم. در بین راه بر روی تابلوهای راهنما، در کنار جاده، که نمایانگر مسافت شهرهاست، شعارهائی بر ضد رهبر و انقلاب اسلامی ایران نوشته بودند، اگر چه تعداد تابلوها زیاد بود ولی جهانگیر به همراه دیگر برادران با سعی و پشتکار، تمامی آنها را با بنزین پاک کردند.
جهانگیر به من گفت: دلم میخواست همراه تفنگی که به همراه دارم ماژیک و رنگ هم داشتم آخه فعالیت نظامی باید توام با فعالیت فرهنگی باشد و گر نه تنها هیچ اثری ندارد بلکه اثر سوء نیز دارد.
به مریوان رسیدیم، پاسداران دردهای خود را گفتند و قرار شد که از طریق دفتر امام در قم افرادی فرستاده شوند تا هر چه زودتر زمینها را بین کشاورزان تقسیم کنند. در مریوان بودیم که سپاه تصمیم گرفت جاده مریوان تا سردشت را پاکسازی کند. با گروه اصغر وصالی رهسپار کوههای مرزی ایران و عراق شدیم. طبق خبرهایی که کسب شده بود فهمیدیم که اکثر رهبران ضدانقلابیون از طریق کوهها به عراق گریختهاند و احتمال داده میشد که در کوهها درگیری با ضدانقلابیون داشته باشیم.
بعد از ۴۸ ساعت کوه پیمائی و گذشتن از روستاهای مرزی ایران و عراق و برده، رشه و دو پلوره به جاده اصلی مریوان و بانه رسیدیم پاسگاه سرخمگاه را رد کرده بودیم که با خبر شدیم در پاسگاه بسطام، درگیری بین پاسداران و ضد انقلابیون شروع شده، سوار بر ماشین راه افتادیم تا اینکه دیدیم در کنار جاده، جنازه فواد مصطفی سلطانی رهبر کمیته جوتباران (کشاورزان) مریوان وابسته به حزب کوموله افتاده و معلوم بود که ضد انقلاب حتی میترسید که جنازه رهبرش را از زمین داغ بردارد.
به پاسگاه بسطام رسیدیم ضد انقلاب اطراف پاسگاه بسطام منتظر فرصت میگشت که به آنجا حمله کند برای گشت منطقه سوار ماشین شدیم، جهانگیر که مثل همیشه اصرار میکرد که اصغر او را در ماموریتها و عملیات جلوتر از دیگران بفرستد علیرغم اینکه در ماشین ما جائی نبود جهانگیر به همراه چند نفر دیگر از همرزمان با وفای اصغر ماشینی را تدارک کردند و راه افتادیم هنوز به جاده اصلی نرسیده بودیم که ماشین لندرور ضد انقلابیون برای پیاده کردن نیرو وارد مهلکه شد. درگیری شروع و جهانگیر همراه با دیگر برادران پاسدار شجاعانه به مقابله ایستادند وی مرتب به ماشینی که من در آن سنگر گرفته و خشابها را پر میکردم میآمد و خشابها را میگرفت و به دیگر برادران میرساند. در این درگیری که منجر به شهادت منصور اوسطی شد ضدانقلاب با دادن ۳ کشته و چند مجروح مجبور به عقب نشینی شدند.
شهادت منصور اوسطی در روحیه جهانگیر تاثیر زیادی داشت. جهانگیر که همیشه آرام و ساکت بنظر میرسید از آن به بعد ساکتتر و عمیقتر شده بود اگر چه منصور در جلوی دیدگان ما به لقاءالله پیوست و ما هم به حال او غبطه میخوردیم ولی گویا تنها جهانگیر بود که بعد از منصور شایستگی دیدار حق را داشت. شیفتگی جهانگیر در مسیر شهادت و خلوص و پاکی نیتش دلیل دیگری بود که هر چه زودتر، به خدای خود بپیوندد.
هنگامی که اصغر (شهید وصالی) میخواست از جهانگیر صحبت کند ناراحتی و تاثر آنچنان در چهرهاش هویدا میشد که گاهی اوقات موفق نمیشد در یک جلسه تمام ماجرا را بگوید.
او میگفت: در عملیات پاکسازی، اوایل شهریور ۵۸ بین بسطام و بانه مجبور شدیم چند کوه را پاکسازی کنیم تا ستون ارتش بتواند سالم به بانه برسد طبق معمول از بچهها خواستم که هر کسی میخواهد با من همگام باشد داوطلبانه جلو بیاید. جهانگیر که همیشه پیشتاز بود این بار مرا تنها نگذاشت. هلی کوپتر آماده بود و ما آمادهتر، قرار شد بعد از اتمام عملیات در ساعتی مقرر روی نقشه به منطقهای شناخته شده برگردیم. به یاد الله سه نفری سوار بر هیلکوپتر شده و بر فراز یکی از قلهها پیاده شدیم و منتظر فرصت. و ساعتی بعد درگیری شروع شد.
در یک جبهه ضد انقلابیونی که تعداد آنها زیاد بود و همه مجهز به خمپاره اندازهای گوناگون و تجهیزات کافی، و در جبههای دیگر ۳ پاسدار، مجهز به ایمان و یک قبضه اسلحه و چند عدد خشاب، ۳ نفر جدا از هم در ۳ منطقه مشخص شده میجنگیدیم و قرار بر این بود که با علائم صوتی از حال یکدیگر با خبر شویم. شب داشت نزدیک میشد که عبدالله به من رسید از حال جهانگیر پرسیدم. او گفت: چند ساعت پیش صدای او را شنیدم که اصغر اصغر میگفت و ترا صدا میزد ولی اصغر صدای جهانگیر را نشنیده بود.
دشمن هر آن نزدیکتر میشد و ما مجبور بودیم چارهای بیاندیشیم با تفنگ سینه خیز هر آن در گوشهای از کوه سنگر گرفته و دقیقا تیراندازی میکردیم و با عجله خودمان را به قسمت دیگر کوه میرساندیم و از قسمت دیگر به دشمن تیراندازی میکردیم . همین تکنیک باعث شد تا دشمن فکر کند تعداد پاسداران زیاد است و بعد از چند ساعت درگیری عقبتر برود. در همین هنگام، تیری به پایم خورد و خون فواره زد. تیر کلاشینکف بود و خوشبختانه به استخوان صدمه نزد از یک قسمت ساق پا وارد شده و از قسمت دیگر خارج شده بود.
مجبور شدم برای جلوگیری از خونریزی زیر پیراهنی را که به تن داشتم به پایم ببندم و سینه خیز با بدن برهنه تغییر مکان بدهم. شب شد، سکوت کوهستان همه جا را فرا گرفته بود دشمن را میدیدیم که از سیاهی شب استفاده کرده و فرار را بر قرار ترجیح داده و به سمت دره میگریزد. شاید دشمن حدس زده بود که دیگر کارش تمام است. علی رغم اینکه خون از پایم می آمد با کمک عبدالله بدنبال جهانگیر رفتیم. او را صدا زدیم ولی جوابی نشنیدیم به همان محل که از هم جدا شده بودیم برگشتیم، این بار هم دشمن از قسمت دره به سمت کوهستان تیراندازی میکرد ولی ما برای پیدا کردن جهانگیر مایوس نشده بودیم.
شاید بیش از ۲ ساعتی توانستم برای پیدا کردن جهانگیر تلاش کنم تشنگی، عبدالله را خیلی اذیت می کرد او را دلداری میدادم که بالاخره به آب میرسیم عبدالله برای پیدا کردن آب میخواست حتی به دره برود و چشمهای پیدا کند و آب بخورد و من که میدانستم آن دره پر از مهاجمین است از رفتنش جلوگیری کردم . ولی او متقاعد نمی شد و اصرار داشت که اگر تیری هم بخورد راحت تر است تا اینکه از تشنگی بمیرد.
دکتر چمران در کنار شهید اصغر وصالی
من نیز که در اثر خونریزی تشنگی عجیبی را احساس می کردم در آن نیمه شب، از تشنگی حسین و یارانش در روز عاشورا، برای عبدالله تعریف کردم که بی تاثیر نبود ولی بعد از مدتی عبدالله گفت: «ترا بخدا یک کاری بکن، دارم از تشنگی هلاک میشوم».
اطراف ما سبزیها و علفهای کوه بود به عبدالله گفتم میتوانی از ریشههای گیاهان بکنی و مک بزنی که این کار بی تاثیر نیست، عبدالله رمقی نداشت لذا خود، دستهای گیاه را از ریشه کندم و به او دادم در آن وضعیت نتوانست خاکهای اطراف ریشه را بتکاند، با عجله ریشه گیاه را با خاک و گل به دهان برد عصبانیتش بیشتر شد و بلند شد گفت: «من میروم». در آن وضعیت نمیدانستم چه کنم تنها منتظر معجزهای بودم، تیراندازی از دره قطع شده بود. و به احتمال زیاد مهاجمین فرار کرده بودند. با پای زخمی بلند شدم، مرتب در فکر جهانگیر بودم پس از مقداری پیاده روی در دامنه وبه غاری برخوردم.
از آنچه که در آنجا دیدم خشکم زده. خدایا تو مهربان هستی، چه نعمتی، چه لطفی، باورم نمیشد، نزدیک و نزدیکتر و با ناباوری توام با گیجی و خستگی مفرط و تشنگی شدید به چیزی که در جلو رویم دیدم خیره شدم خدایا مگر امکان دارد؟ نه، این یک معجزه است، بله درست بعد از چندین ساعت تشنگی چشمه زلال آبی را در روبرویمان دیدم.
فورا عبدالله را صدا زدم، عبدالله! عبدالله! آب، آب، … با اینکه باورش نمیشد و نمیتوانست راه برود خود را روی زمین کشاند. باو اشاره کردم آب اینجاست، در اینجا، چشمه است و او که در آن موقعیت نمیدانست چکار بکند باورش نشد و سرش را در آب فرو کرد و تا آنجا که میتوانست آب خورد بالای سرش نشسته بودم و با تعجب فکر کردم مگر بدن او چقدر گنجایش دارد. تا بالاخره دیدم سرش را از آب بلند کرد و با خنده گفت فکر کنم بچه قورباغهائی را خوردم. هر دو با هم خندیم.
ولی فکر جهانگیر مرا اذیت میکرد. در ضمن هر چه نیرو داشتم حس میکردم بوسیله خون از بدنم خارج شده با بدن لخت و سرمای کوهستان بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که در غار منتظر صبح بنشینیم تا صبح مدت زیادی نبود عبدالله قول داد که بیدار بماند و من که از هوش رفتم دائم کابوس میدیدم. تا اینکه نزدیکیهای صبح بیدار شدم عبدالله را دیدم که او هم چرت میزند.
باهم کنار چشمه رفتیم و وضو گرفته و نماز خواندیم. داشتم ذکر می خواندم که از راهی دور صدای خش خش شنیدم با عجله به غار رفتم در حالی که کل مهمات ما دو فشنگ از من بود و سه فشنگ هم از عبدالله، گلنگدن را کشیدم و اسلحه را آماده کرده و منتظر نشستم در این حین تنها چیزی که میتوانست من و عبدالله را خوشحال کند آمدن جهانگیر بود. ولی نمیتوانستیم اعتماد کنیم چون غاری که در آن پناهنده شده بودیم روز قبل در دست مهاجمین بود و خیلی امکان داشت که از مهاجمین بطرف غار بیاید و حدسهای دیگری لحظات مثل قرنها بر ماگذشت. و منتظر و چشم براه بودیم، صدا هر آن نزدیک و نزدیکتر میشد.
بالاخره به عبدالله سفارش کردم که باید هدف را ببیند و بعد شلیک کند چون فشنگ نداریم عبدالله هم قبول کرد صدا کاملا نزدیک شد با عجله به بیرون پریدم و هنوز ماشه را نچکانده بودم که دیدم یک بز کوهی در چند قدمی ماست. صبح باز هم بدنبال جهانگیر تمام کوه را زیر پا گذاشتیم ولی باز هم از جهانگیر خبری نبود. از هلی کوپترها هم خبری نبود نمی دانستیم چه سرنوشتی در انتظارمان است ۲ نفر با ۵ فشنگ، گرسنگی هم شوخی نبود چون قدرت بدنی نداشتیم ولی هر کدام سعی میکردیم تا وضعیت بد خود را از دیگری مخفی نگه داریم ساعت را نگه کردم در حدود ۲۵ ساعت میشد که ما در کوه و منطقه پاکسازی شده، منتظر هلی کوپتر بودیم به عبدالله گفتیم از پایین کوه به سمت جاده پیش میرویم و باید مواظب باشیم چرا که امکان دارد دشمن کمین کرده باشد.
راه افتادیم بعد از ساعتها که با پای زخمی و بدن برهنه به دشت رسیدم از دور صدای صحبت چند نفر را شنیدیم. نزدیکتر از رفتیم حرف زدنها به وضوع شنیده میشد فارسی صحبت میکردند. عبدالله گفت بچه ها هستند آهسته به او گفتم مطمئن نباش. چرا که چریکهای فدائی و گروهکهای ضد انقلاب سراسر کشور به کمک مهاجمین گرد آمدهاند. عبدالله ناراحت شد و میدانست واقعیتی است .هنوز دیدن جهانگیر ما را مایوس نکرده بود عبدالله گفت: شاید جهانگیر است که دنبال ما میگردد. گفتم: شاید، باید منتظر باشم. بالاخره دو نفری بالای سرشان کمین کردیم.
عبدالله تفنگم را داد و با اشاره به او گفتم بلند شو. با هم بلند شدیم لوله و تفنگ را به پشتشان گرفتیم از آنها سوال کردم که از کجا آمده اند و او گفت با گروه گشت ستون هستیم و ستون هر آن نزدیک میشود باورم نمی شد چرا که باید ما برمیگشتیم و گزارش را به دکتر چمران میدادیم و بعد او ستون را بحرکت میآورد. گفتم فرماندهتان کیست؟ گفت: دکتر چمران باز هم باورم نمیشد. چرا که قرار بود او از هلی کوپتر ستون را هدایت کند. جهت حرکت ستون را خواستم و او با دست اشاره کرد.
از دور نگاه کردم دیدم یکنفر بدون کلاه پیش میآید. سربازی که بوسیله ما دستگیر شده بود اشاره کرد. دکتر چمران است که جلو میآید حتما دنبال ما میگردند چشمم بوضوح نمیدید و سرباز ارتشی برگشت و گفت تو که پاسدار هستی و زخمی شدی بیا کمکت کنم ولی تو اینجا چیکار میکردی ما نیروهای گشت اول ستون هستیم. عبدالله منتظر تصمیم من بود به آنها گفتم که منطقه پاکسازی شده و سرباز دکتر چمران را صدا زد، دیگر قدرت نداشتم که روی پا بایستم نشستم دکتر نزدیک شد خیلی خوشحال شدیم بعد از ۳۰ ساعت که ما دوباره همدیگر را میدیدیم. دکتر ما را در آغوش گرفت و فهمید که تیر خوردهام به او گفتم پس هلی کوپتر چی شد؟ و او گفت چندین مرتبه هلی کوپترها آمدند ولی شما را پیدا نکردند و به او گفتم که جهانگیر گم شد و دنبال او میگشتیم.
دکتر گفت فکر نمیکردم شما را سالم ببینم، خدا را شکر کردیم و دکتر ادامه داد چون چند ساعتی دنبال شما با هلی کوپترها گشتیم و نتوانستیم شما را پیدا کنیم مجبور شدیم پیاده ستون را حرکت دهیم ولی من دیگر چیزی نمیفهمیدم و متوجه نشدم بعد از آن چه گفته شد. وقتی چشمهایم را باز کردم به نزدیکیهای بانه رسیده بودیم و پایم هم پانسمان شده بود ولی باز هم کابوس میدیدم و در فکر جهانگیر بودم. در همان اثنا مجدداً برای پیدا کردن جهانگیر چند مرتبه هلی کوپترها برفراز کوه رفتند ولی او را نیافتند. اصغر و دکتر چمران خدا را شاهد میگرفتند که در پیدا کردن جهانگیر از هیچ کوششی دریغ نورزند.
اما هر چه گشتند از جهانگیر کمتر خبری یافتند.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
ساجد