جنگ را معمولا مردانه میبینیم. جنگ که به جای خود، شاید هر چیزی را که کمی از لطافت به دور باشد نتوانیم به زنان نسبت دهیم. پس خاصیت جنگ ایجاب میکند که آن را این گونه تصور کنیم هر چند واقعیت روزهای اول جنگ ایران و عراق در شهرهای مرزی و مخصوصا خرمشهر به گونه ای دیگر بود.
خرمشهر آن روزها بندری زیبا و تجاری بود که بسیاری از ساکنان آن جزء متمول ترین مردمان ایران بودند. در آخرین روزهای شهریور و پس از گذشت چند هفته از تحرکات مرزی عراق، حمله جنگنده های بعثی، رویای کودکان خرمشهری را به دود و آتش تبدیل کرد و در کمتر از یک ماه، خرمشهر به خونین شهر تبدیل شد.
تصور اینکه یک زن سلاح به دست بگیرد و تیراندازی کند و حتی تیرباران شود و بعد هم سربازان جبهه مقابل او را به خیال اینکه کشته شده رها کنند، تصور اینکه عده ای از زنان در اوج بمباران ها مسئول نگهداری مهمات شوند با وجود اینکه می دانند با اصابت آتش به انبار مهمات دیگر نه اثری از آنان باقی می ماند و نه اثری از مهمات، اینکه بخواهند به زور تو را از شهرت که اکنون در اوج بمباران است بیرون ببرند و تو مقاومت کنی، همه اینها قطره ای از دریای وقایعی است که در روزهای اول جنگ در خرمشهر اتفاق افتاد.
فاطمه جهان آرا (خواهر شهید محمد جهان آرا) مژده امباشی (از بانوان مدافع خرمشهر) و شهلا طالب زاده (از نیروهای شهید جهان آرا) از جمله زنان خرمشهری هستند که در روزهای اول جنگ و تا قبل از سقوط در این شهر بودند. هر چند تعداد روزهای حضور این بانوان که آن روزها دختران جوانی بودند در خرمشهر متفاوت است، اما همه سخنان آنها یک وجه مشترک دارد، عشق به دین و وطن.
متن پیش رو مشروح نشست این سه بانوی خرمشهری در دفاع پرس است.
* خرمشهر از جمله شهرهایی است که در مقاطعی از تاریخ روزهایی بحرانی را پشت سر گذاشته است. از جمله اینکه در ماه های ابتدایی پس از جنگ وقایعی مانند غائله خلق عرب، تا مدتها شهر را ناامن کرده بود. واکنش مردم خرمشهر به این وقایع چگونه بود؟
امباشی: خرمشهر از نظر سوق الجیشی به خاطر هم مرز بودن با کشور عراق و نیز مجاورت با آبادان از اهمیت سیاسی، اقتصادی و … برخوردار بود. همچنین خرمشهر از شهرهای مهم خوزستان محسوب می شد.
همزمان با شروع انقلاب اسلامی و آغاز تظاهرات در سراسر کشور، جوانان خرمشهری نیز فعالیتهای خود را در این زمینه شروع کردند. حتی گروهی از آنان از جمله شهید جهان آرا با تشکیل گروه منصورون و گروههای دیگر قدم در این عرصه گذاشتند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت ها شکل تازه ای به خود گرفت و نیروهای مردمی خرمشهر هم به این جرگه اضافه شدند تا جایی که گاه دیده میشد جلوتر از نیروها و گروهها در صف مبارزه هستند.
مردم خرمشهر از لحاظ جغرافیایی و هم مرز بودن با عراق، رفت و آمد زیادی با این کشور داشتند این تا جایی بود که حتی خانواده های خرمشهری با مردمان عراق وصلت می کردند. این موضوع باعث وابستگی مردم شهر به کشور عراق و تعلق خاطر آنها به این کشور عربی بود. حتی باعث شد زبان عربی وارد شهر شود و عده ای از مردم به زبان عربی صحبت می کردند. مرز بین خرمشهر و عراق یک رودخانه بود، خانواده مادرم در بصره بودند و ما به راحتی به عراق رفت و آمد داشتیم.
یکی از موضوعاتی که در بحبوحه روزهای پس از انقلاب در خرمشهر مطرح شد، بحث میان خلق عرب و عجم و سو استفاده گروهک های مخالف خرمشهری بود. البته داشتن یک مرجع عرب زبان به نام شیخ محمد شبیر خاقانی هم به این قضیه دامن می زد و این مسئله باعث سو استفاده عده ای از طرفداران او و متشنج شدن وضعیت خرمشهر شد.
به دنبال آن درگیری های کوچه به کوچه و خانه به خانه هم صورت گرفت. در شهر و در مسجد جامع و در خانه های مردم نیز انفجاراتی رخ داد که باعث بروز درگیری در شهر می شد که این مسئله یک سال به طول انجامید. نهایتاً سپاه خرمشهر به فرماندهی شهید جهان آراء و با کمک سپاه لرستان توانستند غائله را ختم کنند. علت ورود سپاه لرستان به این را باید در رابطه دوستی و اخوتی که مردم خرمشهر با یکدیگر داشتند جست و جو کرد و همین باعث می شد که آنها به طور مستقیم خود را درگیر مسئله نکنند.
امضا پیمان نامه با خون
جهان آرا: قبل از انقلاب، بچه های خرمشهر گروهی تشکیل داده بودند که به گروه حزب الله معروف بود. حتی پیمان نامه ای نوشتند و با خون خود به نوعی آن را امضاء کردند که برای رسیدن به آرمان هایشان و ایجاد یک حکومت اسلامی تا آخرین نفس مبارزه کنند. البته در سالهای ۵۰ و ۵۱ همه دستگیر شدند. آن موقع برادرم محمد، کلاس سوم دبیرستان بود.
بعضی از اقوام ما نیز جز گروه “حزب الله” بودند و همگی دستگیر شدند. بعد از آزادی از زندان گروهی به نام “منصورون” را تشکیل دادند. سه سال قبل از پیروزی انقلاب زندگی مخفیانه آنها شروع شد. علی برادرم دانشجوی دانشگاه تهران بود. وی یک سال قبل از پیروزی انقلاب دستگیر شد. خاله ام هم دستگیر شد و با پیروزی انقلاب در روز ۲۲ بهمن از زندان آزاد شد.
اعضای این گروه با آقای محسن رضایی و بصیرزاده و نعمت زاده علاقه مند بودند که همراه با شهید چمران برای یک سری از دوره های آموزشی به لبنان سفر کنند. اما با پیش آمدن جمعه سیه از رفتن به این سفر منصرف شدند.
طالب زاده: آن روزها و زمانی که غائله خلق عرب اتفاق افتاد، مدارس تعطیل بود و ما نیز در خانه بودیم. می گفتند خانواده ها بیرون نیایند. من آن موقع حدودا ۱۵ ساله بودم. رفت و آمد و تبادلات تجاری بین خرمشهر و بصره فراوان بود به طوری که لابه لای تره باری که از عراق وارد می شد اسلحه جاسازی شده بود و همین امر باعث ورود سلاح های فراوان به خرمشهر می شد.
تهدید به دزدیدن دختران خرمشهر
امباشی: آن روزها من دائما به مسجد و حسینیه می رفتم و جالب این بود که در آن بحبوحه مردم را تهدید می کردند که دخترانتان را می دزدیم و خانه تان را غارت می کنیم و آن را آتش می زنیم. در آن درگیری ها تیری به کمر «کریم حق جو» اصابت کرد و در مرز به شهادت رسید. در مسجد جامع نیز نارنجک انداختند و عده ای شهید شدند و تعدادی از شهدای خرمشهر مربوط به همان انفجار بودند.
ماجرای سیل
امباشی: اواخر زمستان سال ۵۸ سیل آمد و تمام خانه های روستایی را ویران کرد. روستایی ها به شهر آمدند. برخی از آنها اسلحه داشتند و در همین اوضاع و احوال بود که جنگ شروع شد. تمام جوان های خرمشهر به روستاها رفتند و لباس، پتو، آذوقه و … برای آنها بردند. بچه های کانون همه با کمک هم به روستا ها برای بازسازی و کمک به سیل زده ها رفتند. اتحاد و همبستگی عجیبی بین مردم به وجود آمده بود.
بمب گذاری قبل از سخنرانی دختر آیت الله طالقانی
جهان آرا: خلق عرب دائما درگیری به وجود می آورد و تهدید می کرد که اگر از خانه هایتان بیرون بیایید شما را می کشیم، به شما حمله می کنیم و خانه هایتان را آتش می زنیم. اعضای خلق عرب با برخی عرب های خرمشهر قاطی شده بودند و اصلا آنها را تشخیص نمی دادیم. قبل از جنگ دختر آقای طالقانی قرار بود برای سخنرانی به خرمشهر بیایند. اما بمب گذاری شد و حتی یکی از برادرانم مجروح شد. در آن انفجار نیز عده ای از مردم به شهادت رسیدند. ما قبل از جنگ نیز جنگ داشتیم.
جمعه سیاه و انصراف محسن رضایی و جهان آرا از سفر لبنان
در یکی از روزهایی که به جمعه سیاه معروف شد، درگیری مسلحانه شدیدی در اهواز اتفاق افتاد به گونه ای که محسن رضایی و محمد جهان آرا و گروهی از بچه ها ماندند و مجبور شدند اسلحه ها و مهماتی که مخفی کرده بودند را بیاورند و با ارتش درگیر شوند. آن موقع متوجه می شوند که اتفاقاتی در حال رخ دادن در ایران است و از سفر به لبنان منصرف می شوند. محمد وقتی برگشت قبل از تشکیل سپاه و همزمان با جهاد سازندگی در اواخر بهمن ۵۷ کانونی تشکیل داد با عنوان کانون فرهنگی و نظامی که اعضای آن بچه های خرمشهر بودند.
ختم غائله خرمشهر با کمک سپاه لرستان
جهان آرا: در بحبوحه درگیری خلق عرب با مردم، من به همراه پدرم در خرمشهر مانده بودیم و خانواده ام به اهواز رفته بودند. چون دوره های امداد را گذرانده بودم بنابراین در حالی که حدودا ۱۵ سال بیشتر نداشتم به بیمارستان رفتم تا به مداوای مجروحان بپردازم. البته قبل از این درگیری سه روزه، آنها مناطق مختلف شهر را بمب گذاری می کردند و خیابان و بازار نیز ناامن بود و بر اثر انفجاری که در بازار سیف رخ داد برخی از مردم به شهادت رسیدند. هرچند این موضوع با کمک سپاه لرستان و نیز دخالت غیر مستقیم سپاه خرمشهر به پایان رسید ولی یک سال طول کشید تا عوامل آن شناسایی شوند.
هرچند آغاز رسمی جنگ را ۳۱ شهریور سال ۵۹ می دانند اما اوایل شهریور ماه درگیری هایی در مرز انجام شد و دو نفر به شهادت رسیدند و در واقع از همان زمان جنگ شروع شد.
* آن روزها سپاه تازه تشکیل شده بود. به دست آوردن جایگاه اجتماعی برای هر نهاد تازه تاسیس نیز نیازمند گذر زمان است؛ شهید جهان آرا به عنوان اولین فرمانده سپاه خرمشهر چگونه با مردم ارتباط برقرار می کرد؟
امباشی: شهید جهان آرا معتقد بود در کنار کار نظامی باید کار فرهنگی هم انجام بدهیم. اوایل سال ۵۸ ما با کمک شهید جهان آرا و همسر وی، با یک گروه فرهنگی در تهران آشنا شدیم. شخصی بود به نام آقای صنیعی که از بچه های دانشگاه تهران بود. شهید جهان ارا از او خواسته بود که به خرمشهر بیاید و در آنجا فعالیت های فرهنگی انجام دهد. ما و اعضای سپاه خرمشهرهمراه با گروهی که از تهران آمده بودند کارهای فرهنگی انجام می دادیم. به روستاها می رفتیم و با کتابهایی که از تهران ارسال شده بود کتابخانه تشکیل دادیم و کلاس های نهضت سواد آموزی و آموزش قرآن را برپا کردیم.
شهید جهان آرا اعتقاد داشت که به روستاها برویم و با مردم رابطه صمیمانه برقرار کنیم مخصوصا روستاهایی که بسیار آسیب پذیر بودند. برخی روستاها دقیقا در مرز بودند و به عراق رفت و آمد داشتند و عراقی ها از دختران و فرزندان آنها برای کارهای ضد انقلابی و ستون پنجمی استفاده می کردند.
ما آمدیم در پاسگاه مومنی که دقیقا مرز بین ایران و عراق بود و در آنجا کارهای فرهنگی را آغاز کردیم و علاوه بر آنجا چند روستای دیگر را نیز تحت پوشش قرار دادیم. در کنار کارهای فرهنگی، فعالیت های نظامی و عمرانی مانند ساخت حمام هم انجام می دادیم. آن روزها محمد نورانی که از اعضای سپاه بود هم در کنار ما به فعالیت های عمرانی می پرداخت. خود سپاه هم در پاسگاه مقر داشت و با موتور در مرز، گشت نظامی می دادند. شهیدان اسدی و بختور نیز در همان پاسگاه مومنین به شهادت رسیدند.
* قبل از آغاز جنگ، ارتش عراق در مرز دارای تحرک بود. با توجه به اینکه مدت زمان چندانی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود و هنوز کشور ثبات چندانی نداشت، شهید جهان آرا چگونه مقابله با این تحرکات را ساماندهی می کرد؟
جهان آرا: قبل از آغاز جنگ، عراقیها تانکها و تجهیزات نظامی را در مرز مستقر کرده و سنگربندی کرده بودند. سپاه خرمشهر نیز دو ماه به حالت آماده باش بود و همه اینها در حالی بود که بنی صدر به این مسائل اهمیت نمی داد. آن روزها محمد تازه ازدواج کرده و همسرش باردار بود. اوضاع شهر بحرانی بود و محمد وظیفه خود می دانست تا قبل از اینکه اتفاقی بیفتد شرایط را مساعد کند. به آقای کیانی که آن زمان فرمانده سپاه آبادان بود زنگ زد و با او در این زمینه صحبت کرد. به او گفت: ما هیچ گونه تجهیزاتی نداریم و هرچه هم زنگ می زنیم بنی صدر به حرف های ما اهمیت نمی دهد و می گوید شما نباید تجهیزات داشته باشید تا جنگی اتفاق نیفتد، دست بچه ها واقعا خالی است.
حتی بخاطر می آورم شهریور ماه که هوا بهتر شده بود و ما بالای پشت بام می خوابیدیم، هواپیماها را می دیدیم. آن شبها آسمان با وضوح بیشتری دیده می شد و پر از ستاره بود. به آسمان که نگاه می کردیم شیئی نورانی را می دیدیم که عبور می کند و روشن و خاموش می شود. از برادرم که می پرسیدیم اینها چیست می گفت: «اینها هواپیماهای عراقی هستند که برای شناسایی می آیند.»
دستگیری دختری که به سه زبان تسلط داشت
امباشی: قبل از آغاز رسمی جنگ، عراقیها سنگربندی کرده و نیروهایشان را مستقر کرده بودند. آنها از نیروهای روستایی نیز به عنوان ستون پنجم استفاده می کردند. بخاطر می آورم که دختر جوانی را دستگیر کرده بودند که به سه زبان تسلط داشت و برای عراقی ها جاسوسی می کرد. شهیدان اسدی و بختور نیز در روزهای مانده به آغاز جنگ در پاسگاه مومنی به شهادت رسیدند.
سپاه از چند ماه قبل از شروع جنگ در حالت آماده باش بود. رفت و آمدها کنترل می شد و در مرز تحرکاتی وجود داشت. ما در عصمتیه فعالیت می کردیم. آنجا را آقای احمد زاده و همسرش تاسیس کرده بودند تا محلی برای آموزش قرآن به بانوان خرمشهری باشد.
جهان آرا: یکی از شبهای شهریور بود و ما بالای پشت بام خوابیده بودیم. احساس کردم کسی بالای سرم است. خواهرم فخری کنارم خوابیده بود، محمد را بالای سر او دیدم که آرام و به گونه ای که کسی متوجه نشود او را صدا می زد. به خواهرم گفت آماده شو تا برویم. فخری بلند شد و به همراه محمد رفت. من هم آرام از پله ها پایین رفتم. آن زمان به خاطر حادثه ای، دستم بخیه خورده بود. به آنها گفتم کجا می روید؟ من هم همراه شما می آیم. گفتند: برو خواب تو بچه ای و دیدم که آنها بیرون از خانه با چند تا از فعالان خرمشهر قرار داشتند.
آنها رفتند و حوالی اذان صبح برگشتند. بعدا متوجه شدم آنها آن شب به روستاهایی رفتند که در خانههای آن اسلحههایی پنهان شده بود. اسلحه ها از عراق وارد شده بود و چون نمی توانستند وارد خانه ها شوند تعدادی از خانمها را همراه خودشان برده بودند. آن خانمها نیز به درب خانه ها رفته و پس از مطلع کردن صاحبخانه وارد شده بودند.
* ۲۲ نفر از بانوان خرمشهر در کسوت نیروهای شهید جهان آرا ساماندهی شده بودند. فعالیت آنها به چه صورت بود و چرا با وجود اینکه مردان نیز در خرمشهر حضور داشتند شهید، بخشی از فعالیت ها را به زنان سپرد؟
طالب زاده: وقتی در بسیج ۲۰ میلیونی ثبت نام کردم و دوره ها را گذراندیم، از بسیج خواستند که نیروهای ذخیره را ساماندهی کند. ما نیز در حالی که به مدرسه می رفتیم در آن گروه ها ثبت نام کردیم و به نوعی جز اولین گروه های بسیجی و سپاهی خرمشهر بودیم. ما ۲۲ نفر بودیم که دوره دیدیم. تابستان بود و گرمای مرداد که ما را به ۵ کیلومتری خرمشهر برای گذراندن دوره نظامی و عقیدتی ۱۵ روزه بردند. همان شب ها هواپیماهای عراقی از بالای سر ما رد می شدند. آن روزها باید به نوبت پاس میدادیم. یکبار دو تا از خواهرها گفتند ما از بالای برج، عراقی ها را دیدیم که از سیم خاردارها ردشدند. آنقدر با آب و تاب تعریف می کردند که نمیدانستیم شوخی میکنند یا جدی میگویند.
اگرچه دوره های نظامی را طی کرده بودیم اما نمی دانستیم که یک روز جنگ واقعی رخ می دهد. به هر حال اینکه شخص در واقعیت با این مسائل مواجه شود یا اینکه در دوره آموزشی، بسیار متفاوت است. مثلا خیز ۳ ثانیه و ۲ ثانیه در دوره آموزشی را به هیچ وجه نمیتوان با زمانی مقایسه کرد که خمپاره میزدند و مجبور بودیم خیز برویم و آن زمان بود که معنی خیز واقعی را فهمیدیم.
ما در سپاه ذخیره و در قسمت حمل و نگهداری مهمات پشت جبهه بودیم. یه صندوق کوچک مهمات حدود ۶۰ کیلو گرم بود و ما هم قد و هیکل ریزی داشتیم ولی همان صندوق را به تنهایی جابه جا می کردیم. جمع آوری و حمل و نقل مهمات خیلی سخت بود و اثرات کارهای آن زمان هنوز بر روی جسم من باقی مانده است. ما ۲۲ نفر بودیم که در سپاه ذخیره فعالیت می کردیم. با مواد غذایی که مردم می آوردند نیز آشپزی می کردیم.
* یکی از خصوصیات شهید جهان آرا اعتماد به بانوان خرمشهر و سپردن مسئولیت های مهم به آنها بود و قطعا در بحبوحه درگیری های پس از انقلاب و نا امنی هایی که در شهر مرزی خرمشهر وجود داشت پذیرش این مساله برای عده ای سخت بود. شهید، با چه پشتوانه فکری، مبادرت به استفاده از ظرفیت های بانوان و باور توانایی های آنان می کرد؟
جهان آرا: محمد دید بازی داشت. ما در خانواده ای پر جمعیت بودیم. ۸ برادر و ۵ خواهر بودیم. معمولا در خانه ای دختر زیاد باشد رفت و آمد زیاد است. ۵ تا دخترعمو هم داشتیم. از قبل انقلاب درگیر مبارزات برادران بودیم. محمد را که به زندان بردند من دوم ابتدایی بودم. بزرگتر که شدیم برادر بزرگترم توسط ساواک زندانی شد.
ما ارتباط خانوادگی زیادی داشتیم، پدرم کارش آزاد بود به همین دلیل مدیریت خانه با مادرم بود. او فردی بسیار مذهبی و معتقد بود و مدیریت خانه آن موقع افتاد گردن دخترها. من کلاس پنج ابتدایی بودم که برادر بزرگترم زندانی شد. وقتی مادرم برای ملاقات با او به تهران میآمد کارهای خانه را من انجام می دادم. ساختار ذهنی ما بر اساس عقاید مادرم شکل گرفت.
مادرم در اواخر عمر آلزایمر داشت. ولی وقتی اسم دکتر شریعتی می آمد او را به یاد می آورد. صدای مقام معظم رهبری و شهید بهشتی را نیز می شناخت.
محمد تمام نوارهای دکتر شریعتی را برای مادر می آورد و او به آنها گوش می داد. محمد در خانواده ای بزرگ شد که به زنها بسیار اهمیت می دادند و او نیز به این موضوع اعتقاد داشت که توانایی زنان بسیار زیاد است. اوایل انقلاب نیز وقتی ازدواج کرد، به علت اینکه همسرش تهرانی بود گهگاهی به تنهایی به تهران رفت و آمد می کرد. وقتی به او می گفتند چرا همسرت را تنها می فرستی می گفت در این کار هیچ مشکلی وجود ندارد.
سال ۵۸ سپاه تشکیل شد. محمد در ۲۵ سالگی فرمانده سپاه خرمشهر شد. تشکیل سپاه و عضو گیری با محمد بود و خیلی هم برای جوانان و مردم وقت می گذاشت. یکی از خصوصیات محمد مردم داری بود که این یکی از خصوصیات بارز مادرم هم بود.
* آغاز جنگ برای شما چگونه رقم خورد؟
جهان آرا: روز اول جنگ وقتی صدای بمباران آمد، دوستم به من زنگ زد و گفت بیا به بیمارستان برویم. همان روز خمپاره ای روبروی خانه پدرم افتاد که مادرم و خواهر کوچکم و یکی از دوستان خواهرم زخمی شدند و پسر همسایه نیز به شهادت رسید.
من از این موضوع اطلاع نداشتم. هرچه زنگ می زدم کسی تلفن خانه را جواب نمی داد. نگران شدم. ساعت ۹ بود که خواهرم گوشی را برداشت گفت: کجایی؟ گفتم آمدم پیش طاهره. گفت: تا تو رفتی روبروی خانه یک خمپاره زدند. عده ای آمدند بیرون که ببینند چه خبر شده که خمپاره دوم نیز اصابت کرد. مرضیه و مامان زخمی شدند و محمد پسر همسایه شهید شد. پس از شنیدن این صحبت ها با ناراحتی خودم را به خانه رساندم. خانه به شدت آشفته و به هم ریخته بود. به خواهرم گفتم بیا زودتر به بیمارستان برویم. به آنجا که رسیدیم نه اثری از مرضیه بود و نه مادرم.
آنقدر نگران بودیم که به سراغ سردخانه رفتیم. اما آنجا هم نتوانستیم ردی از آنها پیدا کنیم و نهایتا فردای آن روز متوجه شدیم آنها را به بیمارستان شرکت نفت ابادان برده اند.
روز پنجم جنگ بود. منزل ما جایی قرار داشت که بسیار در آن منطقه خمپاره می زدند. ما به منزل دختر عمویمان در کوچه فخر رازی رفتیم. محمد به آنجا آمد و گفت: وقتی شما در خرمشهر باشید من نمی توانم کاری انجام بدهم زیرا مجبورم مراقب شما باشم.
به پدرم گفت: همراه بچه ها به اهواز برو. پدرم گفت من نمیتوانم بچه ها را جمع کنم چون شرایط جوری بود که ما دائم پراکنده بودیم و هیچ وقت یک جا با هم مستقر نبودیم. خیلی هم می ترسیدیم ولی می رفتیم کمک می کردیم.
همان روز ساعت ۵ بعد از ظهر بالاخره مینی بوسی پیدا کرد و ما شبانه به سمت آبادان رفتیم. فردای آن روز نیز با مینی بوس تا پل بهمنشیر رفتیم. برادرم سعید آن زمان ۱۴ ساله بود. وسط راه در مینی بوس را باز کرد و فرار کرد. من هم خواستم فرار کنم اما نتوانستم. پدرم چادرم را گرفت و نگذاشت پیاده شوم.
امباشی: همان روزهای اول به بیمارستان های مهر و شهیدی رفتم اما آنقدر در تیررس دشمن بودند که تخلیه شده بودند. مکان آنها نزدیک به مرز و گمرک بود. تنها بیمارستانی که تخلیه نشده بود بیمارستان مصدق بود، چون انتهایی ترین قسمت شهر بود و قدری از تیررس توپخانه دورتر بود و کمتر مورد اصابت قرار می گرفت. هرچند بیمارستان مصدق هم نهایتا تا ۱۵ مهر دوام آورد. یک بار که در بیمارستان بودم آنجا را بمباران کردند، شیشه ها شکست و به سر و صورتم پاشید که بعد از آن ماجرا نیز گفتند باید بیمارستان تخلیه شود.
طالب زاده: تا دو سه روز اول جنگ همه ما بهت زده بودیم. پذیرش این موضوع برای ما سخت و باورنکردنی بود. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. تحرکاتی را در مرز دیده بودیم ولی اصلا باور نمی کردیم که یک کشور می خواهد به کشور ما حمله کند. شنیده بودیم که قبلا جنگی بین این دو کشور انجام شده و به سرعت هم به پایان رسیده است و گمان می کردیم این جنگ هم به زودی به پایان می رسد.
هم زمان با آغاز جنگ، دوره آموزشی ما تمام شد. همان موقع رادیو اعلام کرد که خواهرانی که در سپاه ذخیره هستند و دوره دیده اند، خودشان را معرفی کنند. یکی از دوستانم با ماشین به دنبالم آمد و گفت باید کارت داشته باشیم. چون ماجرای خلق عرب هم اتفاق افتاده بود و ستون پنجمی هم زیاد بود، بنابراین برای شناسایی باید حتما کارت می داشتیم.
اسلحه خیلی محدود بود و ان هم ام یک بود که سلاحی بسیار قدیمی محسوب می شد. بعضی از خواهرها در شناسایی خبره بودند. همان موقع برای نفرات کارت شناسایی صادر شد و فردای آن روز، عراق شروع به بمباران خرمشهر کرد.
من همان روز از خانه رفتم و دیگر به خانه برنگشتم و حدود ۴ ماه خانواده ام را ندیدم. ما به مسجد امام صادق آمدیم و اسلحه ها را توزیع کردیم. بعد از آن برای کمک به مجروحین به بیمارستان ها رفتیم. صحنه های دردناکی در آنجا دیده می شد از جمله اینکه یکبار که در کنار در اورژانس ایستاده بودم، یک وانت پر از جنازه به بیمارستان آمد ومن آن صحنه را هیچگاه فراموش نمی کنم. یا کودکی که دستش از بدنش جدا شده و همان لحظه افتاد و همه اینها در حالی بود که من اصلا چنین صحنه هایی را ندیده بودم. تا قبل از جنگ حتی یک جنازه سالم هم ندیده بودم. دست کودک را از روی زمین برداشتم و در وانت گذاشتم و گفتم اینها را برای دفن به جنت اباد ببر. هنوز بعد از گذشت این همه سال، گرمی دست بچه را حس میکنم.
امباشی: عراقی ها از طریق شلمچه وارد ایران شدند. حدودا ۱۰ روز از جنگ گذشته بود که نیروی هوایی از تهران دستور گرفت و تانک های عراقی را تیرباران کرد. ابتدا در زمین ها آب جاری کردند و بعد از اینکه تانک ها در گل و لای ماندند، آنها را هدف قرار دادند. تعدادی از آنها به خیابان ها آمده بودند و بعد از آن نیز جنگ تن به تن آغاز شد.
من همان موقع به یکی از بچه ها گفتم بیا برویم میدان راه آهن. در آنجا یکی از افسران ارتش را در کنار نفربرهای عراقی دیدم. از او پرسیدم چه شده؟ گفت: می خواهم آن را راه اندازی کنم. آنقدر تجهیزات جنگی کم بود که آن افسر تلاش می کرد به هر ترتیبی شده آن غنیمت جنگی را راه اندازی کرده و از آن استفاده کند. از شرایط آن منطقه معلوم بود که آنجا درگیری ها هم زمینی بوده و هم هوایی و بعد هم عراقی ها عقب نشینی کرده اند.
فردای آن روز دوباره به راه آهن و پلیس راه رفتم. شنیده بودم آنجا درگیری شدیدی انجام شده و می خواستم ببینم کمکی از من بر می آید یا نه. خانم زمانی را دیدم. گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت: آمدم وضعیت را بسنجم تا اگر کمکی از من بر میآید انجام دهم.
چند نفر از آقایان را دیدم که سراسیمه به ما گفتند درگیری بسیار شدید است و اصلا نزدیک نشوید. درگیری شدید بود. هم خمپاره میزدند و هم صدای تیراندازی می آمد. من نیز به ناچار از آنجا دور شدم. به سمت پل نو رفتم اما آنقدر آنجا درگیری بود که روی زمین خوابیدیم و حتی نتوانستیم سرمان را بلند کنیم. بعد از آن شبها به آبادان میرفتیم و صبح دوباره به خرمشهر برمی گشتیم.
* شرایط جنت آباد چگونه بود؟
جهان آرا: روز دوم جنگ با خانم حاجی شاه به جنت آباد رفتیم. جنازه ها روی هم انباشته شده بودند. آن روز صحنه های وحشتناکی را دیدم که هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود. اصلا نمیتوانستم کشته شدن همشهریانم را باور کنم.
عراق خمپاره میانداخت وسط شهر در خانههای مردم. ما اسلحه نداشتیم. آنقدر خمپاره و آر پی جی کم بود که اگر میخواستند آرپی جی بزنند باید آنقدر با احتیاط می زدند که حتما به هدف بخورد و چند تانک را از بین ببرد. از لحاظ نیرو و مهمات بسیار در مضیقه بودیم.
پادگان را با هواپیما زده بودند و دود غلیظی از آن به آسمان بلند می شد. پادگان کاملا تخلیه شده بود و تمام سربازها و اعضای ارتش در خیابان ها بودند.
امباشی: جنازه های زیادی را به جنت آباد می آوردند. من و مادرم برای غسل و کفن به آنجا می رفتیم. ظرفیت سردخانه تکمیل شده بود و بیمارستان نیز جایی برای نگهداری اجساد نداشت. مردم از خانه هایشان ملحفه می آوردند تا بتوانیم جنازه ها را کفن کنیم.
هویت بسیاری از جنازهها مشخص نبود
طالب زاده: بعضی از جنازهها آشنا بودند و شناسایی می شدند بعضی ها هم شناسایی نمی شدند و با یک نشانه ای در بدن یا لباس دفن می شدند. الان هم اگر به جنت آباد بروید برخی مزارها به همین شکل است مثلا بالای قبری نوشته شده دختری که لباسش قرمز بود. خیلی از مردم، گمنام دفن شدند. فقط شهدا قابل شناسایی بودند و با هویت دفن می شدند چون خود رزمندگان آنها را به خاک سپردند اما بسیاری از مردم عادی به صورت گمنام دفن می شدند.
شهادت ۶۰ زن و کودک خرمشهری در روزهای اول جنگ
دو سه روز اول جنگ حدود ۶۰ زن و دختر خرمشهری به شهادت رسیدند. بین آنها زنان باردار هم وجود داشتند. روزهای اول روزهای بسیار سختی بود. مردم با خمپاره و گلوله آشنا نبودند و با شنیدن صدای بمباران به خیابان می آمدند تا ببینند چه خبر است و همان موقع هم بر اثر اصابت ترکش و گلوله کشته می شدند.
* شرایط شهر چگونه بود؟
امباشی: اوایل جنگ هیچ چیز در امان نبود. حتی حیواناتی مانند گربه و سگ نیز ناقص شده و احشام روستاییان نیز زخمی شده بودند. من میدانستم این راهی که ما در پیش گرفته ایم به مرگ ختم می شود و اگر هم کشته نشویم حتما زخمی می شویم. همه کمک ها مردمی بود. مردم غذاهای درون یخچال و فریزر خود را به مسجد جامع می آوردند تا برای مدافعان غذا درست کنیم. بنی صدر که رئیس جمهور بود، خودش خیانت می کرد، پس دیگر از کسی توقعی وجود نداشت.
هر موقع از خرمشهر با تهران تماس می گرفتند، می گفتند نیروهای کمکی در راه هستند اما اصلا خبری از نیروی کمکی نبود و شهر هر لحظه در حال سقوط بود. روزهای اول، عراق، سپاه خرمشهر را بمباران کرد و بسیاری از رزمندگان در مقر سپاه به شهادت رسیدند. ارتش هم تبدیل به گروه های ۱۰ و ۲۰ نفره شده بود و از شهر دفاع می کردند. بعد از مدتی از دانشکده افسری تهران نیروی کمکی آمد. کمیته ۴۸ تهران و هوانیروز اصفهان نیز نیروی کمکی فرستاده بودند.
خوزستان از جنبه استراتژیک، استان مهمی بود. هم برای ما و هم برای عراق که قصد تصرف آن را داشت زیرا مهمترین ذخایر نفتی، بهترین خاک و آب و بزرگ ترین سرمایه هایی که برای رشد و توسعه یک کشور لازم است در خوزستان وجود داشت.
طالب زاده: یک روز قبل از سقوط خرمشهر، شهر در آتش عراقی ها میسوخت. پیاده به سمت طالقانی رفتم. می خواستم به خانه بروم تا مقداری از وسایل را از آنجا بردارم. یک ماه بود که در شرایط مناسبی نبودم. اصلا فکر نمی کردیم فردای آن روز قرار است عراقیها بیایند و شهر را تصرف کنند و وارد خانه هایمان شوند. خانه مان خمپاره خورده بود و نیمه ویران شده بود. مقداری پول برداشتم اما حتی شناسنامه ام را هم نتوانستم بردارم.
ماجرای ما ۲۲ نفر
سفره آبی خرمشهر بالاست و وقتی زمین را نیم متر بکنیم به آب می رسیم. آن روزها خانه های مردم اعیان نشین شهر، راه های زیرزمینی نیز داشت و ما نیز مهمات را در آن مکانها مخفی کردیم. مسئولیت نگه داری مهمات به ما واگذار شده بود و ما باید تمام تلاش خود را برای انجام این مسئولیت به کار می گرفتیم. البته دو نفر از برادران رزمنده نیز ما را همراهی می کردند. البته مهمات را دائما جابه جا می کردیم چون ستون پنجمی ها خبر می دادند و ممکن بود عراق محل نگه داری آنها را بمباران کند. آن روزها آنقدر کمبود نیرو وجود داشت که خانمها برخی ماز این مسئولیت ها را بر عهده می گرفتند. آن زمان کل سپاه خرمشهر شاید حدود ۱۵۰ نفر بیشتر نبودند.
بسیاری از مردم خرمشهر تا قبل از شروع جنگ، وضع مالی خوبی داشتند و فریزرهایشان پر از مواد غذایی بود که آنها را خالی می کردند و برای ما می آوردند تا در حسینیه و مسجد جامع برای رزمندگان غذا درست کنیم.
کارگزاری مین در اطراف خودمان
مواردی را که در دورههای آموزشی یاد گرفته بودیم با واقعیت متفاوت بود. اینکه در حالت عادی سینه خیز بروی با سینه خیز رفتن در هنگام بمباران بسیار فرق دارد. یک روز به ما گفتند که تکاورهای عراقی ما را شناسایی کرده و می خواهند پاتک بزنند. ستون پنجمی ها نیز هرجایی را که احتمال می دادند اسلحه وجود دارد به عراق گرا می دادند. ما نیز تمام اطراف مقر را مین و مهمات کار گذاشتیم تا احتمال دسترسی عراقیها به ما کمتر شود و اگر عراق خمپاره هم شلیک کند، کشته شویم. زیرا به هیچ وجه نمی خواستیم اسیر شویم.
بعد از مدتی شهید جهان آرا به ما دستور داد مهمات را نگه داری کنیم زیرا رزمندگان در خط بودند و نمی توانستند این کار را انجام دهند بنابراین این کار را به عهده ما گذاشتند. دلیل اینکه مسئولیت های مهم مانند نگهداری مهمات را به بانوان میداد این بود که آنها ریز بینتر بودند و به خوبی از عهده مسئولیت های این چنینی بر میآمدند.
۵ یا ۶ مهر بود که مقر سپاه بمباران شد. ما آن موقع در مدرسه اسکان داشتیم. بمبارانها شدید بود و شبها که وضوح صدا بسیار بیشتر بود. هواپیماهایی که از بالای سر ما رد می شدند را می دیدیم. روزها نیز در جوی ها بودیم و سینه خیز می رفتیم تا گلوله و خمپاره به ما اصابت نکند. برخی شب ها نیز که نوبت پاس ما بود بیدار می ماندیم. مدتی پس از اسکان در مدرسه، مکان ما لو رفت و بنابراین به بیابان های خرمشهر منتقل شدیم.
ماجرای پخت ماکارونی
پخت غذا و پختن ماکارونی در آن زمان بسیار سخت بود. یک روز تصمیم به پخت ماکارونی گرفتیم. پول زیادی هم نداشتیم. بالاخره پختن ماکارونی برای ۳۰ نفر امکاناتی از قبیل گوشت و و وسایل دیگر می خواست که ما نداشتیم. بنابراین تصمیم گرفتیم داخل آن لوبیا بریزیم. ماکارونی آماده شد و مزه خوبی هم داشت. همه خوردند و تعریف کردند مخصوصا اینکه بعد از مدتها یک غذای گرم خورده بودیم.
* پس از گذراندن روزهای پرفراز و نشیب مسلما هیچ خبری به اندازه خبری مانند شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر نمی توانست شما را خوشحال کند. چگونه از انجام عملیات بیت المقدس و در نهایت فتح خرمشهر مطلع شدید؟
طالب زاده: ما در بیمارستان طالقانی بودیم که اطلاع دادند عملیات بیت المقدس قرار است انجام شود و باید آماده باشیم. هواپیما اطراف را بمباران می کرد، حتی آنجا هم ستون پنجمیها زیاد بودند. مجروحین چون در بیمارستان به علت مجروحیت لباسی به تن نداشتند و همیشه ملافه ای روی آنها بود خیلی معذب بودند و از این قضیه بسیار ناراحت بودند که پرستارها به بدن آنها نگاه نکنند و ما باید خیلی دراین زمینه رعایت می کردیم.
به خاطر اینکه مجروحین معذب بودند هیچ وقت به بخش نمی رفتم، زیرا آنجا همه مجروحین از اتاق عمل بیرون می آمدند و معمولا لباس خاصی نداشتند. من بیشتر در اتاق عمل بودم چون وقتی مجروح میآمد بیهوش بود و وقتی هم می رفت بیهوش بود.
ما لباس سپاه تنمان بود ولی پرستاران لباس خاص خودشان را داشتند. یک روز در بیمارستان رفتم به سمت بخش که آب بخورم دیدم مجروحی روی ویلچر نشسته و ناراحت است به من گفت شما اینجا کار می کنید؟ گفتم بله گفت: من به علت بیماری اسهال و مسمومیت غذایی چند روزه اینجا بستری شدم ولی پرستاری اینجاست که به دلیل تشخیص نادرست و تزریق داروی اشتباه حال من را بدتر کرده و اسهال من تبدیل به اسهال خونی شده است. بعدها معلوم شد که آن پرستار ستون پنجمی بوده و به دشمنان گرا میداده و بعدها نیز اعدام شد.
شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر هیچگاه برای خرمشهری ها فراموش شدنی نیست. یاد همشهریان و دوستان شهیدمان برای همیشه در ذهنمان نقش بسته است.
*خانم امباشی! ماجرای مجروحیت و تیرباران شما در روزی که خرمشهر، خونین شهر نامیده شد و بعد هم سقوط کرد از صحنه های غمگین و ماندگار جنگ است. غافلگیری و بعد تیرباران و چند ساعت بیهوشی، آنهم در حالی که عراقیها فکر می کردند شما کشته شده اید، بخش مهمی از تاریخ روزهای آغازین جنگ را در ۲۴ مهر ۵۹ را رقم زد. اصل ماجرا از چه قرار بود؟
ما ۴ نفر بودیم. من و خانم کهن دل و آقایان رضا لیامی و محمدرضا مبارز، مبارز از جهاد همدان اعزام شده و مسئول تدارکات جهاد همدان بود، لیامی از هلال احمر تهران اعزام شده بود البته اصلیت او خرمشهری است. وقتی جنگ شد به خرمشهر آمد. ابتدا در بیمارستان مصدق مستقر بودم. بعد از تخلیه آنجا به خط مقدم رفتیم به نیروهای نظامی کمک کنیم.
۲۳ مهر به سمت مسجد جامع آمدیم. ربیعی و علامه آنجا بودند. دو اسیر گرفته بودند، به ما گفتند این اسیرها را تحویل دژبانی بدهید. یکی از آنها مصری بود. با همان لهجه شکسته عربی به اسرا گفتم چرا این کار را کردید؟ گفتند: ما را به زور آوردند.
ما آنها را تحویل دژبانی دادیم و به سمت منازل بندر رفتیم. ایرانی ها در نخلستان ها بودند و عراقی ها در منازل و اینگونه می جنگیدند.
گروهی از خرمشهری ها از شهید جهان آرا مهمات گرفته بودند و می جنگیدند. گروه ابوذر هم از عده ای از بچه های خرمشهر تشکیل شده بود که رحیم سامری و امیر سامری در آن گروه حضور داشتند. شب را درکنار بچه ها ی گروه ابوذر در جوی آب کنار نخل های خرما گذراندیم. جوی ها ارتفاع داشتند.
صبح آن روز رفتیم مسجد مولوی استراحت کنیم چون شب را خوب نخوابیده بودیم. تا ساعت ۹ و ۱۰ صبح استراحت کردیم دوباره برگشتیم بیمارستان. آنجا شهیدی راآورده بودند که قابل شناسایی نبود. بلافاصله رفتم که ببینم این شهید را میشناسم یا نه. رضا علامه بود. اسم و فامیل او را روی کاغذ نوشتم و روی جنازه شهید گذاشتم.
روز ۲۴ مهر بود. به منطقه ای رفتیم که سرهنگ الفتی و اعضای ژاندارمری هم آنجا حضور داشتند. درگیری شدید بود به طوری که ساختمان ها را با آر پی جی هشت می زدند. چند تا از نیروها ترکش خوردند. من به اتفاق دوستم به کمک آنها رفتیم و آنها را باندپیچی کردیم. از آنجا حرکت کردیم. چون جا کم بود دوستم همراه ما نیامد و من به همراه ۳ نفر دیگر رفتم.
رضا لیامی و محمدرضا مبارز جلو نشستند. آنها به خاطر حفاظت از من گفتند که شما بین ما بنشین. ماشین هم لندرور بود و فضای آن بسیار بزرگ بود. صندلی های پشت را هم درآورده بودیم برای خواباندن جانبازان و مجروحین. ۵ نفر از مجروحان عقب نشستند. ماشین حرکت کرد و ما به روبروی هنرستان پسرانه رسیدیم. دونفر از آنجا به ما اشاره میکردند که جلو نرویم ولی ما منظور آنها را متوجه نشدیم.
تیرباران توسط عراقیها
همین که جلو رفتیم عراقیها با تیربار ماشین ما را هدف قرار دادند. آنها پشت دیوارها مخفی شده بودند و هر کس رد می شد او را تیرباران می کردند.
محمدرضا مبارز که سمت چپ من نشسته بود بلافاصله آماج تیرباران قرار گرفت و به شهادت رسید. همان لحظه ماشین متوقف شد. از سمت چپ به ساعدهای هردو دستم گلوله خورده بود و نمی توانستم دستم را تکان دهم. ما نمی توانستیم کاری انجام دهیم و اگر حرکت می کردیم ما را می زدند.
من تا حدود ساعت ۶ در ماشین افتاده بودم. تنها کسی که از همه سالم تر بود و تیر به کتفش خورده بود رضا لیامی بود که سمت راست من نشسته بود. درد شدیدی داشتم. استخوان های دستم شکسته بود. بعد از حدود ۶ ساعت تکاورهای نیروی دریایی به کمک ما آمدند. در همان گیر و دار خمپاره ای کنار ماشین اصابت کرد، ترکشی به سرم برخورد کرد و بیهوش شدم.
نمی دانم چند ساعت بیهوش بودم. آن موقع احساس بی وزنی داشتم. انگار روح از بدنم رفته بود. در حالت خلا قرار گرفتم و حدود یک ساعت به این شکل بودم. بعد از آن احساس سنگینی کردم انگار که روح دوباره به جسمم برگشت. شرایطم به گونه ای بود که شهادتین گفتم و احساس کردم که شهید شدم. صدای عراقی ها را می شنیدم. وقتی به هوش آمدم رضا لیامی به من گفت صحبت نکن چون اگر صدای تو را بشنوند تو را زنده نگه نمی دارند. در آن حالت محمدرضا مبارز مانند یک سپر جلوی من قرار داشت و آنها من را نمی دیدند.
هوا گرگ و میش شده بود و رو به تاریکی می رفت که لیامی گفت من به سمت ساختمان های آن طرف می روم. تو نگاه کن ببین من را می زنند یا نه. من گفتم تو خودت را نجات بده بعد برای من نیروی کمکی بیاور. ولی قبول نمی کرد و می گفت اصلا نمیتوانم تو را در این شرایط رها کنم.
در را باز کرد و نیمه خیز رفت به آن طرف خیابان. عراقی ها شلیک نکردند. خطاب به من فریاد زد که سعی کن از ماشین پیاده شوی. هرکاری کردم نتوانستم دست و پایم را تکان دهم. ترکشی که به سرم خورده بود مانع حرکت می شد. همان لحظه صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. داد زدم که ما زنده ایم. آنها هم به سمت صدا آمدند و گفتند فکر نمی کردیم اینجا مجروحی باشد. ما با هدف جمع کردن جنازه ها آمده بودیم.
من را به بیمارستان طالقانی بردند. دکتر طاهری جراح مغز و اعصاب بود، به من گفت تو را عمل می کنم ولی قولی نمی دهم. سه چهار روز در بیمارستان بودم. همه پنجره ها را با پتوهای ارتشی پوشانده بودند تا نور و صدا داخل نشود. روبروی بیمارستان، فرودگاه آبادان بود و عراق دائما آنجا را بمباران می کرد. گفته بودند جاده آبادان و اهواز بسته شده و عراق آنجا را اشغال کرده است. قرار شد از طریق دریا منتقل شوم. برادرم چند روز پیگیری کرد تا از جاده چوئبده مرا به لب دریا بردند و با هاور کرافت (کشتی های بادی بزرگ ارتشی) سیصد تا مجروح رو به کشتی بردند و هیچ کس هم نمیدانست که بین آن همه مرد یک زن وجود دارد.
تنها کسی که می دانست که من خانم هستم برادر یکی از دوستانم بود به نام «مکی عبود زاده» که در بازویش ترکش خورده بود. شب را در بیمارستان نیروی دریایی بندر امام خمینی گذراندم. مرا با هلی کوپتر از بندر امام خمینی به فرودگاه بوشهر منتقل کردند. نقل و انتقال مجروحین خیلی سخت بود و مرا از فرودگاه بوشهر با هواپیمای ارتشی به تهران منتقل کردند.
* هنوز پس از سالها نوای ماندگار «ممد نبودی» حسرت عمیق مردم، رزمندگان و مخصوصا اهالی خرمشهر را از نبودن شهید جهان آرا هنگام فتح خرمشهر بیان می کند. ماجرای شهادت وی چگونه بود؟
۵ مهر سال ۶۰ حصر آبادان به دستور امام خمینی شکسته شد. قرار شد فرماندهان برای ارائه گزارش خدمت امام برسند. ۷ مهر بود. مادرم به همراه یکی از برادرانم به مشهد رفته بود. آن روزها محمد یک پسر داشت به نام حمزه و پسر دومش نیز هنوز به دنیا نیامده بود.
من تازه از مدرسه رسیده بودم. از اخبار ساعت ۲ شنیدیم که یک هواپیما در کهریزک سقوط کرده است. بعد از ظهر پدرم آمد خانه. کلافه بود. نمی دانستیم چه شده. دختر عمویم نیز با شوهرش آمدند. گفت: شما چیزی شنیدید؟ ما هم چون چیزی نشنیده بودیم گفتیم نه. غافل از اینکه محمد در آن هواپیما بود. پدرم زنگ زد به خواهرم و گفت: از محمد خبر داری؟ خواهرم گفت: بله زنگ زده و گفته قرار است با ماشین به تهران برای دیدار امام برویم. برای همین این شک برای ما ایجاد شد که محمد در هواپیما هست یا نیست. اسمش هم در لیست نبود و ماشینش هم در فرودگاه بود. می خواست با ماشین به تهران برود که بتواند همسرش را برای وضع حمل به بیمارستان ببرد.
همان روز دختر عمویم و همسرش به همراه پدرم به سراغ همسر محمد رفتند و به او گفتند چنین اتفاقی افتاده و شما برای شناسایی همراه ما بیایید. پدرم غروب که آمد وضو گرفت و نماز خواند. ما هم مضطرب و منتظر بودیم. او هیچ نگفت و به اتاق رفت و در را بست. از صدای گریه اش فهمیدیم که چه اتفاقی افتاده است. محمد دومین شهید خانواده ما بود و برادر بزرگترم در زندان های ساواک شهید شد.
پدرم گفت: باید فکری به حال مادرتان کنید که چطور به او اطلاع دهید. پدرم به برادرم زنگ زد و گفت این اتفاق افتاده و هرچه زودتر برگردید. شهید فکوری، شهید نامجو و چند نفر دیگر هم در آن هواپیما بودند. به مادرم گفتند محمد زخمی شده اما مادرم گفت من می دانم پسرم شهید شده، به من دروغ نگویید. من دیشب خواب دیدم که محمد و علی (همان برادرم که زمان شاه شهید شد) در حال طواف دور کعبه هستند. علی دست محمد را گرفت و برد. به او گفتم منم همراه شما بیایم؟ گفت: نه، فعلا شما نیا. مادرم را نیز از راه فرودگاه به بهشت زهرا بردند تا در تشییع جنازه شرکت کند.