شب دامادی حسین!
وقتی فرمان امام(ره) مبنی بر حضور در جبهه را شنید، تصمیم گرفت عازم جبهه شود. هرچه برای رفتن به جبهه اصرار می کرد، من و پدرش مخالف بودیم. می گفت مملکت و ناموسمان در خطر است. یک روز به ما گفت آیا خوب است که من با ماشین تصادف کنم و بمیرم؟ اجازه بدهید به جبهه بروم. بالاخره ما را راضی کرد. شبی که از می خواست از ما امضا بگیرد، آنقدر خوشحال بود که انگار شب دامادی اش بود. آن شب از فرط خوشحالی تا صبح خواب نداشت.
خواب شهادت پسرم را دیدم
یک شب خواب دیدم سر کوچه مان را دارند سیاه پوش می کنند و گلدان می گذارند. گفتم چه خبر شده؟ گفتند حسین شهید شده. همان شبی که این خواب را دیدم، پسرم مجروح شده بود و بعد از انتقال به بیمارستان، به شهادت رسیده بود. وقتی پیکرش را آوردند، نمی گذاشتند من جنازه اش را ببینم چون باردار بودم. اما من با اصرار راضی شان کردم که پسرم را ببینم. الان که دارم با شما صحبت می کنم هر لحظه ممکن است گریه ام بگیرد اما وقتی جنازه پسرم را دیدم اصلا ناراحت نبودم!
مرا بالای مزار حسین دفن کنید
حسین یک پسرخاله داشت به نام احمد رنجبر، که سن و سال هم بودند و با هم به جبهه رفتند. وقتی خبر شهادت حسین به احمد رسید، او در جبهه بود. برای من نامه نوشت و گفت من از جبهه بر نمی گردم. قبر بالای قبر حسین را برای من بگذارید. به فاصله کمتر از یک ماه بعد در تاریخ ۱۳۶۱/۱۱/۲۰ احمد هم شهید شد و وقتی پیکرش را آوردند. پیکرش را همان طور که گفته بود بالای قبر حسین به خاک سپردند.
پلاکم را برداشتند
یک روز یکی از دوستانش آمد منزل ما و خواست پلاک حسین را بگیرد؛ به او گفتیم پلاکش را برای ما نیاوردند. همان شب،حسین را در خواب دیدم که به من گفت به دوستم بگو پلاکم را در جبهه وقتی مجروح شدم برداشتند.
شادی روح شهیدان «خاکدامن و رنجبر» صلوات