همه حاجی فیروزها میخوانند و نوید نوروز میدهند اگرچه صدای بعضی از آنها دلنشین هم نباشد.
با همه روسیاهی، دل مهربانی دارند و آنقدر دل نازکند که گاهی هر قدر هم خنده و قهقهه به ظاهر روی لبانشان باشد اگر دقت کنی می توانی حلقه اشک را در چشمانشان ببینی.
فلسفه این حاجی فیروزها که در گذشته “خواجه پیروز” نام داشتند، خیلی مهم نیست ولی این مهم است که چه چیزی باعث شده تا همه جور صدایی در بیاورند و شعر بخوانند تا با هدیه ای دلشان شاد شود.
یک گروه حاجی فیروز یکجا، از کوچک و بزرگ دور هم هستند در حالی که هنوز یک ماه به نوروز مانده، یکی تبلی بر گردنش دارد و می کوبد و دیگری ساز می زند و یکی دیگر هم می خواند و بقیه سعی در شلوغ کردن فضا دارند. در میان آنها حاجی فیروزی است که حاجی نیست ولی فیروز است اما حرفی نمی زند و فقط بالا و پایین می پرد. البته زبانی برای حرف زدن ندارد و دلت سخت می گیرد وقتی می فهمی او هیچ یک از این شلوغی ها و آوازها را نمی شنود و فقط و فقط با حرکات موزونش می خواهد مردم را شاد کند.
هیچ حاجی فیروزی را نمی توانی پیدا کنی که غم نان نداشته باشد. با هر کلمه ای که می گوید در چشمانش استرسی موج می زند و منتظر است تا مردم از آوازش تشکر کنند. وقتی کسی دست به جیب می شود چشمانش را گرد می کند تا ببیند چقدر به او می دهند.
صورتش را سیاه می کند و قرمز می پوشد و کلاهی طلایی بر روی سرش می گذارد. همین که تن به این می دهد تا صورتش سیاه شود کلی می ارزد چه برسد به اینکه آوازهایی می خواند که ناخودآگاه خنده بر لبانت می نشیند.
حاجی فیروزی که از بقیه رو سیاهتر است
حاجی فیروز بیچاره آنقدر صورتش را سیاه کرده که خودش هم خودش را نمی شناسد. برایت سئوال است که چرا او سیاه تر از بقیه است. وقتی دلیلش را می فهمی خاطرت مکدر می شود. او خودش را سیاه تر کرده چون زن و بچه و فامیلش نمی دانند که حاجی فیروز است. تازه کلاهش را هم تا روی چشمهایش پایین کشیده و صدایش را کلی عوض کرده تا شناخته نشود.
شاید اینها قصه های تلخی باشد که رغبتی برای شنیدنش نداشته باشی ولی گاهی شنیدن اینها خالی از لطف نیست. شاید این طور بهتر بتوانی معنی شعرهایی را که آنها می خوانند بفهمی.
حوالی اتوبان قم – تهران، چیزی تا عوارضی نمانده بود که تبلی بر گردن داشت و خود را جلوی ماشین ها خم می کرد تا خوب او را ببینند. با بلندگویی هم می خواند: «حاجی فیروزه، سالی یه روزه، همه میدونن، منم میدونم، عید نوروزه»
وقتی ماشین ها کنارش توقف می کردند برایشان می خواند: «ارباب خودم سلام علیکم، ارباب خودم سر تو بالا کن، ارباب خودم منو نیگا کن، ارباب خودم لطفی به ما کن ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟»
از نگاههای مردم میفهمیدی که شعرهایش خیلی جذاب است. با لحنی شاد میخواند: «بشکن بشکنه بشکن، من نمیشکنم بشکن، اینجا بشکنم یار گله داره، اونجا بشکنم یار گله داره! این سیاه بیچاره چقد حوصله داره…»
همین ها را می خواند که کامیونی او را زیر چرخ های بی رحمش له کرد و تبلی که بر گردن داشت چرخید و چرخید و به کنار جاده افتاد و جا خوش کرد.
دیر شده بود ولی این بار دیگر خیلی از ماشین ها نگه داشتند و پارچه ای رویش انداختند و حاجی فیروز شهرمان زیر انبوهی از سکهها به خواب ابدی رفت.