تخیلی ترین خوابی که دیدم،شاید برگرده به اون موقعی که استثنائا به جای اینکه سعی کنم ستاره ها رو بشمارم تا خوابم بگیره یا جنگ بین هوای سرد بیرون رو با عصبانیت شعله قرمز بخاری ببینم، بدون این که بفهمم کی رفتم تو رخت خواب رخ داد.
اولاش آروم آروم اوج گرفتم و رفتم به ناکجایی که نه من،بلکه هیچکدوممون نمیدونیم کجاست. جایی بود در ناکجا. اما یک دریایی بود پر از معانی. که محکم موج میزد به صخره های کلمات و اون ها رو به ریزی شن میکرد تا کلمه، بفهمه در برابر موج عظیم معنی، هیچه هیچ!
از اون ساحل معنی، به رسم دریا رفتن های هرسال با خانواده، رفتم تا صدف جمع کنم برای یادگاری نگه داشتن از این سفر و این دریا اما کدوم یاگاری؟ کدوم تنگ گرد و شفاف برای نگهداری یادگاری؟
دریا،محکم به صخره ها میزد تا از خواب چندساله که خودشونم نمیدونن چطوری خوابیدن،بلند شن، اما در عین حال دست من رو نوازش میکرد و به خواب ترغیبم میکرد و میگفت که هرچقدر میتونی،صدف جمع کن! خواب عجیبی بود که دریای اون خواب،سعی داشت در بیدار کردن صخره و خوابوندن من! شاید میخواست اول من رو به خواب سبک دعوت کنه و بعد از مدتی، به صخره ای که خوابش سنگین شده تبدیلم کنه تا بشم راهنمایی برای رهگذر های تخیل!
بی شک اسب تک شاخ و بالدار تخیله که ما رو از ستاره شمردنای شب،نجات میده و میبرمون تو دل ابر های تخیل! اونجا که واقعیت و فکر کردن به واقعیت،به اندازه تخیلی فکر کردن،واقعی نیست. راستی اسب بالدارتون دویدن بلد شده؟