«علیرضا برخورداری» جانبازی است از یادگاران دفاع مقدس که حالا مجموعهای از ترکش های مختلف، آزار دهنده جسمش شده اما روح بلند او آنچنان است که از حضور در همه میدانها سخن میگوید.
گفتگوی فارس با این یادگار حماسه و ایثار از نظرتان می گذرد.
*وضو گرفتن به روش زنانه
در یک خانواده مذهبی زندگی می کردم. مادرم نمازخواندن را یادم داد با این تفاوت که من وضو گرفتن زنانه را از او یاد گرفتم و به سبک مادرم وضو میگرفتم و در مدرسه مورد تمسخر همکلاسی هایم قرار گرفتم.
تحصیلاتم را در امامزاده حسن شروع کردم و سه سال آنجا خواندم. تا سوم راهنمایی درس را ادامه دادم، ولی به خاطر مشکلات اقتصادی ادامه تحصیل ندادم. بعد به عنوان کارگر جوشکاری درکارخانه «حدید »مشغول شدم.
سال ۵۷ به خدمت سربازی رفتم و ۱۴ ماه بیشتر خدمت نکردم. آن هم به دستور امام(ره) مبنی بر فرار از پادگان ها. همیشه به عنوان لیدر تظاهرات علیه رژیم در محله فلاح نقش داشتم و در مساجد ابوذر، حجت و امام حسن عسگری(ع) فعالیت میکردم. در تظاهراتی که در میدان فلاح پایهریزی کردم. عکس امام را به بادکنکهای گازی میبستم و این گونه تظاهرات به راه انداختم.
یک روز اعلامیههای امام را از مشهد به تهران میآوردم که در ایستگاه راهآهن مورد تعقیب قرار گرفتم. من از راه ریلهای راهآهن تا سهراه جوادیه دویدم و شب اعلامیهها را پخش کردم.
هنگامی که امام وارد کشور شد به استقبال امام رفتیم. در آن زمان وقتی به عنوان انتظامات در کمیته استقبال حضور پیدا کردم، برای دیدن امام بالای شاخه درختی رفتم و با هجوم مردم، من از بالای شاخه با پهلو به زمین افتادم و مجروح شدم و در همان حالت صدها نفر از روی بدنم عبور کردند.
*سال ۶۱ آغاز رفتن به جبهه
سال ۶۰ جذب کمیته انقلاب اسلامی شدم. شش ماه اول به عنوان افسر نگهبان کمیته مرکزی بودم و بعد به واحد گشت رفتم. سال ۶۱ اولین حضورم در جبهه بود که به غرب کشور رفتم و به عنوان بسیجی به گیلانغرب رفتم.
در کوههای بازیدراز ۳ ماه به عنوان یک تکتیرانداز حضور داشتم و بعد از سه ماه برگشتم. سپس مجدداً یک سه ماه دیگر به غرب رفتم. در مجموع دو دوره ۳ ماهه و یک دوره ۱۸ ماهه در جبهه حضور داشتم، آن هم درقالب تیپ موسیبن جعفر که از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی حضور داشتم.
۱۹ مردادماه سال ۶۲ ساعت ۵:۲۰ دقیقه دو روز بعد از عملیات والفجر۳ مجروح شدم. منطقه مجروحیت گیلانغرب بود. در آنجا تنها وسیله ارتباطی یک دستگاه fax بود که نیروها با هم در ارتباط بودند.
با یکی از دوستان به نام محمد ایلخانی برای مطلع ساختن خانواده از سلامتی خودمان به این مرکز رفتیم که جنگندههای عراقی به طرز وسیعی منطقه را بمباران کردند.
در این زمان من در ماشین نشسته بودم که گلوله به نزدیکی ماشین اصابت کرد. به بدنم نگاه کردم، دیدم سر و دستم به شدت زخمی شده، سپس به شیاری پناه بردم که یک دفعه بمبی به نیم متری من خورد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
در این حال اشهد خودم را گفتم. بعد من را به عنوان شهید داخل وانت قرار دادند، در طول مسیر یک بار به هوش آمدم و دیدم تعداد زیادی مجروح کنارم است.
* ۲۰۰۰ ترکش در بدن
به جرأت میتوانم بگویم ۲ هزار نقطه در بدنم سوراخ شده بود. الان ۲۰۰۰ ترکش در بدنم به ویژه در پاهایم وجود دارد که هر از چند گاهی میخارد و از بدن بیرون میزند، البته حجم ترکش در پای چپم بیشتر است و انگشت دوم پای چپم نیز قطع شده است.
ترکش های مختلف در بدن
در آن موقع من را به سرد خانه شهر گیلانغرب انتقال دادند و به عنوان شهید محسوب کردند. آنجا چون حجم شهدا زیاد بود در همان اتاق مجاور سردخانه قرار دادند. یک لحظه احساس سرما کردم و چشمانم را بازکردم و دستم را تکان دادم که پرستاری میبیند و میگوید او زنده است که این زمان یک ساعت طول کشید.
البته به علت قدرت بدنی بالا و انجام دادن ورزش کشتیکج توانایی زیادی داشتم و تا به حال نیز ۸ بار عمل جراحی ۷ تا ۸ ساعته بر روی سر، پا و دستم انجام شده است. یک ماه در بیمارستان آریا بستری شدم و بقیه در بیمارستان بقیهالله بودم.
بعداز اینکه من را از شهدا جدا کردند با یک آمبولانس به اسلام آباد غرب بردند و یک عمل جراحی بر روی پایم انجامدادند تا جلوی خونریزی را بگیرند، البته در اثر سوراخهای زیاد در بدنم به جای خون، کف از آن خارج میشد.
* ۳۰ سال ننشستم
از سال ۶۲ تاکنون به خاطر وجود ۲۰۰۰ ترکش در بدن قادر به نشستن ۲ زانو و ۴ زانو نیستم و باید حتماً بخوابم. سر و صدای بسیار برای من آزار دهنده است. شدت درد در بدنم در اوایل جانبازی به قدری بود که ۴ قرص والیوم میخوردم. صدها بار از خدا طلب مرگ کردهام چون نمیتوانم بنشینم و درست بخوابم و کارهایم را انجام دهم. با این همه تنها بنیاد شهید و امور ایثارگران با ۵۰ درصد جانبازیم موافقت کرده است.
سال ۵۹ ازدواج کردم که ۳ دختر و یک پسر حاصل آن است. همسرم و فرزندانم بسیار به من کمک کردهاند. همسرم یک سال به بیمارستان تردد میکرد و غمخوار من بود و فرزندانم را طوری تربیت کردهام که مرید واقعی امام و رهبری هستند و سعی کردهام مثل خودم باشند.
سال ۶۳، پایان آخرین مرحله حضور در جبهه بود و در آن برهه مسئول عملیات مبارزه با مواد مخدر کل کشور را برعهده گرفتم. تیمهایی چون شعبه (۱)، (۳) و (۵) را برعهده داشتم و تمام عملیاتهای ما درهرمزگان، سیستان و بلوچستان و کرمان انجام میدادیم.
آن شب مسجد ابوذر پر از جمعیت بود و حفاظت این شکلی وجود نداشت. من جلوی در ایستاده بودم و بیرون نیز مملو از جمعیت بود. وقتی ضبط منفجر شد ازدحام زیادی شد و مقام معظم رهبری را به بیمارستان بهارلو واقع در میدان راهآهن انتقال دادند. بالگردی آمد و اعلام شد آقا را داریم میبریم تا مردم متفرق شوند.
شخصی به نام خلیل بود که مسئول عملیات کمیته بود و شباهت زیادی به آقا داشت. او را در برانکاردی خواباندند و در بالگرد گذاشتند و مردم با دیدن این صحنه متفرق شدند و پزشکان توانستند عمل ابتدایی را انجام بدهند
*سمت های که بر عهده داشتم
درعملیات مرصاد در غرب کشور نیز حضور داشتم و بعد ازجنگ ۶ ماه مسئول حفاظت حرم امام را برعهده داشتم. مرزبان مرز بازرگان به مدت یک سال، مسئول ایمنی انتظامی خدمات گمرک ایران، ۴ سال جانشین حراست دانشگاه آزاد، ۶ سال مدیر حراست اموال و املاک بنیاد شهید، ۲ سال معاون حراست فیزیکی سازمان اقتصادی کوثر بنیاد شهید را بر عهده داشتم و یک سال و نیم نیز معاون کل حفاظت فیزیکی وزارت ورزش و جوانان را برعهده دارم.