مسعود کیمیایی در مصاحبه ای مفصل به روزنامه شرق گفته است:
در دوران نوجوانیدر کارخانهای کار میکردم به نام «آسیای گندمکار» در جاده تهران- شاهعبدالعظیم. چند وقتی میشد که پدرم ورشکست شده بود و در آن کارخانه آردسازی شریک شده بود. پیمانکار شرکت نفت بود که ورشکست شد. من هم رفته بودم همان کارخانه وردست او تا کار کنم. در آنجا خیلی به ادبیات فکر کردم. به سینما خیلی فکر کردم. در کارخانه گونیهای آرد با تسمه نقاله بار گاریها میشد. پشت همه گاریها نقاشی بود. نقاشیهایی از شاهنامه. رستم بود. اسفندیار بود. دیو سفید بود. من صاحبان آن گاریها را نمیشناختم. از آن نقاشیها میفهمیدم که هر گاری متعلق به کیست. من ۱۰ساله بودم. کارم شمارش کیسههایی بود که بار گاریها میشد. در ۱۸سالگی تجربه اداره یک کمپ را در یک شرکت کسب کردم. شرکت «نوکار»در جاده قزوین -زنجان. نوجوانی من اینچنین به تجربه در اجتماع گذشت.
من در جایی زندگی کردهام که بوی مقابله در آن به مشام میرسید. مقابله هم بوی باروت میداد. بوی جنگ. خیاط محل در مغازهاش را باز میگذاشت. صدای رادیوی بزرگ لامپیاش را بلند میکرد. تا همه محل بشنوند. مردم جلو خیاطی جمع میشدند. تا اخبار بشنوند. یا نطق نمایندگان مجلس. دو روحانی جوان از آن سر خیابان رد میشوند که یکی از آنها شال سبزی به گردن دارد. هر دو اسلحه به دست دارند میشوند سهنفر، میشوند پنجنفر. یکی از آنها دیواربهدیوار خانه ماست. همسایه است. – «خلیل طهماسبی» – آنسوتر گروهی در حال ظهورند؛ که میگویند خدا را قبول ندارند- اینها کمونیستها هستند.- من ۱۰سالهام و همه این وقایع دارد پیرامون من رخ میدهد. همه این صداها را میشنوم و همه این تصاویر را میبینم. در همان سالهاست که صدای گلوله در شهر میپیچد. میگویند سیامتیر است. دارد اتفاقی در شهر میافتد. به یکباره کرکره مغازهها پایین میآید. گروهی از اینسو و گروهی از آنسو به خیابان میآیند تا با دشنام و چماق به جان هم بیفتند. خونها که ریخته میشود، غایله هم ختم میشود. کرکره مغازهها بالا میرود. در میانه این هیاهو، مراقبی نانی که در بغل گرفتهای، آسیب نبیند. سالم به خانه برسد. از سینهکش دیوار که میگذری همهچیز را میبینی.
دوران نسل ما، دوران پراضطرابی بود که این اضطراب به نسل ما لطمه زد. این اضطراب از مشروطه تا حال با ماست. اما فرازوفرود داشته است. هنرمندی که در جامعهای مضطرب زندگی کند. قطعا مضطرب است. او از آن اضطراب سهم گرفته است. نتیجتا اثرش هم اثر مضطربی است
«فروغ فرخزاد» در حادثه رانندگی سرش به جدول میخورد و کشته میشود. باید فردا برویم از پزشکیقانونی جنازهاش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را میگیرم. ۱۹سالهام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار میشوند. «محمدعلی سپانلو»، «مهرداد صمدی»، «اسماعیل نوریعلا» و «احمدرضا احمدی». راه میافتیم به سمت پزشکیقانونی. جنازه را با آمبولانس حمل میکنند. تند میرود. همه جا میمانند. جا ماندهها میروند ظهیرالدوله. ما بهدنبال آمبولانس میپیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون میآید. میگوید: غسال زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبهای خوانده میشود. دونفر از ما به فروغ محرم میشویم. میشویم برادران او. روی او آب میریزیم.
من «بیگانه بیا» را ساخته بودم. بدون آقای بهروز وثوقی در ساخت آن. من در «خداحافظ تهران» دستیار «ساموئل خاچیکیان» بودم. آقای «وثوقی» در آن بازی میکرد. ابتدا آقای وثوقی با دیدن من تصور کرد که برای بازی در فیلم آمدهام. به من نزدیک نمیشد. بعد که فهمید من دستیارم، رفاقت کرد. آنجا به بهروز گفتم. تو بازیگر خوبی هستی اما بازیگر این سینما نیستی. با تو میشود یک کار دیگری کرد. یک کار اساسی. به او گفتم یک سناریو دارم. اینطوری و اینطوری است. بعد او را بردم نزد برادران«اخوان» که پیشتر سر صحنه «خداحافظ تهران» از من برای ساخت فیلم دعوت کرده بودند. موقعی نزد آنها رفتیم که استودیوی فیلمسازیشان تعطیل شده بود. استودیویی هم بود به نام «آریانا فیلم» که به شکل تعاونی اداره میشد. جلال مقدم و چند فیلمساز دیگر در آن سهم داشتند. بهروز هم آنجا رفتوآمد میکرد. از دوستان «عباس شباویز» بود. با شباویز من را آشنا کرد. من سناریوی «قیصر» را برای او تعریف کردم. عباس شباویز خودش در مصاحبههایش ماجرا را شرح داده است. او که تهیهکننده بود هیچ دخالتی در فیلم نکرد و این فیلم ساخته شد. روز نخست اکران «قیصر» همه در «آریانافیلم» بودیم. آقای «بهروز وثوقی» هم آنجا بود.
تا ساعت سهبعدازظهر خلوت بود. از ساعت چهار، «عباس شباویز» که گوشی را گذاشت، گفت: «یک چیزی اتفاق افتاده. میگویند همه از سینما که میآیند بیرون دوباره میروند توی صف!» آقای شباویز همه اینها را در مصاحبههایش گفته که با بهروز و دیگران ذوق کردیم و توی سروکول هم زدیم. از فردای آنروز فروش فیلم رفت بالا. آن زمان اگر فیلمی فروشش از یکمیلیونو۲۰۰هزارتومان بالاتر میرفت، میگفتند فروش بسیار بالایی داشته است. فروش «قیصر» بالای آن بود.
۲۱۰هزارتومان خرج فیلم شده بود. در تهران یکمیلیونو۲۵۰هزارتومان فروخت. آن را برداشتند. بلافاصله بعد از مدتی دوباره گذاشتند که بار دوم بیشتر فروخت. سینمادارهای شهرستانها کپی «قیصر» را به مرکز پس نمیدادند. فیلم را برمیداشتند. فیلم دیگری میگذاشتند. بعد دوباره آن فیلم را برمیداشتند قیصر را مجددا میگذاشتند. از نظر تعداد تماشاگر فکر میکنم رکوردی است برای خودش.
در این ۳۵ سالی که آقای وثوقی آمریکا رفته کار نکرده است. من خیلی متاسفم برای استعداد بازیگریاش که حیف شد. آقای وثوقی در تولید یا ساخت یک فیلم تا حالا نبوده است. اصلا هیچوقت نبوده است. آقای وثوقی آن لحظه که کارگردان میگوید دوربین، حرکت، قطع؛ آن لحظه فوقالعاده است. بقیهاش یک آدم کاملا عامی و عادی است. من خیلی برای او زحمت کشیدم. خیلی با او کارکردم خیلی زیاد. فرضا فیلمهای قبل او را ببینید متوجه میشوید بازیگری بوده که میخواسته در فیلمهایی که بازی میکند پا جای پای «فردین» بگذارد. آواز میخوانده، میرقصیده، همه این کارها را میکرده است. بلد هم نبوده است. نمیتوانسته. البته یکسوی دیگرش بازیگر خوبی بود. یعنی هست. منتها اندازههای استعداد خودش و جایگاه خودش بهعنوان بازیگر را نمیشناسد.
تنها پشیمانیای که دارم از ساخت فیلم «خاک» است .چون پر از تنش بود. پر از اضطراب بود. آن زن چرا اینطوری شد؟ آن مرد چرا آنطوری شد؟ در صورتی که من کاغذ گرفته بودم آزادم هر کاری میخواهم بکنم. کاغذش هم هست هنوز. یعنی اقتباس آزاد گرفتم از ایشان. از «بهرام بیضایی» عزیز هم کاغذ گرفتم برای اقتباس آزاد از «شب سمور» که «خط قرمز»را از روی آن ساختم. «بیضایی» هیچوقت نگفت چرا اینجایش اینطور شد یا آنجایش آنطور. تنها کسی که واکنش نشان داد. آقای «دولتآبادی» بود. آن هم به این دلیل که هنوز این وقار و سنگینی حالا را نداشت. هنوز اوایل بود. بههرحال جوانی است.
در یک جایی ایشان(دولت آبادی) راجعبه چند فیلم حرفهایی زدهاند. که آن فیلم از من سرقت شده یا آن فیلم دیگر. نام «گوزنها» را هم آورده است و گفته است که از من سرقت شده است. این کلمه «سرقت» را ایشان به کار برده بود که به من خیلی برخورد و من ناچار به پاسخگویی شدم همان متنی است که همانموقع منتشر شد. وقتی میگویی «سرقتشده» یعنی دزدی با وقاحت یا دزدی وقیحانه. واژه سرقت، مفهومی را که در ذهن متبادر میکند خوشایند نیست. میتوان به ناگاه وقیح شد. وقاحت که تحصیلات نمیخواهد. آن نوشتهای که ایشان گفته است «گوزنها» از آن وام گرفته است کتاب لاغری است به نام «تنگنا» که اصلا بعد از «گوزنها» منتشر شده است. تا آنجا هم که یادم هست آن یک داستان روستایی و «گوزنها» یک داستان شهری است. همه اجزای این دو با هم فرق دارند و شباهتی نمیتوان بین این دو داستان پیدا کرد. حالا چرا پس از سالها دوباره این موضوع را تازه کردهاند؛ نمیدانم دلیلش چیست؟ من متاسفم از اینکه یک نویسنده و کارگردان سینما راجعبه یک نویسنده دیگری اینجوری حرف بزند. یا اینکه با هم اینجوری حرف بزنند. به آقای «بیضایی» بگوید از من برداشته. به من بگوید از من برداشته. هر فیلمی را ببیند بگوید از من برداشته. از قلبم میگویم. برای اینکه آقای «دولتآبادی» حیف است که بخواهد از اینها برای خودش یک اتفاق بسازد.
یک بار برای فیلم «بلوچ»به ساواک احضار شدم. یک بار برای فیلم «خاک» بود و یکبار هم برای «گوزنها». هیچوقت هم چیزی نگفتم. هیچوقت هیچی نگفتم. حتی به نزدیکترین رفقایم. بیشترش برای «بلوچ» بود. و «گوزنها» در زمان «گوزنها» یک دوست سینمایی من را بیرون آورد.یک کسی که آنموقع در سینما بود و من خیلی دوستش داشتم واسطه شد تا آزاد شوم. خود تیمسار نصیری- رییس ساواک- من را آزاد کرد. گفت برو. با لحن بدی گفت برو. فحش داد. یک روز آمدند به استودیو میثاقیه. فیلم را بردند. من را هم بردند. میتوانستند بگویند بیا. من بروم. آنها مرا دستبند زدند و بردند. آنروزها «احمد نجفی» جوانی بود که بهدلیل آشناییاش با مدیر پخش استودیو -آقای «رستاق» – به آنجا رفتوآمد داشت. آن روز او شاهد این ماجرا بود. پیشتر با «احمد نجفی» بحثهایی داشتم. اهل خرمشهر بود. جوان علاقهمندی بود. «جاگوار» سفیدرنگی داشتم که آن روز «احمد» سوار آن شد. اتومبیل که حرکت کرد. یکی از ماموران پرسید کسی را که دنبال ما میآید میشناسی؟ برگشتم ببینم کیست؟ مامور گفت: تو نباید نگاه کنی. اما دیدم. «احمد نجفی» بود. دنبال ما آمد. تا آنجا که مرا به بازداشتگاه بردند. حتی همانجا آن بیرون نشست. علت دوستی من با «احمد نجفی» به همین دلیل بود که بعدا باهم کار کردیم، البته تا یک جایی.
سال ۱۳۵۸ از من خواسته شد که به تلویزیون بروم. از من خواسته شد بروم. من رفتم. با «صادق قطبزاده» معاملهام نشد. برگشتم. باز از من خواسته شد که بروم. من رفتم. دوام نیاوردم. چند ماهی بیشتر نماندم.
سال۱۳۵۵ فیلم سفرسنگ نوشته شده است و سال۱۳۵۶ فیلمبرداری شده است. آخر سال۱۳۵۶ هم نشان داده شده است. این را یکی،دوبار گفتهام، در «فستیوال کن»، یک «کنفرانس مطبوعاتی» بود برای این فیلم. یک انگلیسی و یک تونسی در آن کنفرانس از من سوال کردند که این فیلم، یک فیلم رئالیستی است. ولی آخرش یکدفعه ایدهآلیستی میشود. سنگ راه میافتد و به کاخ میخورد و آن را خراب میکند. آیا شما فکر میکنید واقعا این اتفاق میافتد؟ مترجم گفت من این را ترجمه نمیکنم و رفت. او از سفارت ایران در فرانسه آمده بود. مرحوم «گیتی پاشایی» – مادر «پولاد» – که انگلیسیاش خوب بود گفت من ترجمه میکنم. آمد کنار من نشست. ترجمه کرد و من جواب دادم که: «بله این موضوع بهزودی اتفاق خواهد افتاد.» این را گفتم. سوار هواپیما شدم و برگشتم ایران. گمان میکنم اردیبهشت سال۵۷ بود.
بعد از انقلابراه برای ما باز بود که برویم. مثل همه دوستانی که داشتهام – دوست کمرنگ و پررنگ- آنها همه رفتند. انتخابی که ما کردیم، در باورمان بود این انقلاب. باورمان بود. ما الان داریم میبینیم. فیلم من آنقدر مستقل است که بودجه آن را که یک بیلبورد در خیابان بزند ندارد. فیلم «متروپل» را در سینمایی گذاشتهاند که هنوز یکی دو سانس آن متعلق به فیلمی است که چند ماهی هست که روی پرده است. این نفس فیلم را میگیرد. با فیلم «مهرجویی» همین رفتار را کردهاند. اصلا فیلم مهرجویی باید اینجوری نمایش داده شود؟! مگر «هامون» یادتان رفته است؟ اینقدر راه دوری نیست. یا «اجارهنشینها» یادتان نیست؟ زمان زیادی نگذشته است.چطور میشود که انگار میرسی ته صف. به تو میگویند بفرمایید منزل. من یا داریوش مهرجویی یا ناصر تقوایی میخواهیم فیلم بسازیم. شما باید صندلی ما را مهیا کنید تا بنشینیم روی آن فیلممان را بسازیم. با این کارها میخواهید به ما بگویید دیگر فیلم نساز؟ سرگروه فیلم «اشباح» سینما آزادی است. خود سینما «آزادی» یک سانس در روز فیلم آقای مهرجویی را نشان میدهد. اسفبار است دیگر. از آن طرف یکدفعه ۸۰سالن میدهند به یک فیلم که شغل آن خنداندن مردم است. خنداندن الان شده است یک شغل. هنر نیست. یکسری الان شغلشان شده است این. در تلویزیون در سینما. حتما وقتی یکجا، بلیت برای خنداندن میفروشند و یک جایی برای تفکر. قطعا مردم دستشان را به گیشهای میبرند که قرار است بخندند.