لحن آرام و شرم آگین فاطمه به یکباره تغییر کرد و با لحنی قاطع بر سر مرد فریاد زد : پس درست بنشین مردک ! فرستاده همچون کسی که به رعد و برق دچار شده باشد . به یکبار ه از جا جست و با چشمان گشاده از حیرت ؛ مؤدب و دو زانو نشست . فاطمه ادامه داد : آیا اربابت به تو حد و ادب میهمان و حق و حرمت میزبان را نیاموخته ؟! چگونه والی مقتدری است معاویه که به نوکرانش اجازه می دهد با خانواده همسرش جسور بی ادب باشند ؟! به خدا قسم اگر شومی خون میهمان و بیم غیرت ورزی عشیره نبود ؛ این بی ادبی ات بی پاسخ نمی ماند .
نویسنده وبلاگ بارون آروم در آخرین پست خود چنین مینویسد:
مهربان تر از مادر ؛ محرم تر از خواهر ؛ مقاوم تر از کوه ؛ زیباتر از حور و روح نوازتر ازنسیم صبح . این صفات نادره ؛تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم ؛ فاطمه ام البنین است . آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جزء به وقت ضرورت سخن نمی گوید و در عین هیمنه و شکوهمندی چنان لطیف و نجیب است که بی ترس از ملامت و سرزنش می توانی ساعت ها بااو سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی .
راوی این داستان لبابه همسر حضرت عباس ( ع ) است . وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقض لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد .
امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه ام با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا ازفرط تعجب بر جا خشک کرد :
هنوز هم شمشیر می بنده ! شمشیر ! نه
پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغیر کرده . یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟! از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند . یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی ؛ تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ( ملاعب الاسنه ) به بازی گیرنده نیزه ها است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند . فاطمه در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت . به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟! می گفت : مردی نمی بینم . اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم .
من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای است از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟! خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی ( ع ) که رحمت و درود خدا بر او ؛ به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او ( مرد مردان ) را نصیب من کرد .
زن دیگر با خنده میان حرف دوستش پرید : چرا جریان خواستگاری معاویه را نمی گوئی ؟! آخ آخ راست می گوئی ؛ اما این یکی را حتما خودش شنیده . با تعجب و حیرت گفتم : خواستگاری معاویه ؟! از ام البنین ؟! شوخی می کنید ؟! یعنی نشنیده ای ؟! تو چه عروسی هستی دختر ؟! لااقل حکایت میسون را که می دانی ؟! میسون ؟! نه ؛ چه حکایتی دارد ؟! پس از اول برایش تعریف کن خواهر گرچه ؛ می ترسم اگر باد به گوش ام البنین برساند که ما قصه زندگی اش را برای عروس چشم گوش بسته اش تعریف کرده ام ؛ پوست از سرمان بکند به چشم ؛ می گویم راستش قبل از آن که عقیل به نیابت از امیر مؤمنان علی ( ع ) به خواستگاری فاطمه بیاید ؛ معاویه هم کسی را به خواستگاری فرستاده بود . لابد می دانی که معاویه پس از رحلت پیامبر و آغاز حکمرانی خلفا ؛ والی شام شد و با حیف و میل بیت المال و خرج کردن از کیسه مردم ؛ رفته رفته برای خود امپراتوری خود مختار ایجاد کرد . نه فقط الان که خود را امیرالمومنین و خلیفه مسلمین می نامد و می داند ؛ بلکه از همان آغاز ولایت بر شام ؛ سعی داشت بهترین ها را برای خود دست چین کند ؛ بهترین لباس ها ؛ لذیذترین خوراکی ها ؛ زیباترین غلامان و کنیزها ؛ با شکوهترین تجملات و تجهیزات و بالاخره ؛ آوازه بهترین زنان زیبایی و شجاعت فاطمه کلابیه ؛ باعث شد که معاویه یکی از نزدیکان مفرورش را با مبالغی چشمگیر از جواهر آلات و البسه و سایر هدایا به خواستگاری او بفرستد . فرستاده معاویه بعد از آن که با تبختر و فخرفروشی ؛ طبق های هدایا را پیش فاطمه و خانواده اش به چشم کشید با حالتی تحقیر آمیز و غیر مؤدبانه ؛ کنار هدایا یله داد و از گشاده دستی و بنده نوازی اربابش گفت و چنان که گویی از پاسخ مثبت فاطمه و خانواده اش خبر داشت ؛ فرمان داد که ( دختر تا فردا صبح آراسته و آماده حرکت به شام باشد تعجیل کنید ) فاطمه با حجب و حیایی دخترانه به آرامی از پدرش پرسید : پدر جان ؛ آیا اجازه می دهید چند کلمه ای با فرستاده ارجمند والی بزرگ شام سخن بگویم ؟! پدر که آتش پنهان در زیر این لحن را می شناخت و از بی ادبی فرستاده نیز به شدت خشمگین بود ؛ ظاهرا از فرستاده کسب اجازه کرد ؛ فرستاده با تفرعن سری جنباند که یعنی بگوئید ( حزام ؛ به آتشفشان اجازه فوران داد ؛ بگو دخترم ) فاطمه گفت : جناب فرستاده ؛ آیا من از هم اکنون می توانم مطمئن باشم که همسر والی مقتدر شام ؛ امیر معاویه بن ابوسفیان هستم ؟! فرستاده که تقریبا پشت به فاطمه و خانواده اش دراز کشیده بود ؛ سر چرخاند و چنان گویی بر آنان منت می گذارد ؛ گفت : بله ؛ هستی . لحن آرام و شرم آگین فاطمه به یکباره تغییر کرد و با لحنی قاطع بر سر مرد فریاد زد : پس درست بنشین مردک ! فرستاده همچون کسی که به رعد و برق دچار شده باشد . به یکبار ه از جا جست و با چشمان گشاده از حیرت ؛ مؤدب و دو زانو نشست . فاطمه ادامه داد : آیا اربابت به تو حد و ادب میهمان و حق و حرمت میزبان را نیاموخته ؟! چگونه والی مقتدری است معاویه که به نوکرانش اجازه می دهد با خانواده همسرش جسور بی ادب باشند ؟! به خدا قسم اگر شومی خون میهمان و بیم غیرت ورزی عشیره نبود ؛ این بی ادبی ات بی پاسخ نمی ماند . فرستاده معاویه که از ترس جان در همان حالت نشسته عقب عقب رفته بود ؛ تقریبا به آستانه در رسیده بود و با دست کشیدن برزمین کفشهایش را می جست و پا به فرار گذاشت . معاویه هم البته از پا ننشست و برای آن که ثابت کند می تواند از بنی کلاب زن بگیرد این بار فرستاده اش را به خواستگاری میسون دختر بجدل فرستاد میسون سوگلی معاویه شد و یزید را برای او به دنیا آورد. اما معاویه دست بردار نبود . یکی-دو سال بعد از آن ماجرا ، یکی از صحابه معتبر پیامبر را واسطه خواستگاری از فاطمه کرد. فرستاده معاویه مشغول طرح مقدمات خواستگاری بود که عقیل از راه رسید. بعد از ان که عقیل ، هدف از آمدنش را گفت و از فاطمه برای برادرش خواستگاری کرد ، صحابی پیامبر که فرستاده معاویه بود نیز از شگفتی و خوشحالی خانواده حزام را به پذیرش خواست و عقیل را تشویق و ترغیب کرد . معاویه نیز پس از شنیدن این ماجرا کاردش میزدی خونش نمیامد،خلاصه حسرت ازواج با فاطمه ام البنین بردل معاویه ماند.
با این که دیروز با مادر همسرم ملاقات کرده بودم با شنیدن روایت زندگیش ، مشتاق شدم تا به بهانه راهنمایی دوستان قدیمیش ،با آن دو همراه شوم و دوباره زیارتش کنم. در میزنیم وپس از چند لحظه در گشوده میشود قامت رعنا و چهره معصوم و مهربان مادر همسرم در چار چوب در ظاهر میشود با همان لبخند محبوب و آرامش همیشگی.
من لبابه ام ، خوشبخت ترین زن زمین ، همسر عباس ،عروس فاطمه کلابیه ((ام البنین))، همسر امیرالمومنین ، کنیز مهربان کودکیم ، بالابلند بهشتی ، سنگ صبور گره گشا ، شیرزن ، بانوی افسانه ای و . . . زنی که هر روز کمتر می شناسمش . . . .
ماجرای ازدواج خانم ام البنین با امام علی (ع) بر گرفته از کتاب (( ماه به روایت آه )) به قلم ابولفضل زرویی نصر آبادی