امشب شهر مدینه، خانه علی بیقرار است، دیگر فاطمه نیست که برای پدرش شبانه ناله سر دهد و خانه علی عزا خانه شده است.
امشب شهر مدینه، خانه علی بیقرار است، دیگر فاطمه نیست که برای پدرش شبانه ناله سر دهد و خانه علی عزا خانه شده است.
اکنون سه روایت از حزن و ماتم خانه علی بعد از رحلت رسولالله از زبان حضرت زهرا و زینب برایتان مینویسم که برخی از دشمنان اسلام در نقاب اسلام چه بلایی بر سر این خاندان آوردند.
* روایت اول
حسن و حسین کنج خانه نشستهاند و از دوری پیامبر بیتابی میکردند و من هم آرام نداشتم.
اگر زینب با آن نگاه مادرانهاش روبرویم نمینشست و دل خوشیام به حسن و حسین و زینب نبود، آههایم همه عالم را میسوزاند.
بیرون خانه غوغایی برپا بود و هر که از راه میرسید خبری تازه میآورد اما درون خانه همه در بهت و غم به سر میبرند، بوی خیانت فضای کوچهها را پر کرده بود.
سرو صدایی از پشت در همه را به خود جلب کرد و بیشتر از همه علی را، فرستادهای شوم از پشت در بانگ برداشت، بعد از رحلت پیامبر عدهای آمدهاند بر حرم دخترش و در پیشگاه محراب و مسجدش تا کینه و عقدههای خود را از بدر و احد و خیبر بازگو کنند.
نگاه علی در نگاهم گره خورد با نگاهش بچهها را آرام کرد و بعد گفت: بروید من با شما بیعت نمیکنم اما فریاد شیطان خاموش نمیشد بیا و بیعت کن و گرنه تو را و خانهات را به آتش میکشیم.
خیال میکردم بیحیایی کنند، اما نه تا این اندازه، گمان میکردم که بعد از پدر کینه و خشمشان دو چندان شود اما نه تا این حد، اما انگار امروز تمام گمانهایم به حقیقت پیوند خوردهاند و من شاهد ماجرایی هستم که آن را از خیلی قبلتر پیشبینی میکردم این مردمان چقدر زود درونشان را هویدا کردند.
همچنان فریاد میزدند و من اینبار گفتم: حیا کنید و از خدا بترسید و از این خانه دور شوید.
صدا ساکت شد، اما دوباره غوغا برپا شد، این بار سخن از هیزم بود و آتش نمیدانم، نکند خانه را به آتش بکشند.
آرام قدم برداشتم تا به نزدیک در برسم، گفتم بیشک از من حیا میکنند و از خانه دور میشوند، نمی دانستم که هنوز کفن پدر خشک نشده داستان بیعت را پیش میکشند.
نفهمیدم چه شد، نفهمیدم چه کرد، ناگهان در باز شد و محسن درونم شکست.
* روایت دوم
معصومیت مادرم عصمت خداوند بود، حتی زمین هم رخصت میگرفت.
عاشقش بودم مثل هر کودک دیگر.
اما مادرمان فاطمه بود .
آب، آسمان، حتی خشت و گل خانه هم او را میشناخت .
افتخار غلامیش را جبرئیل به دوش میکشید.
مادرم بارها سنگ آسیاب را دیده بودم که حیای دستان مادرم شرمگینش کرده بود، حتی خستگی هم به چشمان مادرم مینازید .
جدم رسول خدا را روزهاست، ندیدهام و مادرم فاطمه دلتنگ اوست.
می ترسم!
اما نمیدانم چرا؟
گویی نحس است و شومی، مردم خانههای اطراف را بلعیدهاند.
پدرم خسته، خسته، خستهتر زانوانش را به آغوش کشیده.
می ترسم! مادر میترسم.
نمیدانم خسته بودم یا بر روی زانوان اسماء خوابم برد که به ناگه غبار، دود و آتش دلم را پریشان کرد.
فاطمه افتاده بود، یاعلی، میگفت.
مادر من دختر لولاک است.
اما انگار جسارت زمان جان گرفته بود و تازیانه به صورت میکوفت.
مادرم افتاده بود و ضجههایش زیر دست و پا از هم پاشیده و علی . . .
مادر من افتاده بود و دیگر ندیدمش، خنده هایش مرد و مادر هجده سالهام به خزان نشست، و دیگر هیچ وقت، راستی قامتش را ندیدم.
من آرزومند آغوش بودم، اما نه با یک دست، دلم میخواست با هر دو دستانش صورتم را به آغوش بگیرد و به وحشتم پایان دهد، اما آن لحظه که دوباره چشمانش جان گرفت، گفت: علی چه شده؟ عمامه به سر داشت؟
برادرم، حسن، مرد کوچک من زیر پهلویش گم بود، اما مرد بود.
من کوچک بودم و میدویدم و می دویدم، کوچه شاهد بود، چهقدر دویدم، چهقدر علی گفتم و فاطمه.
اما افتادن من و فاطمه و علی همان و خاک به چشم من شدن همان.
پدر من علی بود، مردی که نه در بند میگنجید، نه اسارت نامش را لکهدار میکرد.
اما آن روز دست بستهی پدر بود و حنجره سوخته مادرم و مادر من فاطمه بود.
صولت علی آویزه گردنش بود، همین سخن بس بود که فاطمه را بشوراند.
در و دیوار خود آن جا بود که آن لحظه درد مرد و استخوان شکسته از هم پاشید و فاطمه میرفت، ولی او غبار کوچه بنیهاشم چادرش را میبوسید.
نمی دانم صدای مادرم بود یا خشم خدا در حنجره فاطمه، که سوگند به نامش که اگر علی را رها نکنید، دنیا را ویرانه سازم.
آنگاه انقلاب دیوار مسجد بود که شهادت میداد.
سلمان نگذار که فاطمه شکوه کند، که اگر او بخواهد قیامت بر پا میکند.
مادرم فاطمه بود که با علی شکوه به نزد جدم رسول خدا برده بودند، خدایا این جماعت علی را بیکس یافتهاند و قصد جانش کردهاند.
مادرم به خانه آمد اما چه آمدنی.
از پا افتاد.
همه دردهایش سرباز کرده بود و دیگر دستانش را دستی نبود.
گوشه خانهای که درونش دل سوخته بود.
نگاه من بود و اشکهای مادرم.
من کودکی بیش نبودم و میترسیدم.
و آخر این ترس، داستان یتیمی را به شانههایم نشاند. فاطمه چشم بست و دیگر من پی حسن میدویدم ، اما به آستان در نرسیده فرو ریختم و خاکستر گوشه و کنار در به آغوشم کشید.
حسن میدوید و حسین مویه کرد.
علی جان بیا
علی جان بیا…
صورتم خیس بود و میسوخت، ولی علی را میدیدم. شاید پا برهنه بود، اما افت و خیزش را میدیدم.
پهنای صورتش در ناله غرق بود و میلرزید و خون گریه می کرد.
فاطمه را صدا زد. ام ابیها خواند، صدیقه خواند، طاهره خواند، بتول خواند، زهرا خواند، خواند . . . خواند و خواند.
و اما مادر من فاطمه بود.
* روایت سوم
بارها از مادر شنیده بودم که رسول الله (ص) دنیا را منزلی پست و خانهای موقت خوانده است و حالا که به بالینش نشستهام، میدانم که دنیا هم برای او کاروانسرایی است، زینب نزدیک در به نماز ایستاده است و تمام نگاهم را جذب خودش کرده است.
غم چادر سوخته مادر و میخ و ریسمان قدش را کوتاهتر کرده است و اما سجدهاش طولانیتر از همیشه است.
اشک امانم نمیدهد، حسن سر بر دیوار نهاده و در ذهنش ماجرای کوچههای بخل و حسد را مرور میکند ، ای کاش دستان پدر بسته نبود.
حسین در کنارم جای گرفت، اشک گونههایش را تر کرده بود، در آینه چشمان پر غمش خواندم که باید تسلیم بود و تسلیم سرنوشت بودن یعنی تسلیم خدا بودن اوست که میمیراند و زنده میکند و این عین عبودیت است.
دستانش را سخت فشردم و آرام گرفتم.
=========
سمیرا حمیدی